بسم الله
.
.
.
#داستان_رویش_ها...
قبل از ظهر درخواست ماشین از تپسی دادم. قبل از درخواست *توسل کردم به شهدا* (البته نه شهید خاصی) که مبادا راننده ای مغرض گیرم بیاد!
در ماشین را باز کردم، دخترکانم را فرستادم داخل ماشین و خودم هم یک پایم را داخل ماشین بردم و هنوز نیمه دیگر بدن و پای راستم بیرون بود که چشمم خیره ماند به قابی متحرک از تصویری با لبخندِ ملیح از حضرت آقا که آویز شده بود به زیر آینه و گوش هایم تیزتر به شنیدن صدای معجزه آسای شهید آوینی که نجوا میکرد:
*قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند وکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند…آن مردان آمدند و رفتند، فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم…*
بعد از حدود هفت هشت دقیقه به آقای راننده گفتم:
در این اوضاع اغتشاشات واکنش مسافرانتون وقتی چشمشان به تصویر آقا می افتد چیست؟!
جواب غیر منتظره داد!
خانم به جرات میگویم که بالای ۷۰،۶۰٪ با نظام موافق هستند...
اما این بین هم هستند خانم هایی که وارد ماشین میشوند و صدای ضبط را میشنوند و تصویر آقا و چهره ریش دارِ مرا میبینند و روسریشان را برای لج درآوردن می اندازند دور گردنشان،
من هم با این خانمها وارد صحبت می شوم،
با مثال تفهیمِ موضوع میکنم برایشان،
می گویم شما تخمه با پوست را دوست دارید یا بدون پوست؟ بالاتفاق میگویند خب مشخصه پاسخ،تخمه با پوست،
راننده ادامه داد، خب خانم شما که مخالفت دارید با حجاب و علنا روسری در میارید میشید مصداق تخمه بدون پوست که افراد بی مسئولیت و حاضری بخور میان دنبالش و شما محکوم میشید به تعرض دیگران...
بعد درصد زیادی از این خانمها توجیه میکنند و بهانه های مختلف برای ردِّ این مثال می آورند و در نهایت می گویند: اعتراض اصلی ما به وضعیت نابسامان اقتصاد و گرانی ها و تبعیض هاست که به این شیوه میخواهیم اعتراضمان را برسانیم...
راننده در پاسخ میگفت: خانم مگر قانون را کف خیابان وضع میکنند؟!مگر نباید مجلس قانون وضع کند؟! پس مثل قشر فرهنگیان و... بروید مقابل مجلس و قانونی اعتراض کنید و نه کف خیابان!
راننده در ادامه سرش را به سمت من برگرداند و البته نگاهش را نه! و گفت:
خواهرم واقعیتش این هست که عامدانه تصویر آقا را آویخته ام،عامدانه صوت های شهیدآوینی را میگذارم،عامدانه بالای سرم را پر میکنم از عکس شهدا و وصیتنامه هایشان تا بابِ گفتگو با مسافرانم باز شود...
از وصیت نامه های شهدا درخصوص حمایت از ولی فقیه و حجاب زنان می گویم، دلشان را گره میزنم به دل شهدا...
*تا #سربازِ_جهادِ_تبیین_ولی_امر باشم...*
زهره قاسمی: چند دقیقه سکوت بینمان حکمفرما شد
و منی که مشغول به تفتیش عقاید مثلا! راسخم شدم...
راننده دوباره شروع کرد...
خواهرم درست نیست کسی از سابقه خدشه دار خودش پرده بردارد اما با بغض برایتان تعریف میکنم من چه بوده ام و چه بر سرم آمده که حالا به این نقطه رسیده ام؛
من ته خلافها را رفته ام، مستی،دزدی،همنشینی با اراذل و اوباش و...و...
۱۱سالِ قبل در حال مستی تصادف سنگینی کردم، جراحی ام ۱۲ ساعت به طول انجامید و بعد هم دو ماه در کما بودم و یک سال و نیم هم خانه نشین...
بعد از گذراندن این مدت خانه نشینی،چهارشنبه شبی تصمیم گرفتم با رفیقم به بیرون بروم،
در منطقه سعدی دوستم مسافر سوار کرد،
مسافر رو به ما گفت:داداشا بیاید با هم بریم هیئت، من با خنده ای گفتم: نه داداش من اهل هیئت و اینجور برنامه ها نیستم، مسافر اصرار کرد و دست برنمیداشت،رفیقم گفت بیا حالا بریم ببینیم چه خبره،
رفتیم هیئت جواد مقدم، دروغ چرا ولی این برهنه شدن هایشان و شور گرفتنشان برایم خیلی جذاب بود، از آن به بعد برای این جذابیت هیئت ها را میگشتم،
از هیئت جواد مقدم و رزمندگان غرب اسلام تهران تا اصفهان هیئت رضا نریمانی و کاشان هیئت حمید علیمی... اما بعد از چند وقت نمک گیر سفره روضه و خودِ آقا شدم...
آن مسافر چهارشنبه شب هم میاندار هیئت جواد آقای مقدم بود و بعدها به او گفتم تو پای مرا به هیئت باز کردی،ولی او گفت:
*خودِ خدا اینجور برات خواست.*
راننده ادامه داد
خواهر من پاسپورت نداشتم اما چون بلدِ کار بودم پاسپورت جعل کردم و از طریق حاج اصغرپاشازاده که الان خوش به حالش شده پیش حاج قاسم،
رفتم سوریه،
دوره ها ۴۵ روزه بودند اما من ۳ماه ماندم و با خیلی ها رفیق شدم که بعضیشان شهید شدند...
وقتی برگشتم، دست رفیق های اراذل و اوباشِ دوران قدیمم را می گرفتم و به هیئت های بچه های مدافع حرم می بردم تا دچار تحول قلب شوند، *هنوز هم دستشان را رها نکردم تا زمانی که یقین کنم خودشان به تنهایی بدون اتکا به من مسیر حق را تشخیص دهند...*
خواهر باورتان نمی شود اگر این ها را ببینید سر و صورتشان کلی خط و خش دارد اما اهل نماز و روزه و هیئت شدند اما خب چهره اشان دیگر درست نمیشود اما درونشان رو به پاکی رفته است...
باورتان می شود این شب ها
ادامه درپست بعدی