┅═🔹🌟🔹═┅
#داستانک
نرگس خسته و کوفته خودش را روی تخت انداخت؛ هنوز دو دست مانتو از دیشب روی تخت مانده بود، مانتوهایی که حمید با سلیقهی خودش خریده بود.
زیبا بودند ولی چرا نرگس خوشحال نبود؟ 😒
مادرش میگفت: «باید از خدات باشه که حمید اهل زندگیه، اهل خرج کردن برای خونوادهست»
ولی نرگس دوست داشت با هم خرید بروند! نرگس دوست داشت حمید نظر او را هم بپرسد! این بود که آزارش می داد.
سرش پر بود از حرف و بحثهای گروه واتساپی دوستانش.
در مورد انتخابات حرف زده بودند و او یک تنه ایستاده بود و گفته بود «من رأی نمیدهم» و مریم و الهه و فاطمه ریخته بودند سرش که:
«یعنی نمیخوای هیچ نقشی داشته باشی؟! نمیخوای نظرت مهم باشه برای کشورت؟! ... »
حالا که مانتوهای سلیقهی حمید را در دست گرفته بود، حرفهای دوستانش در سرش میچرخیدند!
برای خریدن یک مانتو که نظرش پرسیده نشده بود آنقدر ناراحت بود!
برای کشورش، ایرانش، که همیشه میگفت «جانم برای خاکم!» نظرش مهم نباشد؟!
باید سری به گروه بزند.
┅═🔹🌟🔹═┅
#انتخابات
#همه_میآییم
#من_رأی_میدهم
#حضور_در_انتخابات
#گروه_فرهنگی_تبار
✍ #رهامی
🔗 #منگنهچی
╭┅═ 🌟🔹═┅──╮
@mangenechi
╰──┅═🔹🌟 ═┅╯