اسفند ماه با طعم بهار در روزها جاری بود که در میان دست های کوچک و انگشت های گرد و تپل نازدونه ی زندگی ام ،هویت مادری ام را پیدا کردم؛از همان روزها هربار و هرجا خواستم خودم را معرفی کنم اولین تعریفی که در ذهنم نقش می بست و بر زبانم جاری میشد «مادر» بود.
حالا سلام!
من «یک مامانِ معمولی» ام!
(از لبخند روی لب های تان و تعجب توی چشمان گردشده تان هول نشوید!من هم وقتی این اسم پشت درهای ذهنم آمد همین طوری شدم😊)
مامانِ معمولی ، مادری است مثل همه ی مادرها، می خندد، گریه می کند، با غصه و غم های کودکش غم باد میگیرد، یک سرفه ی پاییزی دلبندش تمام غم های عالم را هوریز میکند به دلش،سعی دارد برنامه روتین و منظم بچه ها را داشته باشد و بهترین و مقوی ترین خوراک ها را راهی معده ی کوچکش کند و بالاخره دغدغه دارد!
اینکه دغدغه را پررنگ و جدا نوشتم برای این بود که طبق خطوط ذهنی ام مرز بین یک والد معمولی یا غیرمعمولی بودن همین دغدغه هاست!
البته چون سیاه و سفید مطلق نداریم،ممکنه در جاهایی از زندگی مان بین سواحل معمولی بودن قدم بزنیم و یک جاهایی بزنیم به جاده خاکیِ غیرمعمولی بودن😊
(چقدر این جمله میتونه علامت سوال های ذهن مون رو جواب بده...)
روز های مامانِ معمولی بودنِ من از پس ساعت های آغازینِ صبح یکی از روزهای اسفند ماه کشیده شد تا یک ظهرِ شهریوری که کوله بار تابستان راجمع کرده و به استقبال پاییز رفته بود که دردونه ام با ورودش آن را به توان۲ رساند...
و حالا من!یک مامانِ معمولیِ بیست و هفت ساله ی درگیر چالش های حلِ به توان رسیدن ها، برای نوشتن از روزمره ها،هیجانات،چالش ها، خستگی ها و دغدغه هایم با شما همراه شدم...
همراهی تان در مسیر رشد و شکوفایی
«یک مامانِ معمولی»
سبز و نوربخش...🌱✨
#یک_مامان_معمولی
#معرفی_نوشت
@mamanemamooli