eitaa logo
#من_منتظرم!
1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند: 🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ 🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ 🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ 🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @man_montazeram
{پخش زنده از تمام نقاط حرم مطهر امام رضا علیه السلام} "گنبد و بارگاه" b2n.ir/716010?eitaafly "ضریح مطهر" b2n.ir/780435?eitaafly "صحن انقلاب" b2n.ir/840352?eitaafly "صحن جامع رضوی" b2n.ir/941603?eitaafly "صحن آزادی" b2n.ir/024062?eitaafly "صحن گوهرشاد" b2n.ir/460076?eitaafly علیه السلام @man_montazeram
#من_منتظرم!
اشتباه نخونید درسته، سلام الله علی #الحسن..! و سلام الله علی الحسین قربون امام حسن برم ڪه اینقدر
مثلا یه روز بیاد زنگ بزنی رفیقت، بگی حرمِ امام حسن، صحنِ حضرت قاسم به یادتم رفیق :))) +دورنیست‌اون‌روز ان‌شاءالله !
گفتم‌خدایا‌ ... از‌بیـن‌اون‌همہ‌گناهے‌ڪھ‌ڪࢪدم، ڪدومو‌میبخشۍ؟! ݪبخند‌ز‌دوگفټ : "اِنَّ‌الله‌یَغفِرٌالذُّنوبَ‌جَمیعٰاツ⁦♥️⁩ @man_montazeram
هر جدایی‌ای باعث کمال نمیشود، اما هر کمالی نیازمند به جدایی‌ست
هدایت شده از #من_منتظرم!
• • از امام رضا پرسیدند:😇 حد توکل چیست؟ 🤔 فرمودند: اینکه‌‌باوجودخداازهیچکس‌نترسی😊✋ @man_montazeram • •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.....🍃 به توکل نام اعظمت 🍃...... .✧❁بسم الله الرحمن الرحیم❁☆.
🌷سلام آقا جان🌷
°🦋 • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . °↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . °↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . °↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . °↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ╔═.🍃.════♥️══╗ @man_montazeram ╚═♥️═════.🍃.═╝
یک صفحه قرآن به نیت [ص۳۹۶ \س‌قصص\عنکبوت] @man_montazeram ┄┅═✧❁✧═┅┄
▪️ ▪️ جانم بھ فدايت! تو آرزوے هر مشتاقے که آرزو کند. تعجیل در ظهور مولایمان @man_montazeram
💫 عليه السلام: 🔰 سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است. 📚 غررالحڪم حدیث ۵۵۴۴ @man_montazeram
🌙 🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند: 🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ 🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ 🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ 🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🗯 من می‌خوام؛ از لحظه‌ی ورودم به برزخ ؛ تا وقتی که خدا خدایی می‌کنه؛ توی بهشتِ امام رضا علیه‌السلام، و با ایشون، همراه و هم‌خونه باشم 💫.... ✖️ چکار باید بکنم ؟ @man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️جمله طلایی برای زیارت ائمه‌(ع) 📍شما بفرمائید چکار کنیم براتون؟ @man_montazeram
‏یه چیز بگم غصه از دلتون بره؟ حال دلتون خوب بشه؟ امام زمان تو نامه شون به شیخ مفید فرمودند: سلام ما را به شیعیانمان برسان و بگو ما هیچ موقع یاد شما را فراموش نمی‌کنیم و همواره به یاد شما هستیم. اماممون به یادمونن... نگران نباشید.
#من_منتظرم!
‏یه چیز بگم غصه از دلتون بره؟ حال دلتون خوب بشه؟ امام زمان تو نامه شون به شیخ مفید فرمودند: سلام م
لِلْأَخِ السَّدِیدِ وَ الْوَلِیِّ الرَّشیدِ، الشَّیْخِ الْمُفِیدِ ... أَمَّا بَعْدُ ... ما هم اگر بودیم لابد برایمان نامه می نوشتی ... @man_montazeram
نائب الزیارتون... حرم امامزاده شهرضا علیه السلام گلزار شهدا
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم ... بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه ... از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِ همینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد: _بچه ها من باید فردا برم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید: شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها ژانت سری تکون داد: _به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر ... همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم: _راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد: _دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا لب برچیدم: _خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن متعجب اسکاچ رو کف زدم: _وا پس چرا چیزی نگفتن _کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا ... در اتاق رو باز کردم و وارد شدم: _سلام همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون
توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه نگاهم رو از عکسها گرفتم: _امروز کجا رفته بودید؟! _دربند خیلی خوش گذشت جاتون خالی فردا و پس فردا جایی نمیرم میمونم که از نذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا _امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم و من مشغول شدم ...
هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که بعدا میخونم برات و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت فعلا سکوت بهترین واکنش بود هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد ‌اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم. اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟! اشاره ای به تابلوی روبرو کردم: _ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد: _خب چرا؟ _بهش میگیم اذن دخول اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام صورتش جمع شد: _خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم! لبخندی زدم: من بلند میخونم تو گوش کن دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد و شروع به خواندن کردم و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم: _ژانت چرا انقد تعجب کردی؟ _آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه _خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن چشم دراند: چهار میلیون نفر؟! کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد: _ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم! به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره اونجاها هم پر از آدمه با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟! لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید: _من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست باز میون اشک لبخندم دراومد: گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد. بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی بعد ان شاالله میریم داخل _میتونیم بریم داخل؟! _آره چرا نتونیم؟! ... نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد! وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت: _میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟! _نه بگیر _آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرفتم