💠 از تمامی تاریخهایی که برای شهادت امام حسن نقل شده، ۷ صفر ارجحیت دارد. پس چرا تاریخ شهادت امام حسن مجتبی(ع) در ۲۸ صفر فراگیر شد؟
🔺در زمان صفویه، شهادت #امام_حسن مجتبی (ع) در ۷ صفر تعطیل رسمی بود. تا اینکه در زمان ناصرالدین شاه، تولد ناصرالدین شاه مصادف با ۶ صفر بود، برای اینکه تولدش در شب شهادت امام حسن نباشد، عده ای را اجیر کرد تا در تاریخ دست برده و شهادت امام حسن را در تاریخ ۲۸ صفر برگزار کنند و ولادت امام کاظم که در ۷ صفر با سندی ضعیف اعلام شد در این تاریخ برگزار شود. ⭕️
البته مرحوم ☘شیخ کلینی ، روز پایانی صفر را روز شهادت دانسته اند. اما از آنجایی که قول منفردی ست ، با تمام وجاهت این بزرگ ، هیچ یک از علمای شیعه از شیخ کلینی پیروی نکردند. شیخ بهایی، مرحوم کفعمی و شیخ جعفر کاشف الغطاء«قدس سرهم» در (کشف الغطاء) معتقدند که شهادت در 7 صفر بوده است🔶
╔═.🍂.════🖤══╗
@man_montazeram
╚═🖤═════.🍂.═╝
#من_منتظرم!
💠 از تمامی تاریخهایی که برای شهادت امام حسن نقل شده، ۷ صفر ارجحیت دارد. پس چرا تاریخ شهادت امام حسن
استاد حامد کاشانی هم تحقیق مفصل در این باره کردن در منابع تاریخی سایت رو میزارم میتونید مطالعه کنید.
https://www.mehrnews.com/news/4739774/%D8%B4%D9%87%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B9-%DB%B2%DB%B8-%DB%8C%D8%A7-%DB%B7-%D8%B5%D9%81%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%A7%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85-%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%AE%D8%B7%D8%A7%D8%B3%D8%AA
از مظلومیت پیامبر و امام حسن علیه السلام همین بس که،
همسرشون بهشون خیانت کرد و سبب شهادت شون شد 😔😔😔
چه تفاوت میان عایشه که برای قدرت بود
یا دومی که برای چند دینار و همسری یزید که هیچگاه نصیبش نشد 😞
╔═.🍂.════🖤══╗
@man_montazeram
╚═🖤═════.🍂.═╝
در جریانید که جنازه امام حسن علیه السلام تیرباران شد و نقل داریم از امام حسین علیه السلام که جنازه با تیر ها به تابوت دوخته شد....
به نظرتون توسط کی؟
.
.
.
به دستور همسر پیامبر....
عایشه!
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴+ دنیای بدون محمدرضا گلزار رو تصور کن!
- گریهی حضار 😭
از چند نفر میخوان که دنیای بدون محمدرضا گلزار رو تصور کنن!
یهو همشون میزنن زیر گریه، میگن ایشون نباشه منم نیستم، طرف میگه واقعیت نیست که! گفتم فقط تصور کنین، میگن تصورشم سخته//:
حالا ان شاءالله که ایشون همیشه سالم و سلامت باشن!
اما چه بلایی سر این نسل اومده؟
این فرهنگ سلبریتی پرستی چه سرطانی بود افتاد به جون این مملکت؟
فرهنگ منحوس سلبریتی پرستی چه بلایی بر سر نسل جدید میاره...
@man_montazeram
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#39
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی
نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم
همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین
بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم: کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد: چه خوب
خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم
تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته
ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه
هم من دلم میخواد ببینمش
فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد
جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
انقد گریه نکن ضحی
من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس همون برادر امام حسین که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن
بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی
در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه یعنی فرزند امیرالمومنین از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه
که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟
چرا نمیخواست؟!
بغض کردم: چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده
_میخوام...
خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟
واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود
من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟
اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی
امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!
تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه
اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...
میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی!
فکر میکردم حتما کمکم میکنی
من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#39
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی
نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم
همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین
بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم: کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد: چه خوب
خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم
تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته
ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه
هم من دلم میخواد ببینمش
فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد
جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
انقد گریه نکن ضحی
من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس همون برادر امام حسین که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن
بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی
در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه یعنی فرزند امیرالمومنین از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه
که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟
چرا نمیخواست؟!
بغض کردم: چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده
_میخوام...
خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟
واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود
من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟
اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی
امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!
تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه
اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...
میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی!
فکر میکردم حتما کمکم میکنی
من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم