🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نکته چهارم!
حالا شد و گرفتار شدی...
شد اونی که نباید میشد...،
ولی برای منه خدا این مهمه که تو الان بفهمی که اشتباه کردی!
بدونی که راهی که پیش گرفتی بیراهه بود،
حالا ببین بیا معامله کنیم!
تو به من اعتماد کن،
من دستتو میگیرم نمیذارم راه گم کنی...
الان که فهمیدی داستان چیه دستتاتو بهم بده و بهم #امید داشته باش!!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نکته چهارم!
حالا شد و گرفتار شدی...
شد اونی که نباید میشد...،
ولی برای منه خدا این مهمه که تو الان بفهمی که اشتباه کردی!
بدونی که راهی که پیش گرفتی بیراهه بود،
حالا ببین بیا معامله کنیم!
تو به من اعتماد کن،
من دستتو میگیرم نمیذارم راه گم کنی...
الان که فهمیدی داستان چیه دستتاتو بهم بده و بهم #امید داشته باش!!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نکته چهارم!
حالا شد و گرفتار شدی...
شد اونی که نباید میشد...،
ولی برای منه خدا این مهمه که تو الان بفهمی که اشتباه کردی!
بدونی که راهی که پیش گرفتی بیراهه بود،
حالا ببین بیا معامله کنیم!
تو به من اعتماد کن،
من دستتو میگیرم نمیذارم راه گم کنی...
الان که فهمیدی داستان چیه دستتاتو بهم بده و بهم #امید داشته باش!!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🌿🌸🌿
پیامبر اکرم صلی الله علیه:
#امید رحمت خدا برای امت من است اگر #امید نبود مادری فرزند خویش را شیر نمی داد و کسی درختی نمی کاشت
(نهج الفصاحه)
#حدیث
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
#امیـد، حقیقتِ زندگی است.
بنابراین ناامیدی به منزله بریده شدن و جدا شدن انسان از #آینـده است.
انسانی ڪه امید ندارد برای یڪ ساعت بعد خود نمیاندیشد، اصلا در آینده حضور ندارد، بلڪه در حال کنونی خود باقی است و باقی ماندن در حالت فعلی یعنی #جمـود و جمود یعنی #مـرگ.
- امام موسی صدر -
|
•
|
برید بگیرید بخوابید نماز صبح هاتون قضا میشه
نماز شب و وضو یادتون نره.
یاعلی