🔴پیچیدگی های فتنه اکبر و پشت پرده گرانی های این روزها.....
✍سعید درخشان
⏪افزایش عجیب قیمتها در این روزها قطعا هیچ ارتباطی با تحریمها ندارد اما قطعا با مدیریت جماعت غربزده حاکم بر کشور ارتباط دارد...
🔺شکوری راد دبیر حزب غربگرای اتحاد ملت به هنگام ثبت نام برای انتخابات مجلس گفت که شورشهای آبانماه در مناطق جنوب شهر بود و آنجا پایگاه رای اصولگرایان است که آسیب دیده گرانی های اخیر هستند و نگرانی نداریم چون پایگاه رای اصلاح طلبان در مناطق بالاشهر است.....
🔺ربیعی سخنگوی دولت هم گفت که بعد از آشوبهای دیماه دیگر نمیتوان انتخابات را به شیوه سابق برگزار کرد
بعد از شوک بنزینی قیمتها در بازار بطرز عجیبی در حال افزایش است و عنقریب صدای خرد شدن استخوانهای اقشار کم درآمد به گوش خواهد رسید . نه نظارتی هست و نه اراده ای برای کنترل بازار ....
🔺معادله فتنه بنزینی تقریبا در حال حل شدن است و مجهولات به معلومات تبدیل شده اند. جماعت غربزده و اصلاح طلبان حاکم بر مدیریت کشور قصد دارند با گرانی های تعمدی در بازار با وارد آوردن فشار اقتصادی به اقشار ضعیف باعث قهر آنها با صندوق های رای شوند تا بدینوسیله بقای نحس خود را در قدرت امتداد دهند.مرفهین و پولدارها و بالاشهر نشین ها این روزها سرخوش از افزایش قیمتها هستند چرا که باعث افزایش ارزش دارایی های آنها شده است . آنها تنها دغدغه رقص و کنسرت و آزادی های جنسی و ....را دارند که اصلاح طلبان هم در زمینه فریب این قشر و مصادره رای آنها استاد هستند....
⏪خلاصه : آنکه در #آبان فتنه کرد، می خواهد در #اسفند نیز فتنه کند و انتخابات را جور دیگر برگزار کند یا نکند!
آنکه فتنه کرد، خانه اش ویران و شکسته باد شیشه اش!
آه و نفرین مادران و همسران و دختران شهدا بدرقه راهش!
و لعن و نفرین ارواح طیبه شهدا و امام الشهدا نثارش!
کانال #من_منتظرم... 👇🍃
🆑 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
🔘 امام صادق، چهار هزار شاگرد داشت ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت...
و تو ای صاحب الزمان
در میان این همه مدعی
چقدر تنهایی...💔
کانال #من_منتظرم... 👇🍃
🆑 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
استاد #رائفی_پور :
#امام_علی برای اسلام از همه چیز گذشت؛در یکی از جنگها ۹۰ زخم برداشت طوری که در تاریخ آمده ملحفه ای را به مرهم آغشته کردند و علی را در آن پیچیدند؛مولا می فرمایند با این وجود وقتی درب خانه را میزدم و فاطمه در را به رویم میگشود با دیدن فاطمه تمام دردهایم را فراموش میکردم؛این یعنی عشق!جَوون الگوت چه کسانی اند؟
#حضرت_فاطمه
@man_montazeram
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_دو
پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم. مهمتر از همه ديگه لازم نبود اجاره بديم...همه دوره ام کرده بودن... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...-چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم. بغضم ترکيد! اين خونه روعلي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه، هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن، يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.کار ميکردم و از بچهها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛ حتی صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر شده بود؛ اما بيشتر از همه براي بچههاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچهها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه 04ساله نشسته بود که بي اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچهها مراقبت ميکرد وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی از دلتنگيها و غصههاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامههاشون رو داده بودن... با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد شده و پدر نداره.-مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببرکارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه...اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد. تا صبح خوابم نبرد... همهاش به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_سه
هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حالديشبش، نه به حال صبحش...ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست...-ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامهات رو امضا کنم؟ يا برايکارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستمپلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،بالاي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود.
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_چهار
همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد... مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگهاي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...-ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...-هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت...-اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...-هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خداباش...گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود...حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...-سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...-ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🌧 آن هنگام درهاى آسمان گشوده شوند و حاجت های بزرگ برآورده شود...
#نماز_شب
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
❓قهرمان واقعی میدونی کیه؟
✅کسیکه از لذت های زودگذر و الکی
بخاطر خدا بگذره
تا به لذت های واقعی و دائمی برسه
اگه می بینی اینطور گذشت هایی تو زندگیت داری بدون که قهرمانی
😊
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#یک_لحظه_تفکر
🔹آیـــت الله کشمیری:
همان طور که نمی توانید با دستتان
به خورشید برسید، نمی توانید به این راحتی به امام زمان برسید، امام زمان پاک و طاهر است باید پاک و طاهر
شوید تا او را ببینید.
#بیایینکمتربهشدروغبگیمکهمنتظرشیم😔😭
💠 نشر این پیام صدقه جاریه است...
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
@man_montazeram
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
💢مراقب باش!
ابوبصیر می گوید: در #کوفه بودم، به یکی از #بانوان درس قرائت قرآن می آموختم. روزی در یک موردی با او #شوخی کردم! مدتها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم. آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: کسی که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمی گرداند، این چه سخنی بود که به آن #زن گفتی؟ از شدّت شرم، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم. امام باقر علیه السلام فرمود: #مراقب باش که تکرار نکنی.
📚بحار، ج 46، ص 247
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
💜💙💛💚🧡❤️💖
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻨﻈﻮﺭ
ﺑﺨﺸﯿﺪﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﯿﻞ
ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺭﻭﺡ ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺳﺖ
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
ازهمه دل بَری کردیم،
جز دل مهدی(عج)!!!
دل #مهدی را بُردن
#هنر میخواهد،
که ما هنوز بی هنریم!!!
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🍃🌺ذڪر "يـا مہـدے" تـوانم ميدهد
حـق و بـاطڸ را نشـانم ميدهد
🍃🌸حضـرت مہـدے تمـام ديـڹ مـاست
ديـڹ مـا ايمـاڹ مـا آييـڹ مـاست
أللَّہمَ عـجِّڸْ لولیِڪَ ألْفـرج
@man_montazeram
••⚜••
یه جمله قشنگ خوندم نوشته بود:
" اۍ مهــدی یـــاور!
باد با شمعهاے خاموش ڪارۍ ندارد
اگر بر تو #سخت میگذرد
بدان ڪه
#روشنی!!!! "
••⚜••
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄