°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
بیا که عمریست..
تیتر اول روزنامه ها
انتظارت را می کشند!
تعجیل در ظهور مولایمان #صلوات
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@man_montazeram
#امام_جواد علیه اسلام:
آنکه گناهی را تحسین و تایید کند، در آن گناه شریک است.
📚کشف الغمه، ج۲، ص۳۴۹
#حدیث
@man_montazeram
💬 اگر از من بپرسید، میگویم برجام در ایران یک برنده بیشتر نداشت. فتحعلیشاه که بعد از ۱۸۰ سال لعن و نفرین و سرزنش تاریخ بهخاطر بیغیرتی، بیعاری، بیسوادی و خیانت بالاخره روسفید شد.
البته حداقل غیرت اون مرحوم هیچوقت اجازه نداد بنشیند و از ترکمانچای و گلستان بهعنوان شاهکار دیپلماسی یاد کند.
@man_montazeram
202030_926711641.mp3
1.84M
#سختگیریدرازدواج
#مجرداگوشبدن😃
#همچنینپدرمادرها😉
انگیزهبرایازدواجبایداقدامعملیشه
_مقاممعظمدلبرۍ
@man_montazeram
•
شایدمایادمونرفته،اما
امامعلے؏فرمودندافراطنکنید،تفریطبهبارمیاد(:
@man_montazeram
#من_منتظرم!
ظریف مدعی شد برجام را نخوانده امضا کرده و به همین دلیل از برخی عباراتش خبر نداشته! حالا دروغهای برج
جناب ظريف حالا فهميديد كه چرا
يك تار موى مرد ميدان ما شرف دارد
به هزار قهرمان پوشالى از جنس ديپلماسى!؟🙂
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘حضور امام رضا علیه السلام رو حس میکنی؟!
👤 استاد پناهیان
@man_montazeram
⭕️ حاج قاسم کجایی که داعش سینه شو ستبر کرده و گفته من زدم
#قندوز
@man_montazeram
پارسال،
همچین روزی استاد شجریان به خاک سپرده شد...
اما ما که یادمون نمیره،
معاون ارشاد خراسان رضوی گفت:
مراسم تدفین آقای شجریان بدون مردم برگزار نخواهد شد.
گفتیم عجب یعنی کرونا فقط توی هیئات و مراسم مذهبی و پیاده روی اربعینه!!!
یعنی هر چقدر هم میخوایم بگیم که شما مسلمانید و با اسلام مشکل ندارید، خودتون نمیذارید.
#اگر_دین_ندارید_لااقل_آزاده_باشید
و همچنان این سوال در ذهن ما بود که چرا ازآخوندها متنفرند وبه روحانی رای میدهند!
ازعربهامتنفرند ولی دبی میروند!
روزه نمیگیرندولی دلشان برای ربنای شجریان تنگ شده است!
کوروش پرستنداما تعصبات مذهبی رامانع پیشرفت میدانند!
سه برابرتولیدناخالص ملی لوازم آرایشی استفاده میکنند
ولی هزینه کربلاوهیئت رااجحاف در حق ایتام میدانند!
@man_montazeram
من هیچ ذلتی را از این بالاتر ندیدم
که دلم به کسی مشغول باشد، که
دلش از من فارغ است..!
#امیرالمومنینجآن
@man_montazeram
لطفا عزیزانی که در این زمینه ها مهارت دارن به بنده پیام بدن.
نویسندگی، عکاسی، فتوگرافی، ساخت موزیک ویدیو، ادیت استوری، نواسازی،عکسنوشته و...
@Momtahane110
دوتا ماشین پارک کرد بغل جاده سه تا زن وایسادن وسط رقصیدن 😐...
ما هم نشسته بودیم برای ناهار
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم
یهو یه ندای درون گفت بلند شو نماز بخون😂 دقیقا هم وقت اذان بود...
جاتون خالی عجب نمازی هم شد اولاش آهنگ داشت کم کم معنوی شد آخرش کلا قطع شد. 😂
اونا هم جمع کردن رفتن
خدایا این ریا رو از من قبول کن😂😂😂
مدیونین فکر کنین برای #امربهمعروفونهیازمنکر بوده😂 چون اون موقع به ذهن خودمم نرسید😂
ولی خدا رو شکر جواب داد
آخر نماز عکس گرفتم خاطره بشه.
#احوالات
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#50
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام
و بعد به زحمت لبخندی زد
الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد
از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید
با اجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم
تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم
خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم
خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!
یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!...
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده
من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول
اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست
بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن
پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم
تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم
اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
...
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم
خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم
فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر...
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف
اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه
خیلی ام دلش بخواد!
تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه
ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟
تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!
به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم
اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!
ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟
رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت: بشین بابا!
تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام
با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: اونم چشم
چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد: عالیه!
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:
_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
...
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم
دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: سلام داداش خوبی؟
از جا بلند شد
کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود
رضا دوباره پرسید: تهران رو چطور شهری دیدید؟!
ژانت راحت گفت: خوب
فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرا
اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست
توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی!
اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن
رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید
حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید
و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید
و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید
به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!
اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه
میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم
اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم
چرا به ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:
_میگم رضا
هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش رو زد به اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم: هیچی
فعلا
داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
براش ترجمه کن
بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم
حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد
اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!
با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود
رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!
...
آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...
دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالا بهترین فرصته
فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم
و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم
بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد
سرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد
لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین...
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم
"عارفانه"
پرسیدم:
_شب گرد شدی؟!
_چی؟!
_میگم چرا خواب از سرت پریده؟
چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیز خاصی؟!
_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟
تازه من قل تم!
مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد
تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:
_پس تو که میدونی چرا میپرسی؟!
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا
نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد
بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم.
اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم
اگر مشکلی نبود
خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم
هرطور صلاح میدونی پیش برو
فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟
همیشه حواست به همه چی هست!
...
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم
باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده!
آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم: خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم
ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است
هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته
البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد: به دل منم خیلی میشینه
اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...
این دخترم چیزی کم نداره
حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده!
من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره
شما چی میگی حاجی؟
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی
ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه
البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم
فقط هیچ کس رو نداره که...
سرتکان دادم: هیچ کس
خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله
اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه
مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد
برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه
البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت: خب باهاش حرف میزنیم
برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم: نه نه نه...
الان که نمیشه
یه خواهشی ازتون دارم
شما هیچ حرفی نزنید
یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم
بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده!
خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید
باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه
از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم
اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما...
درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...
✍ادامه دارد . . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم