#یک_دوست #یک_خاطره #شهید_محمدتقی_سالخورده یه بار قبل از ماموریت پیرانشهر، رفته بودیم میدان تیر.. محمدتقی هم مسئول عملیات بود.. به ما می گفت تیر هست ؛وقت هست..مربی هم هست، فضای مناسب هم هست ؛ شما دیگه هیچ بهونه ای ندارید که بعدها بگید ما میدان تیر نرفتیم و آموزش نداشتیم ..✌️ و وقتی ازت پرسیدن که چرا خوب ماموریتت رو انجام ندادی نگی میدان تیرآموزشی نبود و جا نبود ویا هرچی.. شما تا هر زمانی که بخواین سلاحتون رو قلق گیری کنید من هستم .. تو اوج گرمای تابستون میگفتم محمدتقی ما داریم عجله می کنیم که تیراندازی مون تموم بشه بریم .. میگفت نه هر کسی توی تیراندازی نمره کم بیاره من نمیتونم یقه شو جمع کنم که چرا اینطور شده... خودتون باید دلسوزی کنین و دلایل کسری نمره نیاوردنش رو بررسی کنین و باید بیاد بگه محمدتقی من میخوام بمونم و تمرین کنم ..🌿 تو اون گرمای تابستون زیر سایه بون نمی رفت.. تو گرما میرفت نمره ها رو می دید، پای سیبل و برمیگشت عقب.. .بهش میگفتم محمد تقی ول کن بابا یه لقمه صبحونه هم نخوردی تو گرما پختی..بیا استراحت کن...ما الان تیراندازی مون تموم میشه و میریم بعدش ..تو باید بمونی با سه چهار تا گروهان ؛می گفت این وظیفه منه که اینجا بمونم ؛ تک تک این بچه ها فردا اگه تو ماموریت ها کم بیارن و اگه نتونن خوب شلیک کنن این به گردنه منه...من باید جوابگو باشم اون دنیا. میدان تیر تموم شد ...اذان رو گفته بودن دیدم از پله ها داره میاد بالا با چهره سرخ آفتاب سوخته ؛ که دیگه توان نداشت ،گرما و خستگی کلافه ش کرده بود اما هر لحظه توی کارش وخدمتش مصمم تر و حرفه ای تر عمل میکرد..🌷 در بحث راپل من خودم گره ها رو مشکل داشتم. . گفتم محمد تقی گره ها رو به من یاد میدی؟ گفت : بچه ها که کارشون تموم شد، باشه..." من ته پچوکمه".. این تکیه کلامش بود.. به حقش رسید واقعا...جاش خیلی خالیه و دلمون خیلی تنگ میشه براش.. ولی خوشحالیم که شهادت نصیبش شد🌷 راوی: آقای حمزه عالیشاه #خاطرات_شهید_محمدتقی_سالخورده #حماسه_سازان_نبرد_خانطومان