eitaa logo
#من_منتظرم!
999 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه خودم زبان باز کردم: دوستمون فرانسویه خاله تازه مسلمانه خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟! گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟ _آره مگه نیستی؟ _چرا ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟! رضوان فوری گفت: نه عزیزم معلومه که نه! زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد* ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد: به هرحال ماهیت جنگ همینه! آمریکا و غیر آمریکا نداره رضوان جواب داد: چه جنگی؟ این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟ یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره! مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق پیدا شد؟ اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی با تانک وارد خونه مردم شدن تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن! تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟ نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم: خیلی خب بسه دیگه شامتون سرد شد بخورید ... شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت: خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟ پس عروست کو نمیبینمش خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله الان تو آشپزخونه ست بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم حالا فعلا راحت باشید رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه اتاق عروست حیفه خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه راحت باشید گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و... با دست اشاره کرد: نه وقتی تخت هست چرا روی زمین راحت باشید لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم ان شاالله راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد صحنه ی جالب و عجیبی بود انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم ... شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد: اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
خداروشکر مثل ما نیستن ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه! اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن! خوبه دیگه خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم: خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره الهی آمین کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود! چشمکی زدم: میدونم کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی‌؟ گفتم: چیه حرف حق تلخه؟ _من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟ _قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی‌؟ سر درد دلش باز شد: بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم... پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا الان خسته ام از پس زبونت برنمیام شب بخیر به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟ *** کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم: یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه! کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن کتایون متعجب گفت: یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟ صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن اینجوری از پا می افتن رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه باز رضا به ورجه وورجه عادت داره حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟ رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟! _چاپ خونه چی! رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن میبینی؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد: من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم: خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه حنانه با خواهش و خنده گفت: خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو لبخندی زدم: خیره ان شاالله حل میشه ... پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید: این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه سری تکون دادم: آره واقعا هم قشنگ و هم مفید از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟ _دوساعتی میشه چطور؟ همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم: اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟ لبخند شیرینی زد: آره بابا وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد: وایسا رفیقت عقب نمونه بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت راه که افتاد با دیدنمون گفت: چیزی شده؟ منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد: شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید ادامه نداد و راه افتاد ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد: چه داداش نگرانی داری! _نگران نیست مواظبه! راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟ صورتش رو جمع کرد: توی چی؟ _آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن فوری گفت: حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم به هر حال ممکنه دیگه... _باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه ... خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد: دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه! کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت: آخه این چیه تو پات کردی واسه پیاده روی اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت: بپوش ژانت امتناع کرد: لازم نیست من خودم یه کاری میکنم _خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید: چیه عین نور افکن وایسادی بالا سرمون خندیدم: داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم‌! طلبکار گفت: من همیشه بخشنده بودم! _آره ولی نه این مدلی تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک اما اینجا که پولت بدرد نمبخوره رفاهت رو دادی برای کمک یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم ایثار ژانت گیج گفت: شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟ دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: ببخشید ببخشید رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت: حالا چی میخوای بپوشی؟ _اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا! کتایون ریز خندید: حالا رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت: یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم! با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد همیشگی باشه اما افسوس که... از دور اول چرخ و بعد راکب و همراهانش که همانا احسان و رضا و حسین باشن پیداشون شد عجیب اینکه برعکس هربار سبحان و حنانه دیر کرده بودن و گروه آخر بودن نزدیکتر که شدن کتایون رو به احسان گفت: میشه لطف کنید اون چمدون رو بهم بدید؟ احسان متعجب گفت: الان؟ اجازه بدید نیم ساعت دیگه میرسیم موکبی که میخوایم امشب بخوابیم اونجا بازش کنم اینجا که نمیشه کتایون فوری گفت: آخه من تا اونجا چکار کنم! احسان نگاه گنگش رو بین من و رضا چرخوند و من شرح ما وقع دادم همین که دست احسان رفت برای باز کردن بار رضا مچ دستش رو گرفت: نمیخواد داداش اینجا سخته بذار برسیم موکب اونجا بازش کن آبجی جان شما کتونی تو بده به خانوم نشستم و بی هیچ سوالی کتونی هام رو در آوردم و مقابل کتی گذاشتم ولی نپوشید بجاش پرسید: پس خودت چی؟ رضا کتونی هاش رو از پا در آورد و مقابلم روی زانو نشست: بیا خواهر اینا رو پات کن این دو تا جورابم لول کن بزار پشت پات که لق نزنه تا برسیم موکب اشاره ای به پاهای برهنه اش کردم: خودت چی؟ لبخندی زد: توفیق اجباری شد بقیه مسیرو اینجوری بریم خودمم میخواستم اینکارو بکنم ژانت با خجالت لبش رو به دندون گرفت: من واقعا شرمنده ام کاش اینجوری نمیشد اصلا نمیدونم چرا پاره شد و... رضا با همون لحن آرومش گفت: اشکالی نداره دشمنتون شرمنده راحت باشید منم راحتم بلند شد و چفیه ش رو از دور گردن پایین کشید و دور دست پیچید: احسان بریم موکب پارسالیه یا همون همیشگی؟! احسان هم متفکر دستی به محاسنش کشید و جواب داد: _به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راحتتره رضا از دور برای سبحان و حنانه که دوشادوش هم نزدیک میشدن دست بلند کرد و با خنده رجز خوند: حاجی خیلی به سرعتت مینازیدی چی شد؟ اینهمه ما رو کاشتی اینجا! سبحان لبخندی زد: هنوز درگیر زن و زندگی نشدی، یکه و یالغوزی! خودتی و خودت بیخود رجز نخون برو هروقت مرد شدی بیا راه افتادیم و رضا دستی به پشت سرش کشید و با صدایی که از خنده خش افتاده بود گفت: تاهل چه ربطی به سرعت داره بیخود ناکار میکنی مومن _ربطش اینه که وقتی حاج خانومت برای بار دهم هوس فلافل میکنه باید براش گیر بیاری وگرنه... ولش کن من چی دارم میگم شما چه میفهمید این چیزا رو پیرپسرای بی هنر آواره! با خنده گفتم: حاج آقا گناه دارن انقد اذیتشون نکن با خنده تسبیحش رو به شونه احسان کوبید: اذیتشون میکنم عذب موندن تا این سن دختر عمو اذیتشون نکنیم چکار میکنن؟ اینا که مثلا قشر مذهبی جامعه ان و داره سی سالشون میشه مجرد میچرخن برا خودشون وای به حال بقیه درد بی پولی و بی شغلی ام که ندارن شما بپرس چه مرگشونه! با لبخند لبم رو به دندون گرفتم: چی بگم والا سبحان سر بلند کرد و نگاهی به چهره سربه زیر و مثلا خجالت کشیده هر سه شون انداخت و بعد به حسین اشاره کرد: اون که هیچی باز یه عزمی کرده ولی روی خوش نمیبینه! البته بازم مقصره ها اینهمه بهش میگم خب قحط النسا که نیست برو یه دختر بدرد بخور پیدا کن گوشش بدهکار نیست رضوان با خجالت خودش رو بین من و کتایون پنهان کرد و آهسته خط و نشان کشید: خفه ت میکنم سبحان صبر کن ولی سبحان همچنان ادامه میداد: ولی مثلا الان این داداش ما رو بپرس تا این سن رسیدی چرا یه خواستگاری نرفتی؟ دنبال چی هستی؟ اربعین هم میای؟ ای اربعین به کمرت بزنه! جمع خندید و احسان مشت محکمی به بازوی رضا زد: خدا بگم چکارت کنه باز سردرد دل این حاجی رو باز کردی! سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی
این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش با نگاه رضا دلم هری ریخت نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم: حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان! میگم الان استراحت کنیم تا دو بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟ رضا جواب داد: ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله حرم که اصلا هیچی اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟! ... روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میش مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا چه حس جذابی بود چه حس نو و بدیعی بود رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟" و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه" صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره بعد راه بیفتیم دیگه چیزی نمونده به کربلا قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری! و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی ... هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم میدوید و گاهی با هیجان به اوج میرسید کم کم جمعیت متراکم تر میشد و هروله و سینه زنی دسته جمعی، زیبایی این رود خروشان رو دو چندان میکرد قبل از بلند شدن کامل آفتاب از جاده پر دار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اما قبل از ورود به سفارش رضا آقایون با دستهای گره کرده دور خانمها حلقه زدن و ما با این حصار وارد سیل جمعیت شدیم تا هم رو گم نکنیم و با نامحرمی برخورد نکنیم فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم‌! این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟! سری تکان دادم: چی بگم! به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد چشمی چرخاندم انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره! روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد: بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟! _آره مشکلی ندارن خداروشکر کتایون بی هوا گفت: آخ چرخ موند تو حیاط؟ من اینجا دیگه چمدونمو میخوام میخوام دوش بگیرم رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان حنانه حرفش رو قطع کرد: نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعد از ظهر میخوایم
بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم ... بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد: ضحی حرم نمیای ما بریم؟ از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟ _سه و نیم _تو این آفتاب بریم؟! _آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم همین الانشم غلغله ست امشب شب اربعینه ها باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم از جا بلند شد‌: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت: زودباش بپوش حنانه پایینه رفیقاتم اگر میان بیدار کن با دست تکانی به ژانت دادم: ژانت جان حرم میای یا نه؟! فوری از جا بلند شد: آره الان میرید؟ _آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت: دارید میرید؟ چرا منو بیدار نکردی؟ _والا منم همین الان بیدار شدم داریم میریم حرم مگه میخوای بیای‌؟ نیم خیز شد: _پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟ وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم! پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد: مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت: رضوان میخوای من با شما بیام؟ _نه داداش برید شماها ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه... کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد: خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید حتما تا قبل غروب... رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت: زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در: خیالت راحت باشه برو دیگه ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد هیچ منظره ای تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که... برای اولین بار حرم حضرت عباس دیده شد از فاصله ی بسیار دور با حائل یک خیابان به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم آهسته نجوا کردم: خوشا راهی که پایانش تو باشی السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت دوباره راه افتادیم نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛ صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت! مسیر باقیمانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی... امان از ناامیدی... وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت با حسرت و دوچندان اشک میریختم و زیر لب گله میکردم آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت رضوان گرفته تر از من گفت: میدونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه! نشد بریم... کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟ یعنی برگردیم؟ پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟ رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم: اینجوری قبول نیست بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم! ✍ادامه دارد. . . @man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤| 🍁السلام‌علیک‌یا‌اباصالح‌المهدی'عجل‌الله‌ تعالی‌فرجه' 🍁 در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت گفتم که در نبود تو شب‌ها بخیر نیست یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀 🔳 🔳 🔳 دعا برای همدیگه یادمون نره حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
.....🍃 به توکل نام اعظمت 🍃...... .✧❁بسم الله الرحمن الرحیم❁☆.
🌷سلام آقا جان🌷
°🦋 • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . °↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . °↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . °↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . °↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
▪️ ▪️ دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ... دلخوشیم به اینکه شما از حجم تنهایی ما آگاهید ... روزگار فراق به درازا کشیده ... به اندازه ی یک عمر ... یک عمر چشم براهی ، ای کاش می آمدید، ای کاش خدا فرج شما را برساند ... تعجیل در ظهور مولایمان @man_montazeram
💫 علیه السلام : {كيست كه از خواسته باشد و خدا به او نداده باشد؟! يا برخدا كرده باشد و او كفايتش ننموده باشد؟! يا به او اعتماد كرده باشد و خدا نجاتش نداده باشد؟!} 📕 بحار:78/183/8 @man_montazeram
🌙 🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند: 🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ 🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ 🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ 🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @man_montazeram
میدونستین شهریه سید علی آقای قاضی تو نجف رو به خاطر مشرک بودن قطع کرده بودن و پسر امام رو به خاطر فلسفه درس دادن امام نجس میدونستن؟ میدونستین تا حالا فقط سه نفر از مراجع رحلت علامه حسن زاده رو تسلیت گفتن؟ وصیت حاج قاسم به مراجع: من آیت الله خامنه ای را خیلی مظلوم و تنها میبینم.. @man_montazeram
✍یجوری میگن "نگران نباشید از بلژیک میاد" هرکس ندونه فکر میکنه بلژیک عضو محور مقاومته! @man_montazeram
مشكل اينجاست كه ما نه براى خودمان بلكه براى آدمهاى اطرافمان زندگى ميكنيم!؛ لباسى ميپوشيم كه مردم خوششان بياد... عطرى ميزنيم كه مردم لذت ببرند... رشته اى درس ميخوانيم كه كلاس داشته باشد... با كسى ازدواج ميكنيم كه دهانِ مردم را ببنديم... بچه دار ميشويم كه برايمان حرف در نياورند... و اين داستان تا آخرِ عمر ادامه دارد! ما اگر كارى براى دلِ مان ميكرديم وضعِ مان اين نبود، همين. @man_montazeram
گِلہ‌نکــن...❌ ناشکرے نکــن ...🖐🏾 خدا حڪمٺ همہ‌ کارها را میدونہ‌(:🍃 فقط مرٺب بـہش بگــو: اےڪہ‌مراخوانده‌ای، راه نشانم بده...🍃 @man_montazeram
بِـسم‌رَب‌ّ‌القـَلَم...✍🏻 با‌عرض‌سلام‌و‌احترام،خدمټ‌همراهاݩ عَزیـز!🍃 ان‌شااللہ‌ڪہ‌حالِ‌دلـتوݩ‌عالے‌بـاشه... تیم‌دِلنــامہ‌‌ (@az_del_bego) نیازمنـد‌جذب‌‌ "خادم‌‌گرافیسٺ" هسٺ‌‌📸‌و‌هـمچنین، بزرگوارے‌کہ‌توانایے‌تولیـدکلیپـ🎥ـ استورے‌ داشتہ‌باشنـد. شرایط‌جذبــ‌خادم: -نمونهـ ڪارے‌ڪہ‌تحویل‌میدید‌، تولیدے‌شخص‌خودتوݩ‌باشہ.(کݒے‌ از‌دیگرڪانالہا‌ نباشه‌ چوݩ‌ روال‌‌و‌افتخاردلنامه‌ بر‌تولیـد‌محتواست) - بــانوباشند. -جہادے. -فعآل‌و‌خوش‌قول(روزانہ‌تحویل‌یڪ‌ڪار) در‌صورٺ‌ټمایل‌بہ‌همڪارۍ‌ نمونه کارتون رو برام بفرستید🖐🏻
#من_منتظرم!
بِـسم‌رَب‌ّ‌القـَلَم...✍🏻 با‌عرض‌سلام‌و‌احترام،خدمټ‌همراهاݩ عَزیـز!🍃 ان‌شااللہ‌ڪہ‌حالِ‌دلـتوݩ‌عالے‌ب
امام خامنه ای که دستور جهاد مجازی دادن، بی شک با اون پنجاه شصت ساله ها نبودن. با منو توی نوجوون بودن اگه پای کاری بسم الله... روزی یک پست هم بیشتر لازم نداریم
امروز اینو دیدم، زیرش هم کلی کلمنت ذوق فالوورا... داشتم فکر میکردم ناخن مصنوعی گذاشتن یا ناخن کاشتن واسه یه دختر عین آزادیه، ولی ما که چادر میپوشن دخترامون ظلم به کودک و کودک آزاری... درسته عکس رو خودشون گذاشته بودن اما تارش کردم به احترام همسر این خانوم، که هر کسی عکسشو نبینه با این وضع.... به کجا چنین شتابان؟ @man_montazeram
#من_منتظرم!
اتفاقات دنیای بعد از آیت الله بهجت یادتونه؟ اتفاقات دنیای‌بعد از #حاج‌قاسم رو چی؟ من حقیقتا میترسم
هممون از دروغ متنفریم، اما بعضی وقتا تمام آرزومون اينه که چيزى که می‌شنویم دروغ باشه! مثل فوت ...
‏انگلیس خواست ادای استقلال ایران رو دربیاره، از اتحادیه اروپا خارج شد. چندماه نگذشته، تمام سوپرمارکت ها و پمپ بنزینها خالی شده، مهاجران از اروپا، به کشورشون برگشتند، کامیونها بی‌راننده موندند. نه چیزی برای خوردن مونده نه متقاضی برای کار. چنین کشوری دیگه کبیر نیست، صغیره! ‏ذخائر سوخت دو سوم پمپ‌بنزین‌های انگلیس تموم شده و انگلیس رسما با بحران سوخت روبرو شده ولی رسانه ملکه اینجور ماله‌کشی میکنه:)))) پ. ن خجالت نکشید خواستید نفت‌کش بفرستید سوخت بگیرید😂 @man_montazeram
ان شاءالله امروز به ناشناس ها جواب میدم https://harfeto.timefriend.net/16241989397562
#من_منتظرم!
سلام و عرض ادب. الحمدلله چند تا راهکار، 1.از بی خطر ها شروع کنین. یه چادری میبینی تو خیابون برو جل
سلام و عرض ادب. سلامت باشید. خواهش می کنم. خدا رو شکر که راضی هستید. این قسمت رو که ریپلای کردم مطالعه کنید. اگه دوست داشتید بهم پیام بدید صحبت کنیم. خوشحال میشم بتونم کمکی کنم @Momtahane110 های قبل رو هم بخونید.
سلام و عرض ادب. اولاً این حکم فقط در مورد زنانی قابل اعماله که نسبت به وظایف زناشویی کوتاهی می‌کنن، یعنی از حقوق واجبی مانند تمکین خودداری کنن؛ ثانیا همونطور که فرمودید توصیه به ضرب در مرحله سومه یعنی اگر نصیحت و کناره گیری از بستر کارساز نبود، اونموقع اجازه زدن داره؛ ثالثاً حدود تنبیه هم در روایات به شدت محدود شده. حتی نباید به کبودی یا سرخی بدن زن منجر بشه و در بعضی روایات این حد از زدن تعبیر به زدن با چوب مسواک یا خوشه گندم شده. اگر بیشتر از این حد شد عواقب حقوقی و کیفری برای مرد در پی داره. و نکته سوم، اصل چنین حکمی رو الزامی نمی‌دونن؛ بلکه اجرای اون در روایاتمون کار مردان بد امت دونسته شده. اما اینکه چرا یکی از مراحل برخورد با زن ناشزه ای که از وظیفه واجبش ممانعت می کنه، زدن هست دلیلش اینه که در اسلام, استحکام و بقای خانواده از اهمیت بسیار زیادی برخورداره و از همین جهت طلاق رو بدترین حلال بر میشماره. حالا اگر یکی از زوجین به حقوق دیگری توجه نکنه و از انجام تکالیف واجبش خودداری کنه، خانواده در معرض فروپاشی قرار خواهد گرفت. اگر این خودداری از جانب زن باشه و نصیحت و کناره گیری و هیچ راه مباح دیگه ای کارساز نباشه سه راه باقی میمونه: 1- مرد موضوع رو با افراد موجه و بزرگان خاندان مطرح کنه تا اونها واسطه در اصلاح بین زوجین بشن؛ 2- مرد به محاکم قضایی مراجعه کنه و از طریق اون محاکم زن رو به انجام وظایفش الزام کنه؛ 3- اونو به نحو خفیفی که موجب کبودی یا سرخی نشه بزند تا با این کار شدت ناراحتی خودش رو نشون بده و چنین برخورد هایی به دلیل روحیه لطیفی که زن داره، در مواردی کارسازه.
#من_منتظرم!
سلام و عرض ادب. اولاً این حکم فقط در مورد زنانی قابل اعماله که نسبت به وظایف زناشویی کوتاهی می‌کنن،
راه اول و دوم راههای نهایی هستند در جایی که هیچکدوم از مراحل قبلی اثر نداشته باشه. چونکه مرد اگر بخواد دیگران و بزرگتران رو از مشکل بین خود و همسرش خبردار کنه، به نوعی آبرو و اسرار زندگی شخصی خودشو برای عده ای فاش کرده و این از وجاهت و شخصیت اونها در برابر دیگران کم میکنه و باعث میشه که دیگران از عیوب و مشکلاتشون آگاه بشن. راه دوم و مراجعه به محاکم قضایی هم مشکلات دیگری رو به دنبال داره. از اونجایی که در محاکم قضایی کسی که به حکم دادگاه عادله پایبند نباشه مجازات میشه، در صورتی که زن بعد از حکم و الزام دادگاه، باز هم از انجام تکلیفش خودداری کنه، ممکنه دادگاه اونو تعزیر کنه، بنابراین اسلام برای حفظ خانواده و جلوگیری از آسیبها و مشکلاتی که راههای دیگه داره، قبل از بیان اون با بزرگترها به عنوان اصلاح کننده و قبل از مراجعه به محاکم قضایی یک مرحله به نام ضرب خفیف رو اضافه کرده تا حد الامکان این مشکل بین خود زوجین حل بشه و از اونجایی که زنان دارای روحیه لطیفی هستند در مواردی این ضرب خفیف کارساز خواهد بود و باعث اصلاح و ابقای خانواده میشه. البته روایات ائمه رو فراموش نکنیم، مثل سخن گهربار حضرت علی علیه السلام که میفرمایند المراة ریحانه، لیست بقهرمانه... زن مثل گله و باید باهاش لطیف برخورد شع
سلام بزرگوار. سلامت باشید. بهم پیام بدید @Momtahane110
اگه من بودم اون عامل رو اول حذف میکردم، اما خب همین که دارید به این فکر میکنید چطور برگردید سمت خدا، یعنی الان برگشتین دیگه... اگر هم برای حذف اون عامل، دوست داشتید با هم صحبت کنیم بهم پیام بدید در خدمتتون هستم @Momtahane110
سلام و عرض ادب. خواهش می کنم. امر به معروف و نهی از منکر واجب کفائیه. یعنی تا زمانی که گناه متوقف نشده ما وظیفه داریم تذکر بدیم اما با فرد و مکان. اما وقتی در یک جمع هستید و تنهایید و به تبع اکثر اوقات نمیشه زیاد مقابله کرد، باید بحث رو عوض کنید یجوری. یا اگر امکان اون هم نیست مجلس رو ترک کنید. بالاخره یجوری باید اعتراض خودتون رو نشون بدید