شـما
آهنربایی زنده هستید؛
درمورد هرچه بیندیشید؛
همان را
به سمت خودمیکشید
برایان تریسی
حرفی که ۱۴۰۰ سال پیش امام علی زده ...
به گناه فکر نکن به چیزای منفی فکر نکن به گذشته بدت فکر نکن ❌
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
بذارید هرکی هرچی دلش میخواد بگه!!
نه گفتن به #گناه رو یاد بگیریم دردسرهای بعدش پیش نمیاد!
دوباره میگم بچه ها؛
این قانون کلی رو به دیوار دلتون بچسپونید!
"هرکی هرچی دلش میخواد بگه، من مسیرم مسیر خداست"
بعد اون وقت برکت و وفور نعمت خدارو میبینیم...
تو نهج البلاغه مولا اومده:
و لا يأثمُ فِيمَن يُحِبُّ....
و بخاطر کسی که دوست دارد
مرتکب گناه نمی شود!!!
چه عاشقونه.....
خدا از آدم هایی که تا گناه میکنن
بعد از گناه سریع میگن خدایا غلط کردم
خوشش میاد..
خدایا تو میدونی که دست ِ دلمون بند گناهه....
میدونی...
تو که هم بلدی!
هم میدونی،
هم میتونی....
یکاری کن حداقل محرم امسالو خراب نکنیم....
یه وقتایی یه ادمای زمینی یه خواسته ای از ما دارن...
اونقدری دوسشون داریم که حاضریم واسه دل اونا هم که شده از یه سری خواسته های دل خودمون بگذریم....
و این وسط چه خدا غریبه...😊
آی خدا شکرت...
⭕️+موضوع پست های امروز کانال گناه بود... ⭕️
💢امیدوارم از پست هامون خوشتون بیاد و دوستانتون رو هم به این محفل مهدوی دعوت کنید.... 💜
#ادمین_نوشت
••✨💚
میدونۍچرا #توبهقیمتداره ؟!
چونوقتۍمیایڪهمیتونینیاۍ...
← مهماینهڪه
هرجاهستۍوفهمیدۍ
داریراهُاشتباهمیرۍ
برگردۍ.🌸
#خیابانزندگۍ
#اناللهیحبالتوابین
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
【• #رزق_معنوے •】
.
.
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀
«قاضی خداست»☘
شخصى در كاباره ميميرد
و شخصى ديگر در مسجد
شاید اولی برای نصیحت داخل
رفته بود و دومی برای دزدیدن کفشها!
پس انسانها را قضاوت نکنیم✋
⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀ ⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀⠀ོ ⠀ ⠀
#التماس_تفڪر✋
.
.
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
مداحی آنلاین - بانی امشب خود صاحب زمونه - مهدی رسولی.mp3
3.42M
🎧🍃
🍃
[• #نوحه_خونے🎤•]
.
.
🍃شب میلاد امامی مهربونه
🍃بانی امشب خود صاحب زمونه
#عیدتون_مبارک 🎊
#حاج_مهدے_رسولی...♥️
#امام_حسن_عسكري
.
.
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
🍃
🎧
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_ششم
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش
برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق
شد. رفتم کليد آمبولانس رو برداشتم... يکي از بچه هاي س*پ*ا*ه فهميد... دويد
دنبالم...
- خواهر... خواهر...
جواب ندادم
- پرستار... با توئم پرستار...
دويد جلوي آمبولانس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.
- کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش مي
کنن؟
رسما قاطي کردم...
- آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم
حلوا خورون مجروح ها...
- فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز لاشه سوخته ماشين ها و جنازه
سوخته بچه ها هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... ملائک هم برن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
- بيت المال اون بچه هاي تکه تکه شده ان، من هم ملک نيستم... من کسيام که
ملائک جلوش زانو زدن و پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از لاشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه مالئک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده که هنوز مي
زدن... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• #قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_چهارم
حرکاتش مثل حرکت پر توي نسيم بود. خيلي صبور و با مالحظه
بود، حقيقتا تک بود! خواستگار پروپاقرص هم خيلي داشت. اسماعيل، نغمه رو ديده بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسيد. تنها حرف
اسماعيل، جبهه بود، از زمين گير شدنش مي ترسيد...
اين بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعيل که برگشت، تاريخ عقد رو مشخص کردن و
کمي بعد از اون، سه قلوهاي من به دنيا اومدن. سه قلو پسر... احمد، سجاد، مرتضي و
اين بار هم موقع تولد بچهها علي نبود... زنگ زد، احوالم رو پرسيد. گفت فشار توي
جبهه سنگينه و مقدور نيست برگرده.
وقتي بهش گفتم سه قلو پسره... فقط سالمتيشون رو پرسيد...
- الحمدلله که سالمن...
- فقط همين؟ بي ذوق! همه کلي واسشون ذوق کردن...
- همين که سالمن کافيه... سرباز امام زمان رو بايد سالم تحويل شون داد، مهم سالمت
و عاقبت به خيري بچههاست، دختر و پسرش مهم نيست...
همين جمالت رو هم به زحمت مي شنيدم... ذوق کردن يا نکردنش واسم مهم نبود...
الکي حرف مي زدم که ازش حرف بکشم... خيلي دلم براش تنگ شده بود؛ حتی به
شنيدن صداش هم راضي بودم. زماني که داشتم از سه قلوها مراقبت مي کردم... تازه
به حکمت خدا پي بردم؛ شايد کمک کار زياد داشتم؛ اما واقعا دختر عصاي دست مادره!
اين حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود...
سه قلو پسر، بدتر از همه عين خواهرهاشون وروجک! هنوز درست چهار دست و پا
نمي کردن که نفسم رو بريده بودن. توي اين فاصله، علي يکي دو بار برگشت، خيلي
کمک کار من بود؛ اما واضح، ديگه پابند زمين نبود. هر بار که بچه ها رو بغل مي کرد...
بند دلم پاره مي شد! ناخودآگاه يه جوري نگاهش مي کردم انگار آخرين باره دارم مي
بينمش. نه فقط من، دوستهاش هم همين طور شده بودن... براي ديدنش به هر
بهانهاي ميومدن در خونه... هي مي رفتن و برميگشتن و صورتش رو مي بوسيدن...
موقع رفتن چشمهاشون پر اشک مي شد. دوباره برميگشتن بغلش مي کردن. همه؛
حتی پدرم فهميده بود اين آخرين ديدارهاست... تا اينکه واقعا براي آخرين بار... رفت.
حالم خراب بود! مي رفتم توي آشپزخونه... بدون اينکه بفهمم ساعت ها فقط به در و
ديوار نگاه مي کردم. قاطي کرده بودم... پدرم هم روي آتيش دلم نفت ريخت...
برعکس هميشه، يهو بي خبر اومد دم در... بهانه اش ديدن بچه ها بود؛ اما چشمش
توي خونه مي چرخيد... تا نزديک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد...
- اين شوهر بي مبالات تو... هيچ وقت خونه نيست...
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄