💖خوشبختی یعنی تو زندگیت امام زمان داری 😍😍😍
#پشنهادادمین
🌼با صدای شهید معز غلامی🌼
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🍃♥️
👈شیطان به موسی ع گفت:
سه وقت به انسان مسلط میشوم:
1⃣ وقتی ازخودش راضی باشد.
2⃣ اعمال خوبش را زیاد بداند.
3⃣ گناهانش راکم وکوچک بداند.
📚کافی؛ج۲؛ص۳۱۴
شبــــتــــون منــــوّر بــــہ نـــــگـــاه خـــــــ❤ـــدا 😍
#تلنگـــــــــــــــــر ‼️
@man_montazeram
ما یه استادی داشتیم همیشه میگفت:
" اگه بدترین گناه هم میکنید نمازتونو بخونید..
اول وقت هم بخونید..
من بهتون قول میدم همین نماز شمارو نجات میده.."
بسم الله
ما راهم #دعا کنید.🌿
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
میگفت:
مناگ نماز شبم قضا بشه
بچه هایی که تو بسیج کار میکنن
نماز صبحشون قضا میشه :)🌱
همینقدر بی ادعا
همینقدر ساده
همینقدر قشنگ💚
|شهید... |
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
✳️آیت الله کشمیری از عرفای بزرگ مىفرمودند، این ذکر را صد مرتبه برای قضای حوائج بگویید: 💎
👈❌«يا مُفَتَّحَ الاَبواب يا مُقَلِّبَ القلُوبِ وَالابصار يا دَليلَ المتحيِّرين يا غياثَ المُستَغيثين تَوَكَّلتُ عَلَيكَ يا رَبِّ وَاقضِ حاجَتى وَاكفِ مُهِمّى وَ لا حَولَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِااللَّهِ العَلىِّ العَظيم و صلَّى اللَّهُ على مُحَمَّد وَ آلِهِ اجمَعين»❌
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
خُمپاره آمَد صاف خورد کنارِ سنگر..
حاج هِمت گفت:
بر مُحَمَد و آلِ مُحَمَد صَلَوات...
نِگاهش کردم،
انگار هیچ چیز نِمی توانست تِکانش بدهد...
دِلم ازین ایمان ها می خواهَد:)
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
⭕️#سوال از محضر حضرت آقا:
⁉️۱۵. به ما بگویید در این اوضاع آشفته، وظیفه یک دانشجوی آگاه و آماده در مقابل جریانهای سیاسی مختلف چیست؟
✅ #پاسخ: درست فکر کردن، درست تحلیل کردن، تحلیل درست را به دیگران منتقل کردن و سعی در روشن و آگاه کردن کسی که فکر میکنید ناآگاه است.
۱۳۸۲/۲/۲۲
#شب_نشینی_با_آقا
#پرسش و #پاسخ
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#حرف_حساب
خواب های پریشان و آشفته،
آلودگی های روز را نشان می دهد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
دیگه خدا هم میگه اینو من هرکاریش میکنم دلش با من نیس...
بذار بره...؛
بذا بره پی دل خودش.....!
منِ خدا دیگه کاری به کارش ندارم...
بدترینِ حالتِ واگذاریِ بنده به خودش اینکه دیگه هرچی بخواد میتونه #گناه کنه....
نه عذاب وجدانی....،
نه پشیمونی...،
نه خجالتی...،
نه حیایی...،
هرچی از قید و بند #گناه آزاد تر،
رها تر...
سبک تر...
همصحبت و هم نشین بنده های خوب...
صفای باطن ...
✴️ چشمت به نامحرم می افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی!😇
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:💜 «یا خیر حبیب و محبوب» 💜
💠شیخ رجبعلی خیاط💠
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🌷آیت الله مجتــهدی تهرانۍ:
اگر دیـدی نــمازتان به شـــما لذت
نمےدهد #قبل از تڪبیر و شروع
نــــماز بگـــویید:
[ صَلی اللهُ عَلیکَ یا اَبا عَبْدِاللّٰه ]
👇👇
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#حرف_حساب
خواب های پریشان و آشفته،
آلودگی های روز را نشان می دهد.
#علامه_حسن_زاده_آملی
@man_montazeram
#ثواب_یهویے🌸🌱
همین الان بہ اندازه شارژ گوشیٺ
برایہ ظهور آقا امام زمان صلواٺ بفرسٺ😅
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
یهو چشمم به علی افتاد...
یه گوشه روی زمین..
تمام پیراهن و شلوارش غرق خون
بود...با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش؛ تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد...
عمامه سیاهش اصال نشون نمیداد...
اما فقط خون بود...
چشم های بی رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد... دستم رو پس زد... زبانش به سختی کار میکرد...
-برو بگو یکی دیگه بیاد...
بی توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد قدرت حرف زدن
نداشت سرش داد زدم...
-میزاری کارم رو بکنم یا نه؟...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت...
-خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم...
-برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش
رو ببینم...
علی رو بردن اتاق عمل ...
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از
اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و
فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود...
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بلاخره تونستم برگردم.. دل توی دلم نبود... توی این مدت،
تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو
نمی شد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیستویکم
فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام
حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جمالت ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم...
-تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ...ناله های بابا، باباش
رو تحمل کردم باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه و علی باز هم خندید اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخالق با محبت و آرامش
علی شده بودم ...
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست
بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه منم
برای اینکه مجبورش کنم
استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره...
باالخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...
همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از
رفقای جبهه اش پیدا شد...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا
مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و
یکی محکم زدم پشت دست مریم...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄