eitaa logo
#من_منتظرم!
891 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
☄مرور کوتاهی داشته باشیم بر نقش عایشه در رویداد های امروز، 💠پیامبر دستور دادند همه خصوصا صحابه با سپاه اسامه راهی شوند جز ❗️امیرالمومنین ❗️ ❌ اولین سرپیچی عایشه با شدت گرفتن بیماری پیامبر برای در دست گرفتن حکومت به پدرش ابوبکر نامه داد که برگردد 💠 پیامبر در بستر بیماری دستور دادند هیچ کس هیچ چیزی در دهانشان نریزد ❌ دومین سرپیچی عایشه دارویی (سمی) به پیامبر خورانید و رنگ صورت ایشان بعد از خوردن دارو به سبز گرایید که سبب شهادت ایشان شد.
❌ سومین سر پیچی 📍پیش از شهادت پیامبر آیه ای نازل گشت و دستور خانه نشینی همسران پیامبر داده شد📍 ✔️ اما علی رغم دستور قران عایشه پس از شهادت پیامبر به مکه عزیمت و در انجا سکنی گزید❗️❌ 🔆 عایشه تشنه ی قدرت بود... زمانی که دریافت مردم با علی بیعت کرده اند تصمیم گرفت منصب خلافت را پس بگیرد🔆 🔱به بهانه خونخواهی عثمان افراد را به دور خود جمع نموده و جنگ جمل را ترتیب داد🔘 🔸 از حماقت مردم همین بس که بدانید آنگونه شیفته اش بودند که پشکل شتر وی را برای تبرکی برمیداشتند تا بو بکشند 🤤🤮😂😂😂
♦️بعد از شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، امام حسین علیه السلام به وصیت ایشان، جنازه شان را نزد قبر پیامبر بردند اما عایشه که گمان کرد قصد دارند امام را نزد پیامبر به خاک سپرند دستور تیر باران جنازه حضرت را داد... 😓💠
#من_منتظرم!
♦️بعد از شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، امام حسین علیه السلام به وصیت ایشان، جنازه شان را نزد قبر
امان از این دو زن... جعده همسر امام که با زاری که معاویه براش فرستاده بود حضرت رو مسموم کرد و صد هزار دینار هم گرفت... اون هم به وعده همسری یزید، که هیچ وقت هم بهش نرسید...
سَـلآمُ‌اللّہ‌علے‌الحـســ💔ـن...
#من_منتظرم!
سَـلآمُ‌اللّہ‌علے‌الحـســ💔ـن...
اشتباه نخونید درسته، سلام الله علی ..! و سلام الله علی الحسین قربون امام حسن برم ڪه اینقدر غریبه..؛ میخواستم بنویسم اشتباها "یاء" رو یادم رفت بزارم، شد آره درستش هم همینه... امامِ هم بود..!
یا امام حسن جان... توی این بلبشوی دنیا توی این دنیایی که زرق و برقش رسیده به اوج خداشاهده سخته گذشتن از همه چی من خودمو میگم از شهید شدن فقط اسمشو میگم هیچ کاری نکردم از راه و رسم زندگی شما هیچیشو بلد نیستم...
کردیم اما هربار خراب شده خدایا از توبه و خراب شدنش خسته شدیم شرمنده‌ایم اصلا خدایا نشکو الیک ما شکایت داریم
از یه طرف دنیایی دشمن جلومون ایستاده از یه طرف اماممون هم غایبه کثرت عدونا خدایا برسونش به اضطرار زینب به اضطرار مادر پشتِ در به اضطرار امام حسن میان کوچه بخدا ما غریبیم اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 *** ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش برای عطر یاس و رازقی برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز برای مادر و آقاجون برای خان عمو و زن عمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت سنگین نبودن اما بد بار چرا ولی اصرار بی فایده بود کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید: سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟! توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی همه چیز از یادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای... پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم مسافریم یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: تو رو یادم رفته بود جوجه؟! چرا هیچی نمیگی؟ رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...