eitaa logo
🔮من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام، حرف را صریح وصادقانه میگویم. 💎
798 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
14.4هزار ویدیو
67 فایل
انقلابی بودن میعارنیست انقلابی ورهروماندن پای ارزشهاهنراست من انقلابیم ۵۷ گروه میثاق با شهدا https://eitaa.com/joinchat/2230386699C64b9b33430
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها در مهدکودک مشغول بازی بودند و بدوبدو می‌کردند و از سروکول هم بالا می‌رفتند. یکهو علی آن وسط محکم به جایی خورد و از سرش خون آمد. خوشبختانه فاطمه آنجا بود؛ دستپاچه خودش را رساند و بچه را به درمانگاه رساندند. پرستار موقع باندپیچی، از سنگینی کودک خوشش آمد و برایش به‌به چَه‌چَهی کرد که دل مادرش را بُرد. اما از همان روز، یک ترس همیشه همراه علی ماند؛ آن هم خون بود. محال بود از بچگی خون ببیند و داد و هوار نکشد و زهره‌ترک نشود. یکبار دستش در خانه لای در رفت و دوباره خون سرازیر شد و بی‌هوا دوید سمت حیاط و بی‌تابی می‌کرد و دور حیاط می‌چرخید و پشتِ هم می‌گفت: «الان می‌میرم! الان می‌میرم!» ام‌البنین هر چه تلاش کرد که علی را نگه دارد و دستی به سرش بکشد، نتوانست. می‌خواست ببیند چه بلایی سر دستش آورده. ولی به او نمی‌رسید و علی همینطور بالا و پایین می‌پرید و آخ و اوخ می‌کرد. معلوم نبود چه تصوری از خون پیدا کرده بچه؛ به هر حال ترس از خون همیشه با او بود. حتی در آرایشگاه، ولو به شوخی هم شده، سفارش می‌کرد آرایشگر مواظب باشد تا دستش به خطا نرود! می‌گفت: «من قلبم ضعیفه‌ها!» اما حالا او وارد شده و مشتِ ام‌البنین برای تکه‌پرانی خواهر برادری پُر است. رو کرد به علی و نیشخند شیطنت‌آمیزی گوشه لبش نشست و پرسید: «تو که از خون می‌ترسی. اگه جاییت زخمی بشه چی؟!» علی بدون اینکه فکری بکند جواب داد: «منو خونی‌مالی نمی‌بینید؛ مستقیم شهید میشم. نترسبرشی از کتاب درحال نگارش خاطرات (مسئول هماهنکی شهید )