‼️نگاه به موبایل در نماز
🔷س 1994: اگر #موبایل شخصی در #نماز زنگ بخورد و آن را از جیب خود درآورد و روی صفحه آن نگاه کند و آن را قطع کند، نمازش باطل است؟
✅ج: باطل نیست.
#احکام_نماز #زنگ_موبایل_در_نماز
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
| اللَّهُمَّ امْلَا قَلبِـے حُبّاً لَڪَ |
خدایا..!
قلبم را پر از #عشق خودت کن♥️
#مخاطبخاصم
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
فرقي نميكند! شلمچه، حلب، موصل، قدس و يا كوچه پس كوچههاي شهرمان!
بسيجي سهمش دويدن پا به پاي انقلاب است ..
#ماپایکارانقلابایستادهاییم
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#تلنگر
💠چهل سال گذشته ، هنوز یه شبکه جهانی مهدویت نداریم !
امام زمان (عج) را خلاصه کردیم در برنامه ی یک ظهر جمعه با خواندن چند پیامک و دل نوشته!!!❤️
استاد #رائفی_پور
🌀« اللهم عجل لولیک الفرج »🌀
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#رهبری_بعداز_حضرت_آقا
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت… همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نکشید.
حکومت رهبر ایران متصل است به ظهور حضرت امام زمان (عج)
📚راوی:همسر شهید
#شهیداندرزگو
#یادش_باصلوات
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چه کسی در آینده رهبر انقلاب میشود؟!
✅ روایتی عجیب و تکان دهنده از همسر شهید اندرزگو
#حتما_ببینید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال #من_منتظرم... 👇🍃
🆑 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_پانزدهم
سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم
علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به
خاطر بچهاي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. تا
يه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علي ازمون
مراقبت مي کرد. من مي زدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد. زينب بابا هم با
دلتنگيها و بهانه گيريهاي کودکانهاش روي زخم دلم نمک مي پاشيد. از طرفي، پدرم
هيچ سراغي از ما نمي گرفت. زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون
شرايط، جواب کنکور هم اومد... تهران، پرستاري قبول شده بودم. يه سال تمام از علي
هيچ خبري نبود. هر چند وقت يه بار، ساواکيها مثل وحشيها و قوم مغول،
ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... خيلي از وسايل مون توي اون
مدت شکست. زينب با وحشت به من مي چسبيد و گريه مي کرد. چندبار، من رو هم
با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن... روزهاي سياه و
سخت ما ميگذشت. پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم
تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي
سخت تري انتظار ما رو مي کشيد...
ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که يهو ساواکي ها ريختن تو... دست ها و
چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق
داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق
بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترين
بلايي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه
من ندارن. به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت
اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تا
اون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق
بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم
زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود.
يا زهرا! اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد... لب هاش مي
لرزيد. چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از خوشحالي گريه مي کردم. از
خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول
نکشيد... اون لحظات و ثانيه هاي شيرين جاش رو به شومترين لحظه هاي زندگيم داد.
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت کنيم. شکنجهگرها اومدن تو... من رو آورده
بودن تا جلوي چشمهاي علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده
بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو
جلوي چشمهاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي
يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم
ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با
چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه
براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي
کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل
اتاق رو پر کرده بود... ثانيه ها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي
کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف
ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجههاي سخت تر
بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد...
فقط به خدا التماس مي کردم...
- خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره،
علي رو نجات بده...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني
هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن
بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي ا*د*ر*ا*ر
ساواکيها و چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچههام رو ديدم. پدر و مادر علي، به
هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جمالت من
بود... علي زندهست... من علي رو ديدم، علي زنده بود...
بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم.
شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود
که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت
و تمام توان درس مي خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زندانيهاي سياسي همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود.
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم
بود که فهميدم کار با سلاح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سالح و گشت
زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده
بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت
ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون
روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم
توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصلا علي رو
نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش
بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار
مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش
مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه
ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي
خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن،
مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حالا داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که
درسم قبل از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
- چرا اينقدر گرفته اي؟
حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت.
- اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟
- علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟
صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
- ساکت باش بچهها خوابن...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
•••
تعدادۍجوانآمدندخدمت
#علامهحسنزادهآملۍ
گفتند:
آقادستورۍبفرماييدتااستفادهڪنيم
عرضڪردند:
"با #نامحرم ارتباطنداشتهباشيد،"
چهمؤنت!چهمذڪر!
-آقاچطورباهمجنسخودارتباط
نداشتهباشيم؟؟!!
+عرضهداشتند:
«"هرڪس با #خدا♥️ ارتباطندارد،
نامحرم استـــــ ....!"»
#منبــــرمجازۍ📿
•••
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#حرفحساب
سید حسن نصرالله:
ما دولت که هیچ..
قریه که هیچ!
مزرعه که هیچ!
حتی طویله ای به اسم اسرائیل را به رسمیت نمی شناسیم..😏✌️
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
+یه استاد دارم همیشه بهم میگف فلانی، روزی یه سخنرانی گوش کن، روزی یه مداحی گوش کن، بعد 1 سال نه، بعد 40 روز ببین تو قلبت چه خبره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #چگونه_ازامام_زمان (عج)
#حاجت_بخواهیم؟
🔵 مرحوم حاج قدرت الله لطیفی که حدود ۴۰ سال رئیس هیات امنای مسجد مقدس جمکران بودند نکته مهمی پیرامون نحوه درخواست از #امام_زمان مطرح می کنند ....🌿🌺
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#من_منتظرم!
💜اینو گوش بدید حتما💜
#پیشنهاددانلود
#پشنهادادمین
🌸 از امروز نمازتون رو یه جور دیگه میخونید🌸🍃
لطفا حتماگوش کنید ❤️
نظرتونو بهم بگید...
@Momtahane312
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
⛔️ روحانی، پس از تحریفِ سیرهی امام حسن و امام حسین و امام رضا، اینبار سنّت پیامبر اکرم را #تحریف کرد!!!
▪️ #حسن_روحانی : پیامبر با کافران پیمان میبست و وقتی آنها پیمان را زیر پا میگذاشتند، پیمان دوم را میبست!
👈جناب روحانی، چطور لباس پیامبر را بر تن دارید ولی نمیدانید که #فتح_خیبر پس از پیمانشکنیِ یهودیان بود؟! و #فتح_مکه بعد از نقض #صلح_حدبیه از طرف کفار بود؟!
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#من_منتظرم!
#کلیپ ⛔️ روحانی، پس از تحریفِ سیرهی امام حسن و امام حسین و امام رضا، اینبار سنّت پیامبر اکرم را #
دین از سیاست جدا نیست
تمامی 11 معصوم شهید سیاست شدند...