[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_سوم
بیرون نيومدن. منم دلم مي خواست آب بشم برم توي زمين... از همه ديدني تر، قيافه پدرم بود، چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد!اون روز علي با اون کارش همه رو با هم تنبيه کرد. اين، اولين و آخرين بار وروجک ها شد و اولين و آخرين بار من.اين بار که علي رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پيش علي بود اما بايد مراقب امانتيهاي توي راهي علي مي شدم... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوي احدي پايين مي رفت؟اون روز زينب مدرسه بود و مريم طبق معمول از ديوار راست بالا مي رفت. عروسک هاش رو چيده بود توي حال و يه بساط خاله بازي اساسي راه انداخته بود... توي همين حال و هوا بودم که صداي زنگ در بلند شد و خواهر کوچيک ترم بي خبر اومد خونهمون... پدرم ديگه اون روزها مثل قبل سختگيري الکي نمي کرد... دوره ما، حق نداشتيم بدون اينکهيه مرد مواظبمون باشه جايي بريم. علي، روي اون هم اثر خودش رو گذاشته بود. بعد از کلي اين پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصليش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود.-هانيه... چند شب پيش توي مهموني تون، مادر علي آقا گفت اين بار که آقا اسماعيل از جبهه برگرده مي خواد دامادش کنه... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم... به زحمت خودم رو کنترل کردم...-به کسي هم گفتي؟يهو از جا پريد!-نه به خدا! پيش خودمم خيلي بالا و پايين کردم. دوباره نشست... نفس عميق و سنگيني کشيد.-تا همين جاش رو هم جون دادم تا گفتم... با خوشحالي پيشونيش رو بوسيدم-اتفاقا به نظر من خيلي هم به همديگه ميايد، هر کاري بتونم مي کنم... گل از گلش شکفت... لبخند محجوبانهاي زد و دوباره سرخ شد! توي اولين فرصت که مادر علي خونهمون بود، موضوع رو غير مستقيم وسط کشيدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعريف کردن؛ البته انصافا بين ما چند تا خواهر از همه آرامتر، لطيفتر و با محبتتر بود! حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با ملاحظه بود، حقيقتا تک بود!
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_چهارم
حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه
بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و
کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچهها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي
جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد...
- الحمدلله که سالمن...
- فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن...
- همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمت
و عاقبت به خيري بچههاست، دختر و پسرش مهم نيست...
همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به
شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه
به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا
نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي
کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه ها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي
بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر
بهانهاي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت.
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش
توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
- اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#دربندکسیباشکهدربندحسیناست
کسی که با حسین باشه..
شهید میشه، نمیمیره👌💚
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊جشن میلاد امـام حسن عسکری🎊
بــانواۍ🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمـه
🎵هر جا برم میگم ڪه بنده امام حسنم ...😍🙏
🌺ســرود خیلی زیبا و شنیــدنۍ👌👌
#هشتم ربیع الثانی ولادت_اباالمهدی
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
واقعا به این فڪر کردیم ، جوابمون اون موقع چی هست ؟؟
اگر جواب منطقی دارین ، من دیگه حرفی ندارم؟🙂
آخه اگر آقا امد میخوایم جواب کدوم گناه بدیم ،چی بگیم ؟
میگه من از تو انتظار نداشتم ، آخه تو خودتو منتظر میدونستی پس چی شد ؟
بجنبیم ،واسه اماممون ،یکاری بکنیم ...
درس میخونی بگو ، به نیت اقا
میری روضه بگو به نیت حجه ابن الحسن
اصلا هر ڪاری میکنی ،نیتت فقط آقا امام زمان باشه
فقط!!!!
حالا فڪر کنید ماهایی ،ڪه ادعامون میشه هدفمون فقط امام زمان عج هست به کجا رسیدیم ...؟
شـما
آهنربایی زنده هستید؛
درمورد هرچه بیندیشید؛
همان را
به سمت خودمیکشید
برایان تریسی
حرفی که ۱۴۰۰ سال پیش امام علی زده ...
به گناه فکر نکن به چیزای منفی فکر نکن به گذشته بدت فکر نکن ❌
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
بذارید هرکی هرچی دلش میخواد بگه!!
نه گفتن به #گناه رو یاد بگیریم دردسرهای بعدش پیش نمیاد!
دوباره میگم بچه ها؛
این قانون کلی رو به دیوار دلتون بچسپونید!
"هرکی هرچی دلش میخواد بگه، من مسیرم مسیر خداست"
بعد اون وقت برکت و وفور نعمت خدارو میبینیم...
تو نهج البلاغه مولا اومده:
و لا يأثمُ فِيمَن يُحِبُّ....
و بخاطر کسی که دوست دارد
مرتکب گناه نمی شود!!!
چه عاشقونه.....
خدا از آدم هایی که تا گناه میکنن
بعد از گناه سریع میگن خدایا غلط کردم
خوشش میاد..
خدایا تو میدونی که دست ِ دلمون بند گناهه....
میدونی...
تو که هم بلدی!
هم میدونی،
هم میتونی....
یکاری کن حداقل محرم امسالو خراب نکنیم....
یه وقتایی یه ادمای زمینی یه خواسته ای از ما دارن...
اونقدری دوسشون داریم که حاضریم واسه دل اونا هم که شده از یه سری خواسته های دل خودمون بگذریم....
و این وسط چه خدا غریبه...😊
آی خدا شکرت...
⭕️+موضوع پست های امروز کانال گناه بود... ⭕️
💢امیدوارم از پست هامون خوشتون بیاد و دوستانتون رو هم به این محفل مهدوی دعوت کنید.... 💜
#ادمین_نوشت