بچهها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو میکردند و از سروکول هم بالا میرفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند.
پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش بهبه چَهچَهی کرد که دل مادرش را بُرد.
اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهرهترک نشود.
یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بیهوا دوید سمت حیاط و بیتابی میکرد و دور حیاط میچرخید و پشتِ هم میگفت: «الان میمیرم! الان میمیرم!»
امالبنین هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. میخواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمیرسید و علی همینطور بالا و پایین میپرید و آخ و اوخ میکرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش میکرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! میگفت: «من قلبم ضعیفهها!»
اما حالا او وارد #سپاه شده و مشتِ امالبنین برای تکهپرانی خواهر برادری پُر است.
رو کرد به علی و نیشخند شیطنتآمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون میترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونیمالی نمیبینید؛ مستقیم شهید میشم. نترس!»
برشی از کتاب درحال نگارش #ش_ع_ع خاطرات #شهید_علی_عربی(مسئول هماهنکی شهید #شوشتری)
#سالگرد_شهادت