#چقدر_عاشقم_این_آفتاب_پنهان_را
گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد.
مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که آب بینی ام راه افتاده و چشم هایم پر از اشک است...
چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من ۵ هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند...
تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود...
اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست...
اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و...
دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند.
یک صداقت ۵ هزار تومانی غافلگیرمان می کند
اما باز هم هر روز با قدم هایمان... با انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم.
روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک #قدم_کوچک یا یک #انتخاب_ساده باشد...
#روزی_تو_خواهی_آمد...
@telkalayyam
✨✨✨💟✨✨✨
برای تفهیم انتظار برای کودکان می شود از تمثیل زیر استفاده کرد:
مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
آن مرحوم می فرمایند:
«پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند…
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را
میدانست پدرش دارد توی کاغذ مینویسد.
هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست.
توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود.
وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش.
شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش.
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن.
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید....»
#روزی_تو_خواهی_آمد...
تربیت نسل مهدوی🌷
🆔 sapp.ir/manedigarema
💌️ eitaa.com/manedigaremaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
چرا این مرد گریه نمیکنه؟!
#نسل_ظهور
#روزی_تو_خواهی_آمد...
✨تربیت نسل مهدوی✨
💌 http://eitaa.com/joinchat/2949054464Cf6a6ec1f40
بسم الله الرحمن الرحیم
#چقدر_عاشقم_این_آفتاب_پنهان_را
گاهی وقت ها از این که برای چه چیزهایی اشک توی چشم هایم جمع می شود خنده ام می گیرد.
مثلا امروز عکسی دیدم که توی رشت روی یکی از این دستگاه های بستنی ساز کنار خیابان نوشته بود اگر پول ندارید که برای بچه هایتان بستنی بخرید آن ها را دعوا نکنید ما به شما بستنی مجانی می دهیم.و یکدفعه دیدم که آب بینی ام راه افتاده و چشم هایم پر از اشک است...
چند وقت پیش هم توی پیاده رو راه می رفتم که پیامک از بانک آمد و دیدم پنج هزار تومن به حسابم واریز شده و یکدفعه یادم افتاد که دو شب قبل از آن جلوی عابربانک یک آقایی با خجالت از من ۵ هزار تومن پول خواست که بتواند کرایه ی برگشت به خانه را بدهد و با اصرار از من شماره کارت خواست که پول را برگرداند...
تداعی این خاطره چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما باز هم صورتم خیس بود...
اگر بخواهم بشمرم داستان های خنده دار تری هم هست...
اما خب این واقعیت واقعا گریه آور است که ما چقدر تشنه ی محبتیم...چقدر تشنه ی صداقتیم...تشنه ی اعتماد... انصاف و...
دیدن یک محبت حتی به اندازه ی یک بستنی قیفی متعجبمان می کند.
یک صداقت ۵ هزار تومانی غافلگیرمان می کند
اما باز هم هر روز با #قدم هایمان... با #انتخاب هایمان خودمان را از آن روزگار موعودی که سرشار از عطوفت و انصاف و صداقت و انسانیت است دور می کنیم.
روزگاری که شاید فاصله اش با ما فقط یک #قدم_کوچک یا یک #انتخاب_ساده باشد...
#روزی_تو_خواهی_آمد...
نسل مهدوی💚
💌 @manedigaremaa