میگفت توی خواستگاری
بهش گفتم:ببينيد خواهرم،من شغلم طوريه كه از يكساعت ديگه ي خودمم خبر ندارم.
تو شغل من شهادت هست،اسارت هست،مجروحيت هست،سر بريدن هست،قطع نخاعي هست،نابينايي هست.
خدا خدا ميكردم كه قبول نكنه،انگار نه انگار كه تا ديروز پاشنه در خونشون رو در آورده بودم،انگار نه انگار كه از بعد جلسه اول خواستگاري تا همين امروز صبح به اين فكر ميكردم كه اين مورد همه ي ايده آل هاي من رو برا زندگي داره.
حالا خدا خدا ميكردم كه بگه تو را به خير و ما را به سلامت.
وقتي كسي رو دوست داري شده حتي به عذاب خودت هم تموم بشه نميزاري عذاب ببينه
امّا
گفت:قبوله،به يه شرط!!!
تو دلم گفتم اگه بگه كمتر برو ماموريت ميگم نه و تمومش ميكنم.
گفت:هر بار كه مشرف شديد براي زيارت حرم عمه ي سادات از طرف من هم سلام بديد،اگر هم شهيد شديد مثل حضرت قاسم سر پل صراط قرارمون.
گفتم:همه ي عواقبش رو در نظر بگيريد!
گفت:در نظر گرفتم،من با خدا معامله ميكنم.خدا هم از شما حفاظت ميكنه.
گذشت بعد از دو سال يه روز با بدن زخمي برگشتم خونه.
ليلا يك سالش بود.
خنديد
گفت: اين گلوله ها هم ثوابش نصف نصف.
خودم پرستاريت رو ميكنم.
يكروز كه داشت مرهم زخمم رو عوض ميكرد
گفتم : زهرا جان شرمنده ام بخدا،فقط شدم مايه زحمتت.
گفت:تا باشه از اين رَحمتا!!!
خيس عرق شدم،جوري كه انگار چند قرن زير بارون بودم
#شهید_محمود_رضا_بیضایی معروف به #حسین_نصرتی
#نیروی_قدس
#مدافعان_حرم
#دلتنگ_زینبیهامبدجوووور
#عاکف_سلیمانی