_ چی بگم
خدا دلت رو آروم کنه
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط
همین که دلت اونجاست...
بی طاقت کلامش رو قطع کردم:
من که دنبال ثوابش نیستم!
دلم تنگه...
جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود
با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم:
دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا
خداحافظ
اون هم میفهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده
فقط گفت:
به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم
خداحافظت
تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم
بلند بدون خجالت
نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا
دلم فریاد می خواست
گله داشتم
از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمیرسید!
سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم
زیر لب مدام می پرسیدم:
منو نمی بخشی؟
قبولم نمی کنی؟
پس من کجا برم؟
به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟
مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟
پس چی شد؟
چرا نگاهتو ازم گرفتی؟
من بد... من بی وفا... من بی ادب...
ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی!
تو که حر رو هم بخشیدی... آقا!
چرا ولم کردی؟
ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمیشدم:
_...دلتنگی که دست خود آدم نیست
من دلتنگم!
میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟
همه میگن ان شاالله سال بعد
من الان کربلا می خوام همین الان!
نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن
اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم:
چیه دیوونه ندیدید؟
ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد:
حالت خوبه ضحی؟
صادقانه گفتم: نه عزیزم
همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه
منم دلتنگم
داروم هم در دسترس نیست
یه مدت طول میکشه درست بشم
منو ببخش دست خودم نیست
از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم
ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید
پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟
سری تکون داد: حقا که مجنونی
دختر تو داری خودتو از بین میبری!
ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت:
گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه...
لبخندی بهشون زدم:
خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم
ژانت گرفته گفت:
بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون
ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم
پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون
کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت:
آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو!
آهی کشیدم:
چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟
زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست
تمام لذتهای شناخته شده ما در برابر این حال هیچه
هیچ به معنای واقعی کلمه
این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که...
چی بگم...
هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم!
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟
_ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش
تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم
بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه
ژانت هم غر زد: فارسی!
لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام
روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود!
گفتم: تو که به من میگی مامان!
این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار
ابروهاش گره شد:
تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت!
از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت میکرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم!
بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت!
با لبخند گفتم:
نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم
مامانت منتظره بابا
_ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت!
و به چشم هام اشاره کرد
بعد بی هوا گفت:
تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بریخب برو...
کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟
باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟
با خنده گفتم:
_بابا تو ام کشتی ما رو...
رو کردم به کتایون:
تو مگه نمیدونی من برای چی نمیرم؟
_ چرا ولی این طوری که تو اشک میریزی گفتم لابد از کارت برات مهم تره دیگه
گفتم شاید بتونی قیدش رو بزنی مگه چی میشه اگر بری؟
چند ثانیه بی پلک زدن و جنبیدن بهش خیره شدم و بعد زیر لب چند بار سوالش رو تکرار کردم تا مغزم به کار افتاد و تبعاتش رو محاسبه کرد:
اگر برم
تمام واحدهای این ترم رو باید حذف کنم
شغلم توی آزمایشگاه از دست میره
یه هزینه هم باید به هم تیمی هام توی تزم بدم که به جای منم کار کنن
بعدا هم چند تا تست اضافی بدم
هم زمانی و هم مالی خیلی عقب میافتم اصلا همچین پولی ندارم که بدم!
کتایون سر تکون داد:
پس نمی ارزه ولش کن!
با خودم تکرار کردم:
نمی ارزه... نمی ارزه؟
اگر نمی ارزید چرا من اینقدر بی تابم
یعنی غرلمت عشقم رو بپردازم؟
توانش رو ندارم؟
چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟
اگر ادعا میکنم الان مهم ترین چیز برام این سفره پس چرا نفهمیدم هرچیزی رو میشه قربانی این دیدار کرد؟
چرا غرِ منفعت طلبی خودم رو سر حبیبم زدم؟
چرا بی عرضگی و بی تفاوتیم رو جای بی مهریش تعبیر کردم؟
دیو شک به جانم افتاد:
این کار چقدر عاقلانه است؟
یعنی امام حسین راضی به این همه ضرره؟
بالاخره این دوره تموم میشه و برای زیارت مشرف میشی چرا باید تا این حد ضرر کنی؟
می ارزه؟ می ارزه؟
چه سوال بدی! معلومه که می ارزه
معلومه که پیوستن به این دریا بر هر چیزی اولویت داره
معلومه که وجودم مثل تشنه در حال احتضار به این حس و حال نیاز داره
پس چرا تعلل میکنی؟
چرا در گل ماندی؟
صدای کتایون از افکار نامرتبم بیرونم کشید:
_کجایی؟
_ها؟!
_میگم بچسب به درست شیش ماه دیگه همه چیز تموم میشه هرجا خواستی برو
_ شیش ماه دیگه
یه سال دیگه
از کجا معلوم زنده باشم
از کجا معلوم بتونم
کی از فردای خودش و دنیا خبر داره
صدای اذان گوشیم مانع جوابی بود که روی زبون کتایون اومد
طنین صداش سلول سلول بدنم رو مرتعش کرده بود
و دلم رو...
چه تصمیم سختی
سخت بود یا من توانش رو نداشتم؟
بلند شدم و وضو گرفتم و برگشتم اتاق
رو به ژانت گفتم:
شرمنده عزیزم تو که یه هفته است عادت کردی امروز هم تنها نماز بخون
حال من خوش نیست!
یکم تنهایی احتیاج دارم...
هردو بلند شدن و گرفته اتاق رو ترک کردن سجاده کوچکم رو که چفیه یادگاری سفر راهیان نور سال آخر دانشگاهم بود با یک مهر کوچک باز کردم
از شدت دلتنگی اشکهام از قطره به موج تغییر شکل داده بود
...
سلام آخر رو هم دادم
هنوز بیقرار بودم
خدایا من چه کار کنم!؟
وقتی که عقب میافتم مهم نیست ولی پولش چی؟
تو که میدونی
من حتی پول بلیط هم ندارم چه برسه به...
خدایا اگر قرار نبود بتونم برم چرا این امید از دلم گذشت؟
کلافه بودم
فقط شنیدن آرومم می کرد
با همون حال قرآن رو بغل گرفتم و به پیشانی چسبوندم
مقابل صورت گرفتم و بازش کردم
نگاهی به صفحه سمت راست کردم
صفحه 295
سوره کهف آیه 16
آهی کشیدم و اشکهام شدت گرفت:
منم همینو می خوام
می خوام پناه بیارم به کهفت
ناامیدم نکن!
احساس شجاعت می کردم
شجاعت برای بیرون زدن از روتین زندگیم
برای شکستن عادت های زجرآوری که بهشون دچار بودم
برای قیام، برای تغییر...
برای شکستن غروری که حایل من و این سفر مقدس بود
سجاده رو جمع کردم
قرآن رو بوسیدم و توی کتابخونه گذاشتم
گوشی رو برداشتم
چند بار شماره گرفتم و قطع کردم
با خودم گفتم:
مرگ یه بار شیونم یه بار
مدیون دلت نمون
بهش برمیگردونی!
شماره رو گرفتم
جواب داد
خیلی زود:
سلام
نه به اون که خداحافظی نکرده قطع می کنی نه به اون که یه ساعت نگذشته زنگ میزنی!
کمی سکوت کرد:
حالا چرا حرف نمی زنی؟
به سختی به زبان اومدم:
سلام کجایی؟
_خونه چطور؟
_رضوان هرکاری می کنم آروم نمیشم
حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم
آهی کشید:
چی بگم! هیچی نمیتونم بگم!
_ منظورم اینه که دلم میخواد بیام
فوری و برق گرفته گفت:
یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره!
_برای کار همیشه وقت هست
بعدا جبرانش میکنم
فقط
_فقط چی؟
_فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم...
فوری گفت: یعنی مشکلت با پول حل میشه؟
_آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم
می دونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه
البته من قرض می خوام ولی نمی خوام بهش فشار بیاد
راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و...
نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا میزنم!
حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟
اصلا لازم نیست عمو بدونه
رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای
دلم ضعف رفت برای رضای خودم:
آخه نمی خوام بهش فشار بیاد!
_اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو
سکوتم رو که دید پرسید:
بگم بهش؟
لب گزیدم: نمیدونم...
اگه میخوای بگو!
با خنده گفت: پس میگم
کاری نداری؟
راستی نگفتی چقدر لازم داری؟
با ذوق عجیبی گفتم:
بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات
_ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر
آروم لب زدم:
شبت بخیر!
نگاهی به آفتابی که توی اتاق افتاده بود انداختم و خندم گرفت از شب بخیرش!
با خودم تکرار کردم:
همسفر...
یعنی میشه منم بیام؟
نم چشم هام رو با دست گرفتم و از جا بلند شدم
نشستم به حساب و کتاب و عدد نهایی رو براش فرستادم
تا صبح اونجا باید صبر می کردم
یعنی تا شب خودمون
تصمیم گرفتم کمی بخوابم
نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد!
***
با صدای اذان مغرب چشم باز کردم
این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت!
اصلاً چه خوابی میدیدم؟
چیزی یادم نمیومد!
بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم
تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن
با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟
ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟
خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق!
چقدر حواسم پرت بود!
ناراحت از خودم دستش رو گرفتم:
ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود
خواب بودم الانم حالم خوبه
بریم نماز؟
با لبخند گفت:با هم؟
_با هم...
شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد
نه تماسی نه پیامی
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد
ژانت خوابید و باز خبری نشد
توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد!
کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز...
خبری نشد...
توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل میکردم
شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم!
کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته میشد
"شاید زیارت امسال قسمت من نیست!
پس آیه ۱۶ کهف؟!
پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست!
شاید زیادی اصرار می کنم!"
کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست
چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود
تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد!
رضا بود!
هرچه رشته بودم پنبه شد
با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم
چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش
_ سلام و...
متعجب گفتم: با منی؟
با صدای مهربونی که سعی میکرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟
تو دلت میخواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟
چی فکر کردی؟
فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟
چرا بهم نگفتی ضحی؟
واسطه می تراشی؟
از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد:
اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم!
همونطور که از خجالت هم در میاومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم
دلم لک زده بود براشون
برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون!
رضا دوباره مخاطب قرارم داد:
چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟
با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی!
_د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم!
همین الان ازسر کار برگشتم
صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن!
دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم:
خیلی خب ولش کن اونو
رضا... من راضی نیستم به زحمتت
همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی
نگیر!
_میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟
یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟
_ دور از جونت رضا این چه حرفیه!!
_ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست
توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟
_اگه نداشتم هم برات جورش میکردم
زود بفرست معطلم نکن...
_باشه
داداش...
_ جان داداش
_ عاشقتم
سکوتش طولانی شد تا جواب داد:
من بیشتر
به کاظمین و سامرا نمیرسی
سعی کن تا سه شنبه نجف باشی
_ چشم
_ بی بلا
انشالله زائر کربلا
ریز خندیدم: به لطف شما
_به لطف ارباب ما چه کاره ایم!
بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟"
پرسید: دیگه کاری نداری؟
_ نه قربونت برم مواظب خودت باش
_ من قربونت برم
خداحافظ
_خداحافظت
تلفن رو قطع کردم
روی پا بند نبودم
تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم...
یعنی دیگه نمی شد خوابید!
فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود
باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم
باورش سخت بود که طلبیده شدم
که مسافر شدم...
با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم
میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن...
✍ ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
یهو به دلم افتاد چند کلمه صحبت کنیم،
و چه مقدمه ای برای صحبت بهتر از بانو رقیه...
کودکان شامی در کوچه بازی میکردند
رقیه نیز با آنها همراه شد
سهم او از بازی سنگ خوردن بود...
ای بسوزه دل...
خیلی وقته دلتنگیما...
ماها تو زندگی
شدیم شبیه یک بی سیم چی
که خمپاره خورده بغلش
و گوشش فقط سوت میکشه
صدای اونور بی سیم رو نداره...
نماز میخونیم
ولی شیطون همش
در حال بمباران ذهن ماست
حواسمون به همه چی هس
الا اونی که باید باشه
لنگ میزنیم
خیلی هم لنگ میزنیم
و امیدمون به اینکه
که فقط یه موقعی
توی همین روزا
همین حوالیا
یکی پیداشه
یک نگاهی به لنگ زدن ما بندازه
و چه نگاهی بهتر از نگاه رقیه سادات آقا
بی بی جانمون
شبای گدایی داره تموم میشه
ما ها همه گداییم
گدای کرم و لطف اهل بیت
گدایی کنید در این خونه
دست خالی نریدا...
آهای زائر های اربعین
آهای مسافرای بهشت
جامونده هارو یادتون نره ها
به جای اونا هم دعا کنید
قرار برای همدیگه گدایی کنیم
آخه یادمه یه جا خوندم
نوشته بود
عشق دست نیافتنی است...
و وقتی به واژه اربعین کربلا رسیدم
دیدم میتوان به عشق دست یافت
مگه دختر سه سال رو هم میشه زد
کسی دلش میاد
میگن پاهاش آبله زده بود
از شدت جراحت
یکی نبود به غسال بگه
رقیه ی ارباب بیمار نبود...😔
من بدرد روضه نمیخورم
اگه بخوایم روضه بخونیم
باید از خودمون بخونیم
از دلمون
از فاصله ها
آقاجون
صدامونو میشنوی
شکسته ام
سال هاست...
و به امید دیدار تو هر روز نفس میکشم...
اصلا راستشو بخوای
زندگی کردن سخت شده
توی دنیایی که به چادر
مادرم زهرا توهین میشه
و براش ارزش قائل نیستن
توی دنیایی که بوی امام زمان استشمام نمیشه زندگی کردن سخته
خدا وکیلی بعضی وقتا کم میاریم...
خودمون هم می زنیم جاده خاکی
آدمیم دیگه ممکن الخطاست
ولی تهه تهه قلبمون راضی به این یک ممکن الخطا بودنه هم نیست
برای بهترین هاتون دعا کنید
شاید به واسطه دعای همدیگه
شهید شدیم
سفره مدافعان حرم قطع نمیشه
توی دنیای سخت
توی زندگی با شرایط امروزی...
توی فکر کردن برای نابودی اسرائیل
توی گرفتن رزقمون
و گرفتن شهادت
و کشیدن یک نفس راحت
دعامون کنید...
حضرت رقیه ضامن ما در روز قیامت ان شاءالله
التماس دعا
یاعلی
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
❀
🎧 با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز، بعـد نماز صبح #دعای_عهد بخون...♥️
#علی_فانی
❀[ @man_montazeram ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
▪️ #سلام_امام_زمانم ▪
🍁باید غزل نوشت زغوغای سرگذشت
از عمر عاشقی که همه بی خبر گذشت...
🍁این حرفهای من که به دردی نمیخورد
باید برای دیدنت از جان و سر گذشت
🍁این هفته هم گذشت به سویت نیامدم
این هفته هم نیامدی و سختتر گذشت....
تعجیل در ظهور مولایمان #صلوات
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@man_montazeram
💫از حضرت #امام_صادق علیه السلام سؤال شد: صراط چیست؟ فرمود: (صراط) راه به سوی معرفت و شناخت خداست.
صراط ، دو صراط است؛
صراطی در #دنیا
و صراطی در #آخرت،
🌼امّا صراط در دنیا، امامی است که اطاعتش واجب است و از جانب خدا به امامت منصوب است. هر که او را در دنیا به امامت بشناسد و از او پیروی نماید،در آخرت ازصراطی که روی جهنّم کشیده شده است به سلامت بگذرد.
📕کافی،ج1،ص184، ح10
#حدیث
@man_montazeram
#دعــاۍهــرروزمـاهصـــفر 🌙
🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز #دهمـــرتبه این دعــا را بخواند:
🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ
🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ
🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
@man_montazeram
#دربست_ظهور
- وبھنآمت؛
خدایِسڪوتدرهیاهوےشھر..!
ݕسماللهـالرحݦنالرحیــم
درادامہبحثـاحڪام #امربهمعروفونهیازمنکر یکسرینڪات موندهـ ڪہ بد نیست بدونیم....
❌یڪسریچیزها،شرطوجوب #امربهمعروفونهیازمنکر نیسٺ❌
💠 سن و سال
بعضیا میگݩ ما سنموݩ کمتر از گناهڪاره.من هنوز دهنم بو شیر میده.برم به رئیسم مثلا یا پدر بزرگم تذڪر بدم🤭؟
+بلہواجبہڪہتذڪردادهبشهاماخبباشیوهمناسب
💠 جنسیت و مماثلہ
منپسرمنمیشہڪہبرمبہیه،خانومبگم😲 یا برعڪسش
+چرااتفاقاواجبهڪہگفتهبشع
💠 نیت
میگن اگه #امربهمعروفونهیازمنکر کنم ریا میشه.
❗️توجه❗️
#امربهمعروفونهیازمنکر واجب توصلی ستنه تعبدی❗️
نیٺشرطنیست.برای جانماز آب کشیدن هم باشه باز واجبه🖐🏻
💠عامل بودن آمر و ناهے
طرف میگہ بابا منخودم آخـر معصیتم
حالادوستمو نهی ڪنم؟
در اسلام اتفاقا 🍃 رطب خورده باید منع رطب ڪند❌
✔️از تمام مراجع تقلید استفتا داریم :
بر گناهڪارواجباستحتیدرگناهخویش
دیگرانرانهیازمنڪرڪند⚜
درسته ڪه در تاثیر گذاری اثر داره اما اگہ تذڪر ندی میشه یه گناه دیگه☺️
💠 لجبازی
بعضي میگن اگه #امربهمعروفونهیازمنکر کنیم لجبازی میکنه، لجبازی رافع تکلیف نیست❗️
اون دیگه مشکل از شخصیت خودشه
💠 تمسخر
میگن اگه #امربهمعروفونهیازمنکر کنیممسخرهمون میکنن.
قران میفرماد هیچ پیامبری رو نفرستادیم الا کانو به یستهزؤن❌
رفیق❗️ به قول استاد پناهیانتو دنیایی که خدا و ایمه مسخره میشناگه تو مسخره نشدی کارت مشکل داره....
یه سوال ❗️
#امربهمعروفونهیازمنکر ڪے حرام میشود؟😥
1⃣زمانیڪہ مطمئݩنیستیـم کارفردگنـاههست❗️
2⃣زمانےڪہخطـرتذڪربیشترازسودشباشه❗️
3⃣ایذاءبیشازحدضرورت (مثلا فرد لازم بوده در خفی بهش تذکر داده بشه اما ما زیاده روی کردیم و در جمع تذکر دادیم یا مثلا یک اخم کافی بوده تا از کارش دست بکشه ما زبانی بهش گفتیم)
اما
یکسریگناهانداریم🔥
بهشوݩمیگنمنڪرخاص✨
اینجادیگہملاحظهعسروحرجواجبنیست❌
درهرشرایطےبایدتذڪر،داده،بشه
‼️توجه‼️
البتہ
شخصخاص👤
برایمنڪرخاص🌪
وظیفہخاصدارهـــ ✔️
شخصخاصڪیہ🧐؟
ڪسیڪہمردماونونماداسلاممیدونن...
مثلا منِ چادری، اون آقای مسجدی ، یڪ فرد روحانے و....
💠اگراینآدماونمنڪرخاصروببینہ
اماتذڪرندهیعنےامضاشڪرده‼️
مثلامنتوخیابونمیبینمیهخانوم،
روسریشوانداختہدورگردنش
❌بایدتذڪربدم،❌
ولواینکہیقیندارماثرنداره،
برامخطرداره،
خیلےهمسختہبرام...
سوالی بود در خدمتم