◾️در ٢۴ صفر که بیماری پیامبر شدت گرفته بود، و همسران پیامبر اطراف بسترشون بودن،
پیامبر فرمودند 🔺 حبیبم را نزد من حاضر کنید، 🔻
عایشه به دنبال پدرش ابوبکر فرستاد ( برای منزلت بخشی)، اما پیامبر رو برگردوندن و دوباره جمله شون رو تکرار فرمودن، این بار حفصه دنبال پدرش عمر فرستاد، اما پیامبر ناراحت شدند...
زمانی که حضرت علی علیه السلام تشریف آوردند حضرت خوشحال شدند و وصایاشون رو به حضرت فرمودند. 🥀
💚همچنین درباره آینده به حضرت وصیت کردن و فرمودن
" حقت را می برند و خمست را غصب میکنند و پرده حرمتت را میدرند و محاسنت به خون سرت رنگین میشود "
و درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها هم فرمودند و امیرالمومنین میفرمایند" هنگامی که آن کلام را شنیدم فریاد زدن و به زمین افتادم "😔
آخ من بمیرم براتون آقا...
چه زجری کشیدین وقتی دستور سکوت گرفتین در برابر سیلی خوردن بانو، در برابر آتش زدن در منزلتون 😭😭😭
که فاتح خیبر باشی و بتونی و نشه کاری کنی 😭😭😭😭😭
#من_منتظرم!
💚همچنین درباره آینده به حضرت وصیت کردن و فرمودن " حقت را می برند و خمست را غصب میکنند و پرده حرمتت
به قول آقای پویانفر، 💔
هزاران بار اجل بر مرد خوشتر
ڪه سيلي خوردن همسر ببيند
چه حالۍ مۍڪند پيدا خدايا!
اگر اين صحنه را، حيدر ببيند؟
خداکنہاینروزا
کسۍمادرشزمیننخوره :)
خداکنہاینروزا ...
کسۍمادرشپهلودردنباشہ "💔
خداکنہاینروزا ...
کسۍمادرشمریضنباشہ..
صبحتاشبنالہنکنہ(:"💔
حیفممیادنگم...
ولۍهرچۍفکرمیکنم!
میبینمچقدرفاطمیهوعاشوراشبیهه!💔
دروآتیشزدن..خیمہهارواتیشزدن :)
چندتانانجیبمادروهرجورتونستنزدن...
لگد..سیلی...
تویہگودالپسرِهمینمادروهم.....
#آخحسین
#لعنتاللهعلیالقومالکافرین
#من_منتظرم!
به قول آقای پویانفر، 💔 هزاران بار اجل بر مرد خوشتر ڪه سيلي خوردن همسر ببيند چه حالۍ مۍڪند پيدا خدا
هر وقت سیلی خوردی بگو (یا زهرا)
هر وقت دستت رو بستند بگو (یاعلی)
هر وقت بی یاور شدی بگو (یا حسن)
هر وقت آب خوردی بگو (یاحسین)
اما اگر تشنه شدی ، آب نخوردی ، دستتو بستند ، بی یاور شدی ، سیلی خوردی بگو (امان از دل زینب)
#من_منتظرم!
💚همچنین درباره آینده به حضرت وصیت کردن و فرمودن " حقت را می برند و خمست را غصب میکنند و پرده حرمتت
‼️پس از شهادت پیامبر نیز علی رغم دستور ایشان شورای سقیفه تشکیل گردید (شرح لازم نیست) و ابوبکر به عنوان خلیفه منتصب شد 🔱
🌀این در حالی بود که هیچ یک از صحابه و حتی همسر پیامبر عایشه و حفصه آنقدر مشغول تبلیغات بودند که در کفن و دفن پیامبر شرکت نکردند... 💤🔅 از آن پس همه مجبور به بیعت با ابوبکر شدند... 🔅
🍃 امام باقر علیه السلام :🍃
🍃 اولین کسی که در مسجد با ابوبکر بیعت کرد شیطان بود که خود را به شکل پیر مردی دراورده بود🍃
🔹 آنقدر بر فضا اختناق حاکم بود که حتی مردانی از قبیله بنی اسلم سر کوچه ها ایستاده بودند و در صورت عدم بیعت دهان افراد را از خاک پر کرده و آنان را سر میبریدند😱
🧐 چرا حضرت علی علیه السلام کاری نکردند؟ 🤔
⭕️ بسیاری از قبایل و آبادی ها تازه ایمان آورده بودند و با آغاز جنگ ایمان ها متزلزل میشد...
⭕️ پس از شهادت پیامبر حضرت، حضرت زهرا سلام الله علیها را سوار بر شتر چهل شب بر در خانه تمام صحابه بردند و استنصار نمودند اما جز 5 نفر کسی لبیک نگفت... حضرت یار نداشتند و قیام مساوی با شهادت ایشان و حسنین بود و پایان اسلام... ❌
⭕️ مسلمانان درگیر جنگ با رومیان بودند و جنگ داخلی سبب تضعیف نیرو و شکست ميشد...
⭕️ حضرت از سوی خدا و پیامبر مامور به سکوت بودند...
⭕️ حکومت ابوبکر مردم را با زر و زور و زیور خریده بود...
⭕️ و هزاران دلایل دیگر...
🔸 بعد از مرگ ابوبکر و خلافت 2 سال و چند ماهه. او طبق وصیت وی، عمر خلیفه شد...
🔆 یکی از بزرگترین ضربه هایی که ابوبکر به پیکره اسلام وارد آورد دستور از بین بردن احادیث رسول الله بود😞
☄مرور کوتاهی داشته باشیم بر نقش عایشه در رویداد های امروز،
💠پیامبر دستور دادند همه خصوصا صحابه با سپاه اسامه راهی شوند جز ❗️امیرالمومنین ❗️
❌ اولین سرپیچی
عایشه با شدت گرفتن بیماری پیامبر برای در دست گرفتن حکومت به پدرش ابوبکر نامه داد که برگردد
💠 پیامبر در بستر بیماری دستور دادند هیچ کس هیچ چیزی در دهانشان نریزد
❌ دومین سرپیچی
عایشه دارویی (سمی) به پیامبر خورانید و رنگ صورت ایشان بعد از خوردن دارو به سبز گرایید که سبب شهادت ایشان شد.
❌ سومین سر پیچی
📍پیش از شهادت پیامبر آیه ای نازل گشت و دستور خانه نشینی همسران پیامبر داده شد📍
✔️ اما علی رغم دستور قران عایشه پس از شهادت پیامبر به مکه عزیمت و در انجا سکنی گزید❗️❌
🔆 عایشه تشنه ی قدرت بود... زمانی که دریافت مردم با علی بیعت کرده اند تصمیم گرفت منصب خلافت را پس بگیرد🔆
🔱به بهانه خونخواهی عثمان افراد را به دور خود جمع نموده و جنگ جمل را ترتیب داد🔘
🔸 از حماقت مردم همین بس که بدانید آنگونه شیفته اش بودند که پشکل شتر وی را برای تبرکی برمیداشتند تا بو بکشند 🤤🤮😂😂😂
♦️بعد از شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، امام حسین علیه السلام به وصیت ایشان، جنازه شان را نزد قبر پیامبر بردند اما عایشه که گمان کرد قصد دارند امام را نزد پیامبر به خاک سپرند دستور تیر باران جنازه حضرت را داد... 😓💠
#من_منتظرم!
♦️بعد از شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، امام حسین علیه السلام به وصیت ایشان، جنازه شان را نزد قبر
امان از این دو زن...
جعده همسر امام که با زاری که معاویه براش فرستاده بود حضرت رو مسموم کرد و صد هزار دینار هم گرفت...
اون هم به وعده همسری یزید،
که هیچ وقت هم بهش نرسید...
یا امام حسن جان...
توی این بلبشوی دنیا
توی این دنیایی که زرق و برقش رسیده به اوج
خداشاهده سخته گذشتن از همه چی
من
خودمو میگم
از شهید شدن فقط اسمشو میگم هیچ کاری نکردم
از راه و رسم زندگی شما هیچیشو بلد نیستم...
کردیم اما هربار خراب شده
خدایا از توبه و خراب شدنش خسته شدیم
شرمندهایم
اصلا خدایا
نشکو الیک
ما شکایت داریم
از یه طرف دنیایی دشمن جلومون ایستاده
از یه طرف اماممون هم غایبه
کثرت عدونا
خدایا برسونش
به اضطرار زینب
به اضطرار مادر پشتِ در
به اضطرار امام حسن میان کوچه
بخدا ما غریبیم
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#48
***
ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم
سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم
چقدر دلتنگ بودم
قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش
برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش
برای عطر یاس و رازقی
برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو
برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن
برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم
برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر میوزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود
برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت
برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز
برای مادر و آقاجون
برای خان عمو و زن عمو
برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم
ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت
رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد
قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت
با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم
به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم
ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم
سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب
دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم
رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایینشون آورد و روی دوش گذاشت
سنگین نبودن اما بد بار چرا
ولی اصرار بی فایده بود
کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید
رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم
رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو
انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید:
سلام خیلی خوش اومدید
زیارت همگی قبول
اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!
توان تکان خوردن نداشتم
چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود
رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم
به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم
یک قدم پیش گذاشت
تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی
همه چیز از یادم رفت
اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای...
پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم
دستهاش دور شانه م قفل شد
_به به خانم خانما دکترِ باباش
نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه
پس ما چی بودیم اینجا!
صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید
دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم
خوش اومدی
آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا
با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟!
میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما!
انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم
مسافریم
یه هفته اس نیستیم!
حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی!
آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود
پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل
بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت:
سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم
کتایون با خجالت گفت: سلام
ببخشید باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل
حاج خانوما داخلن بفرمایید
ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد
تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام
و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد
لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام
شما تازه مسلمانی درسته؟!
تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید
آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا
تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن!
با اون حاجی گفتنش
پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم
جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
تو رو یادم رفته بود جوجه؟!
چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین
با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی
حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو
نه سری نه سفری!
کجایی؟!
رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل
پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو
الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
ماشاالله زبونتو موش خورده؟
نمیخوای سلام کنی؟
لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:
سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید
خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی
_بهم گفت... دخترم...
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
...
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود
همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در
ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید
خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه
من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید
کتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم:
_برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده
در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم...
...
با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟
نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!
لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم:
خیلی خب خوش اومدی
حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صدا کن!
بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم
با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد
بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد
یک سال پیش
توی پانسیون
چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب
اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید!
اینبار میبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم!
بیاید بریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!
نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید!
رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟
حالا بریم اگر سیری چیزی نخور
ممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا
از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید
آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم!
خان داداش ضرر کرد
ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد
اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید
و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید
سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!
خیلی ناراحت شدم...
کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه...
مامان قاطع حرفش رو قطع کرد:
مزاحمت یعنی چی دخترم!
گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه
حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم
کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!
و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!
مامان جدی تر از قبل گفت:
_غیر ممکنه
من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!
شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست
با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:
باشه چشم
حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد
...
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود
همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد
آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم
رو به رضوان گفتم:
زود بخوابیم که زودم بیدار شیم
فردا مهمون داریم
منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام!
رضوان هم با هیجان تایید کرد:
آره واقعا چه شود
کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره
البته حقم داره!
...
طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد
هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد:
_بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت!
چه خبرته
البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه:
_بگیر بشین الان میاد خب
کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم
_بیا اینجا بشین
حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست
دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند
تکرار کن؛
الا بذکر الله تطمئن القلوب
چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟
سری تکون داد: یکم
خیلی هیجان دارم
رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد:
خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو
ولی باید به خودت مسلط باشی
الحمد الله این یه هیجان مثبته
پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی
به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی
چه اتفاقی از این بهتر
ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه:
_کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی
این خوشحالی رو با ترس از دست نده
وقتی دیدیش خجالت نکش
محکم بغلش کن... باشه؟
ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه
اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد
کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت:
نه من نمیتونم...
از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم
بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!
خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم
روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد:
_نه ولی سعی خودمو میکنم
کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟
لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه
پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد
حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود
صورت معصومش غرق اشک بود
سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد
انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید
بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید:
کتایونِ من...
و صورتش خیس شد
از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد
چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی
ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم
مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم
رو به کتایون آهسته گفتم:
نمیخوای بری جلو؟
اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد
اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد
بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت
من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم
مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن
هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم
رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه
به همون چیزی که ما نمیخواستیم!
طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد!
به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون میبودم
رو کردم به ژانت:
_میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟!
مردی در آینه
خیلی موضوعش خاصه
میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟!
ژانت فکری کرد و سرتکون داد:
_باشه
فقط درباره چیه؟!
_سرگذشت یه پلیس آمریکایی
_آها
آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟!
_ترجمه میکنم برات
_حوصله رضوان سر نمیره؟!
رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم
گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم
نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم:
_《همیشه همینطوره
از یه جايی به بعد می بُری
و من خیلی وقت بود بريده بودم
صداش توی گوشم می پیچید
گنگ و مبهم
و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت:
+ هي توم
با توئم توم
توماس
چشمات رو باز كن ديگه...》
***
تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد:
_ضحی جان عزیزم
مهمونمون دارن میرن
کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد
با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم
و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ
مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم:
_چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم...
لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم
ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم
و بعد با ژانت مشغول صحبت شد
گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود
اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد
با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه:
_عزیزم مطمئنی که...
ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم
بهت زنگ میزنم
سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت
رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟
من برم بیرون ببینم چه خبره!
ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم
خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم:
_مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟!
_چی بگم
هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت
خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش
ولی خب...
نمیاد دیگه
گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز...
با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم
ان شاالله که حل میشه
_ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن
من به همین دیدنشم راضی ام
مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد
لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد
تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم
میانسالیِ کتایون بود انگار:
_خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست
خدا خیرتون بده
رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت
از کتایون کلافه بودم
و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد:
_ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره
اونم تو موقعیت خاصیه
سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم!
از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم
تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم
کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین
دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد
صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟!
کلافه گفتم: بله رفت
اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت...
_اگر شوهرش نبود میرفتم
ولی فقط برای دیدنشون
سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن!
خب فعلا نمیتونم
_شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟
_ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟!
_خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی!
بخاطر مادرت
اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه
پلک کوبید و از جا بلند شد:
_من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه...
رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد:
_این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا
تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی!
تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری!
دیگه از این حرفا نزن
تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم:
_چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
من چی میگم تو چی میگی!
من گفتم از اینجا بری؟
من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم!
پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد:
_حالا کجا میری؟!
بیا بگیر بشین
برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم.
ژانت با خواهش گفت:
_میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
✍ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم