#زود_قضاوت_نکنبم
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار
دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری
دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید
به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟😂😂
#داستان
|داستانها و حکایتها|
https://eitaa.com/dastanhavehkaytha
#قصه_بعضیا_قصه_گرگ_در_لباس_میشه
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!😂😂
#داستان
#حکمت_عبرت
|داستانها و حکایتها|
https://eitaa.com/dastanhavehkaytha
#داستان..
#صدقه
🌸مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند.گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد.مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد.
🌸عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه برایشان بگذارد و او هم بردارد.
همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند
🌸هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد.ناگهان همسایه شان ابومحمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده است.
🌸زن گفت ای ابومحمد خدا صدقه ات را قبول کند.او خیال کرد که مرد گوسفند را صدقه برای یتیمان آورده است.مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت:خدا قبول می کند..
🌸ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری وکوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعد روبه قبله کرد و گفت:خدایا ازم قبول کن.
🌸روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده.گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند انتخاب کرد.فروشنده گفت:بگیر و قبول کن و دیگه باهم منازعه نکنیم.
مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد.برگشت تا قیمتش را حساب کند.
🌸فروشنده گفت این گوسفند مجانی ست و دلیلش این است که امسال خداوند بچه گوسفند های زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که گوسفند بفروشم هدیه دهم.
🌸پس این نصیب توست....
#تلنگر
🌸صدقه را بنگر که چه چیزیست؟!
🌸صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است....
@dastanhavehkaytha
#قصه_بعضیا_قصه_گرگ_در_لباس_میشه
هنگام سحر، خروسی بالای درخت شروع به خواندن کرد و روباهی که از آن حوالی می گذشت به او نزدیک شد.
روباه گفت: تو که به این خوبی اذان می گویی، بیا پایین ب هم به جماعت نماز بخوانیم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پیشنماز پای درخت خوابیده و به شیری که آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
شیر به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمی خواستی نماز بخوانیم؟ پس کجا می روی؟
روباه پاسخ داد: می روم تجدید وضو می کنم و برمی گردم!😂😂
#داستان
#حکمت_عبرت
|داستانها و حکایتها|
https://eitaa.com/dastanhavehkaytha
خسته شدی #نمیتونی برای #فرزندت شب ها داستان بخونی اونم #داستان #آموزنده؟؟😤😭
اگه من بهت یه #کانال #داستان معرفی کنم عضو میشی؟؟😍😊😃
میخوای توی #فامیل بهت #افتخار کنند که میتونی #بچه ها رو #زود #بخوابونی؟؟😌☺️
اگه عضو نیستی #عمرتو بی خودی #هدر #دادی😩
آیدی کانال اون پایین پاییناس👇👇😅😅
.
.
.
.
.
.
.
.
اینم #آیدی کانال👇👇👇
😁😎🤠
😍🆔eitaa.com/joinchat/2221998081Ca34f70bb37
هدایت شده از سخنرانی های عالی
🔴 #زن به #شیطان گفت :😳
آیا آن مرد #خیاط را می بینی میتوانی بروی وسوسه اش کنی که #همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت :
آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت وسعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط #همسرش را بسیار #دوست داشت پس شیطان برگشت و به #شکست خود در مقابل مرد خیاط #اعتراف کرد سپس زن گفت :
اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت ...
❌برای ادامه #داستان ڪلیڪ ڪنیـد👇
http://eitaa.com/joinchat/2664169472C4f3a257aa7
#داستان
🔻 داستان و پندی برای استفاده در #منبر در این روزهای حساس
✅کلاغی که مامور خدا بود.
🔹آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:👇👇👇
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم 🔥درست کردن، سفره ناهار چیده شد.
ماست، سبزی، نوشابه، نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ 🥣آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضلهای انداخت تو دیگ آبگوشتی!
دل همه رو برد
حالا هر که دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار😰
خیلی بهمون سخت گذشت
تو کوه، گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن😡
گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعهای گفتن رفقاااااااااا😱
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ رو که خالی کردن
یه عقرب 🦂 سیاهی ته دیگه😱
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود
ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود😔
اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت
حالت رو نگرفت، جونت نجات داد
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه
🔹امام حسن عسکری علیهالسلام فرمودند:
《مَا مِن بَلِيّةٍ إلاّ وَ للهِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها》
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
📚بحارالانوار، 78/374/34
🍃خدا صلاح تورو بهتر از خودت میدونه ، پس به حکمتش ایمان داشته باش😉
#نشر_پیام_صدقه_جاریه_است
@manbar_delnshin
@manbar_delnshin
هدایت شده از آرمانِ عزیز🇮🇷🇵🇸
❌ #داستـان جذاب آهنگـر و زن زیـبا
آهنگـر: روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه #زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به #زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه #خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: « #اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: نه گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
⛔️زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت قبول میکنم اما به یک #شرط...
❌بــراے خواندن ادامـہ داستان ڪلیڪ ڪنید❌
❌بــراے خواندن ادامـہ داستان ڪلیڪ ڪنید❌
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز، متنِ دو رنگ
💠 لینک معرفی و تهیهی کتاب دکل
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یک دقیقه کلیپ هیجانی👆
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
📕 مشخصات: قطع رقعی،۳۴۰ صفحه، جلد شومیز، متنِ دو رنگ، نشر شهید کاظمی
💠 لینک معرفی و تهیهی کتاب دکل
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3