وَ
احیای
شبهایقدر
سال۱۳۹۹
تمآمشد...🖤
پروندھ هآ
بستھو امضاخوردهشد( :
پرونده آخرین سال قرن...
•⌋
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#من_منتظرم!
وَ احیای شبهایقدر سال۱۳۹۹ تمآمشد...🖤 پروندھ هآ بستھو امضاخوردهشد( : پرونده آخرین سال قرن..
ان شاءالله ملائڪ نوشته باشن:
محبّ امیرالمؤمنین است...
از آنش کربلا، پای پیاده اربعین، صحن نجف
عاقبتش ختم به خیر و شهادت..🌱
با مهر و امضای آقا امام زمان...(:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
وقتی یه تصمیم میگیرید که مطمئن هستید درسته ولی همهههه میگن غلطه چیکار میکنید🙁؟
مشورت پلیز... همه بگن
@Momtahane110
#راه_حل_مشکلات
✅شخصی در حضور آیت الله #بهجت گله از بیماریهایش کرد.
ایشان بعد از رفتنش فرمودند:
زبانش سالم بود. اگر شکر همان را میکرد، به عافیت میرسید.🔅🍃🔅
#شکرگذاری
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🌷🔆 آیا میدانستید
#ضربالمثل «چاه مکن بحر کسی، اول خودت بعداً کسی» منشأ روایی دارد؟!
✅اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
مَن حَفَرَ لاَِخيِه بِئراً وَقَعَ فيها.
⬅️هر كس براى برادر ايمانى خود چاهى حفر كند، خداوند خود او را به چاه افكند. ➡️
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
مداحی آنلاین - هربنده خدایی دارد - حجت الاسلام عالی.mp3
1.86M
♨️هر بنده خدایی دارد
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#تلنگر 🔥
هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
هر چه هوا سردتر باشد،
لباست را بیشتر میکنی!!!
پس هر چه جامعه فاسدتر شد،
تو لباس تقوایت را بیشتر کن👌
#اللهمعجلالولیکالفرج♥️
🦋ʝのイꪀ)∶♥️
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
اگر
معادلات" نَفْس"
رو بهم بریزۍ...
دیگه زندگۍ برات نمیشــه
اثبات فیثاغورس...!!!
#برنفسخودامیـرباشیمنهاسیر
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
•♥️🌿•
وقتۍ میگۍ:
#خدایا سپردم به #تو
ـ پساونصداییڪه ته دلت میگه:
ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته...
ـ چۍ میگه؟!
ـ اینڪهبتونیجلوےاینصداروبگیرۍ
خودش یه پا #جهاده هآا...🌱
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
•••
رفیق در این مُردابه
#فضاۍمجازی
مراقبِ نگاهت باش !
نکند یک نگاهِ گناه
روزه چشمت را باطل کند [👀🚫]
•••
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
🔴فوری
دوستانی که این پیام رو میبینن برن توی گوگل پلی و گزارش کنن این بازی رو...😡
ببینید خودتون به عکس سردار هم رحم نمیکنند😔
مرگ برمعاندین👊
📛شعار ندهیم عمل کنیم ما اینجوری انتقام میگیریم ما افسران جنگ نرم هستیم
اگر غیرت داریم نشربدهیم
انتشار با شما
نشر حداکثری👌
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
💛|⇢﷽⇠|💛
هـلالـ مـاھ اگـر دیـدھ شـد چـھ ســـود؟⃟𖤛
وقتـے کھ مآھ عآلمیــآن پشتـ پردھ استـ؟⸙⃟😔
#تُ_دَعوَت_شُدھ_از_مولآیــے💫🌸
اللّهم عجّلْ لِوَلیّک الْفَرَج . . .🍃🥀
✓اسمـ خودتو گذاشتـے سربآز امامـ زمانـ(عج) و نمیدونـے وظیفھ سربازشـ چیھ؟🍂🌜
✓دورھ آخرالزمانھ و نمیدونـے چجورے باید جواب شبهه هات رو پیدا کنـے؟🌈🖇
✓وخیلـــے چیزاے دیگھ؟✂️💎
خبـ دو دیقھ بیآتو چنلـ ما✨🌸
♡● https://eitaa.com/joinchat/3572367395Ced8ef46c6e ♡●
ساعت 2 و نیم یکم صحبت کنیم؟
حرفامون جالبه...
شاید آخرین باری باشه که میخوام یکم باهاتون حرف بزنم...
پس منتظرتونم.
عزیزان تعداد زیادی پیام برام اومد که چرا آخرین بار،
راستش ممکنه از اول خرداد تا اواسط تیر در کانال نباشم.
تصمیم گرفتم در طول مدت امتحاناتم تمام پیام رسان هامو جز واتساپ پاک کنم.
لطفا در طول این مدت کانال رو ترک نکنید و بمونید باهامون...
برنامه های جذابی خواهیم داشت...
بخاطر کارهایی هم که تا حالا قرار بوده در کانال انجام بدیم و نشده عذر میخوام،
وقتم خیلی محدوده،
ان شاءالله بعد از اومدنم دوباره با هم شروع میکنیم،
راستی، یه چیزی رو تو پرانتز بگم،
من از شروع تابستون میخوام حفظ قرآن رو شروع کنم...
ان شاءالله اگر موافق بودید با هم شروع کنیم و شما هم حفظ کنید...
دوست عزیزی پیام دادن:
『ツʏᴀᴍᴀʜᴅɪ³¹³↫』:
لطفا تو کانال بگین برای شادی روح مادر بزرگم (فاطمه صفری) فاتحه بخونن... شب ۲۳ رمضان ایشون فوت شدن... 😔 ممنون 🌹
〰〰〰〰〰
خدا رحمتشون کنه. چشم
مردی اومد خدمت امیرالمومنین:
گفت: من آدمی ام ک خیلیم دوس دارم نمازشب بخونم ولی هرکاری میکنم نمیشه!
اقا بهش فرمود:
تو مردی هستی که گناهانت تورو به بند کردند...