♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#44
ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه
خودم زبان باز کردم:
دوستمون فرانسویه خاله
تازه مسلمانه
خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت
ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد
وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت
ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟!
گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود
بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم
ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟
_آره
مگه نیستی؟
_چرا
ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟!
رضوان فوری گفت:
نه عزیزم معلومه که نه!
زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه
فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه
مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد*
ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون
کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد:
به هرحال ماهیت جنگ همینه!
آمریکا و غیر آمریکا نداره
رضوان جواب داد:
چه جنگی؟
این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟
یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن
وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره!
مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق
پیدا شد؟
اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی
با تانک وارد خونه مردم شدن
تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن!
تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن
هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟
نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم:
خیلی خب بسه دیگه
شامتون سرد شد بخورید
...
شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه
رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت:
خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟
پس عروست کو نمیبینمش
خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله
الان تو آشپزخونه ست
بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم
حالا فعلا راحت باشید
رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه
اتاق عروست حیفه
خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید
خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه
راحت باشید
گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و...
با دست اشاره کرد: نه
وقتی تخت هست چرا روی زمین
راحت باشید
لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید
اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه
چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم
ان شاالله
راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم
همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن
با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن
هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد
صحنه ی جالب و عجیبی بود
انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود
وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه
رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن
من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید
احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته
دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید
دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد
ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم
...
شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد:
اینا خیلی راحت ازدواج میکنن