eitaa logo
#من_منتظرم!
886 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 📚•] هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حالديشبش، نه به حال صبحش...ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست...-ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامهات رو امضا کنم؟ يا برايکارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستمپلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،بالاي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد... مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگهاي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...-ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...-هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت...-اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...-هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خداباش...گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود...حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...-سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...-ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود.-از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟ خنديد...-تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت...-زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...-چرا اينطوري شدي؟ سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...-اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي... رفت سمت گاز...-راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من... ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم... -خيلي جاي بديه؟-کجا؟-سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.-نه... شايدم... نميدونم...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...-توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده جواب من نيست...چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصلا نميفهميدم چه خبره...-زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم.اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...-بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم... -يادته2سالت بود تب کردي...سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم.-پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش گرفته بود...-خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود...-برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينهزندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...-شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاهبراي به دست آوردن شما اينقدر زحمت کشيد... زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...-و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده...نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين دانشجوي مسلمان محجبه،شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونست ...ممن رو به خونهاي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه کوچيک جلوي در و حياط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانههاي سنتي انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود. همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛ اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم، خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از باباشد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه علامت سوال بزرگ... -بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟! دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در بيمارستان بود.اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته باشن، تا حدي که نماينده دانشگاه، شخصا يه دانشجوي تازه وارد رو به رئيس بيمارستان و رئيس تيم جراحي عمومي معرفي کرد. جالبترين بخش، ريز اطلاعات شخصي من بود... همه چيز، حتي علاقه رنگي من! اين همه تطبيق شرايط و محيط با سليقه و روحيات من غيرقابل باور و فراتراز تصادف و شانس بود. از چينش و انتخاب وسائل منزل تا ترکيب رنگي محيط و گاهي ترس کوچيکي دلم رو پر مي کرد! 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ‌ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] از دید همه این یه حرکت مسخره و احمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي يه هدف درست از راه غلط جلو برم؛ حتی اگر تمام دنيا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قيمتي... چيزهاي باارزش تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور باال گرفته بود. همه چيز به بدترين شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن که يه موقعيت عالي رو از دست داده بودم، اساتيد و ارشدها نرفتن من رو يه اهانت به خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضيح ميدادم فايدهاي نداشت. نميدونم نمي فهميدن يا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بيمارستان هر دو من رو تحت فشار دادن که اينجا، جاي اين مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نيست و بايد با شرايط کنار بيام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار براي حل اين مشکل ارائه مي کردم فايده اي نداشت. چند هفته توي اين شرايط گير افتادم... شرايط سخت و وحشتناکي که هر ثانيهاش حس زندگي وسط جهنم رو داشت. وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ ديگهاي شروع مي شد. مثل مردهها روي تخت مي افتادم؛ حتی حس اينکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگيري ها با من وارد خونه مي شد و بدتر از همه شيطان کوچک ترين لحظه اي رهام نمي کرد. در دو جبهه مي جنگيدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر مي کرد! نبرد بر سر ايمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود. يک لحظه غفلت يا اشتباه، ثمره و زحمت تمام اين سالها رو ازم مي گرفت. دنيا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت. مي سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرين لحظه از ايمانم دفاع مي کردم... حدود ساعت 2 باهام تماس گرفتن و گفتن سريع خودم رو به جلسه برسونم... پشت در ايستادم. چند لحظه چشمهام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحيم... خدايا به فضل و اميد تو... در رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بيمارستان براي بررسي نهايي شرايط، رئيس تيم جراحي عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... يکي تندتر، يکي نرم تر، يکي فشار وارد مي کرد، يکي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکري از شياطين به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شديدتر از قبل... پليس خوب و بد شده بودن و همه با يه هدف... يا بايد از اينجا بري يا بايد. شرايط رو بپذيري... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] من ساکت بودم؛ اما حس مي کردم به اندازه يه دونده ماراتن، تمام انرژيم رو از دست دادم... به پشتي صندلي تکيه دادم. - زينب! اين کربالي توئه چي کار مي کني؟ کربالئي ميشي يا تسليم؟ چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا... - خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه، نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدايا راضيام به رضاي تو! با ديدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم... و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم... - اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حاال هم بهم مي گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟ چند روز بعد هم البد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟! چشم هام رو باز کردم... - هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه. سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... - يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنين آدمي رو دعوت کرديد... حاال هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم... - اين جلسه خيلي طوالني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران... نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد... - دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟ - اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديد 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره شيطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصال نمي فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين مدت رو ريخته باشم دور. توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد: - دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي... در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد. - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد. خندهاش گرفت - دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد. ناخودآگاه خنده ام گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم - لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها به زيرک بودن شهرت دارن، اصال دزدهاي زرنگي نيستن. اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد - دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟ - کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از اين شروط رو قبول نمي کنم. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] اما علي که گفت... پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت... مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم... توي اون لحظات به حدي حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود االن چي از ايمانت مونده بود؟ فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون... رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده... براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طوالني تر شد، نه تنها طوالني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ماليم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد. - امشب هم شيفت هستيد؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده! 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] با لبخند، بله ديگهاي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها، زودتر بره. بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد. - خانم حسيني من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم... براي چند لحظه واقعا بريدم... - خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟ توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده. - دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم جراحي... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه... - دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم. علي الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛ اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه... ما براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفيه. اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا التماس مي کردم يه بلایی جديد سرم نياد. روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود... سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تلاش مي کنه باهام مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم. حقيقتا کار و زندگي شخصيش از هم جدا بود. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] سه، چهار ماه به همين منوال گذشت. توي سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم يهو نشست کنارم. - پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟ همه زيرچشمي به ما نگاه مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم. دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه؟ اگر اينطوره چرا آمار خي*انت اينجا، اينقدر بالاست؟ يا اينکه حتي بعد از بچه دار شدن، به زندگي شون به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا عشقه؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟ خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود. منم بي سر و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس مي کردم که بحث همون جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام کرد. دنبالم، توي راهروي بيمارستان، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشمهام مملو از التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد... - دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه؟ ايستادم و چند لحظه مکث کردم... - من چطور آدمي هستم؟ جا خورد... - شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت و منفي معلوم بود متوجه منظورم شده - پس عالئق تون چي؟ - مثال اينکه رنگ مورد علاقه هام چيه؟ يا چه غذايي رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون اينها خيلي مهمه؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي تونن با هم زندگي کنن؟ چند لحظه مکث کردم... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن، در کنار اخلاق بقيهاش هم به شخصيت و روحيه است. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛ اما اين بحثها و حرفها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار و حرفهاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: - دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه؟ خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد! - يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرفهايي برام سخت بود؛ اما حالا. - صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگهاي هم فکر نمي کنم. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد... - شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود! - نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد. - ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد. يهو زد زير خنده... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر کنيد؟ - انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود نداره. در ال کر رو بستم... - خواهش مي کنم تمومش کنيد... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄