eitaa logo
مناهج 🇵🇸🇮🇷
19.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
177 فایل
﷽ 🌀 نگرش‌ها و دغدغه‌های حوزه و روحانیت 🌐 Manahejj.ir 📠 ارتباط با سردبیر: 🆔 @Manahejj_Admin 📻 رادیو مناهج: 🎧 @Manahejj_Radio 💳 جهت حمایت مالی از مناهج: به ادمین پیام بدهید... ⛔️ تبلیغ و تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🗂پرونده شماره یک مناهج 🗒موضوع: پیشنهاد تغییر نظام شهریه 🌀 خرید عید 📝عطا یاوری -الو سلام...آماده اید؟...همین الان امتحانم تموم شد...کفایه همیشه سخته...میام دنبالتون بریم سه شنبه بازار...خیلی وقت نداریما....ساعت 6 باید کنار جاده باشیم...دیر برسیم اتوبوس رفته. یوسف تماس را قطع کرد و رفت دنبال خانواده اش تا برای عید خرید کنند. ساعت 4 بعدازظهر بود، یعنی دو ساعت وقت داشتند تا هم لباس بخرند و هم خودشان را به اتوبوس برسانند. رسم سه شنبه بازار قم این است که در شش ردیف به شکل کوچه بساط می کنند. هر ردیف حدود پانصد متر. این هفته خیلی شلوغ بود. هفته آخر سال بود. اکثر فروشنده ها داد حراج می زدند. همان ورودی بازار یوسف به دو دخترش گفت: بچه ها باید زود انتخاب کنید...وقتمون کمه...مامان بزرگ منتظره...تا شیراز خیلی راهه ها. فاطمه و معصومه به نشانه اطاعت سری تکان دادند. بعد یوسف به همسرش گفت: -خانم حواست به ساعت باشه. وارد کوچه اول شدند. بعضی قیمت ها را فریاد می زدند، بعضی قیمت را روی کاغذی نوشته بودند و روی بساطشان گذاشته بودند. یوسف به قیمت ها نگاه می کرد و با خودش می گفت؛ "خدا کنه پولم برسه". به یک کفش فروشی رسیدند، هرکدام از دخترها کفشی را برداشتند و با لبخند نگاهش می کردند. یوسف کفش را از فاطمه گرفت. از فروشنده پرسید: -آقا اینا چندن؟ -65 هزار تومان. به نظرش گران آمد. به فاطمه گفت: -بابا اینا زود پاره میشن. کفش را سر جایش گذاشت. چند کفش دیگر قیمت کردند و هرکدام را به بهانه ای برگرداند. دخترها دلگیر شدند. موقع رفتن به همسرش گفت: -چقدر همه چیز گرونه. بساط بعدی لباس دخترانه بود، از آن هم چیزی نتوانستند بخرند. چند بساط دیگر و چند کوچه دیگر هم همینطور گذشت. همسر یوسف سرش را نزدیک گوش یوسف برد و گفت: -ما که بالاخره باید یه چیزی بخریم، اگه الان نخریم باید تو شیراز بخریم اونجا هم معلوم نیست قیمت ها چطور باشه. یوسف گفت: میدونم ولی قیمت ها خیلی بالاست. - چقدر پول داریم؟ - کلا چهارصدهزار تومان از شهریه ام مونده. - یوسف به خدا توکل کن...بلیط اتوبوس رو که قبلا خریدی...فقط لباس باید بخریم. یوسف چاره ای نداشت. باید دست تو جیب می کرد. با صد هزار تومان دو جفت کفش برای دخترها خرید. لباس هرکدام هم صدهزار تومان شد. تا اینجا سیصدهزار تومان. دو تا هم روسری خرید و بابت هرکدام پانزده هزار تومان داد. هفتاد هزار تومان برایش باقی مانده بود. یوسف به همسرش گفت: - با این پول هم باید تا کنار جاده بریم، هم از ترمینال شیراز تا خونه مامانم. هم به خواهرزاده ها و برادرزاده ها عیدی بدم، تا ماه بعد هم سر کنیم. پول برگشت به قم رو چیکار کنیم؟ تازه برای شما هم چیزی نخریدم...تو این مملکت همه چیز بالا میره الا شهریه طلبه ها. -تا آخر تعطیلات که شیرازیم و خرج خاصی نداریم، منم الان چیزی نمیخوام، بعد عید که ارزون تر شد و پول دستتون رسید برام میخرید. -فدای تو بشم که اینقدر میفهمی...راستی ساعت چنده خانم؟ -ای وای...یک ربع به 6. -ای بابا...اینجوری که به اتوبوس نمی رسیم. یوسف یک تاکسی اینترنتی گرفت و به راننده گفت به سریع ترین شکل ممکن برود. به راننده اتوبوس هم زنگ زد: -سلام آقای راننده...مسافر شیرازم. -کدوم مسافر؟ -4 نفر از قم...دیشب هماهنگ کردم. -وایسا رسیدم. -نه هنوز نرسیدم...دیر می رسم. -مثلا کی؟ -6وربع. -پس با یه اتوبوس دیگه بیا. -خب کمی صبر کنید. -داداش اتوبوس پر از مسافره...من که نمیتونم مردم رو معطل شما کنم...خداحافظ. -لطفا قطع نکنید...ببینید من دیگه پول ندارم برای رفتن به شیراز...4 تا بلیط دویست هزار تومنه. -با زن و بچه ای؟ -بله -بیا داداش...من یه ربع ماشین رو به خرابی می زنم تا شما برسی. @manahejj
کاظم: مگه قراره آب‌بازی کنیم؟! پس کاردستی؟ - گفتم قراره کاردستیو به آب بندازیم. همه بچه‌ها باهم هورا کشیدند. من هم رفتم کیفم را آوردم و یک دسته کاغذ بزرگ که برای کاردستی نگه‌داشته بودم را بیرون آوردم. تا نماز ظهر مشغول ساختن قایق و بازی بودیم. موقع نماز از بس بچه‌ها می‌خندیدند و خوشحال بودند، بزرگترها متعجب بودند و براشون سؤال بود چی شده بچه‌ها از لاک خودشون بیرون آمدند. قبل اینکه حواس‌ها پرت بشه و پچ‌پچ‌ها شروع، نیت کردم و قامت بستم: الله‌اکبر... @Manahejj