فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهداران ۵۰۰ میلیارد تومن زکات فطریه پرداخت کردن که خرج فقرا میشه و اونایی که همیشه میگن بجای حج و نذری دادن و اربعین رفتن، به فقرا کمک کنین،
الان دارن تو سواحل دبی و آنتالیا ...!
هدایت شده از طنز سیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ این درست تره 👍🏻👌🏻
🆔@Tanzsiysii
🌼🍃
یه اتفاق خوب افتاده 😃
ناشر کتاب #بهشت_جیپیاس_ندارد
به مدت محدود
تعداد معدودی از این کتاب رو
با تخفیف ویژه گذاشته برای فروش 😃😃
اگه دوست دارید زندگی #سردار_شهید_عباس_عاصمی و خاطرات همسر و نزدیکان ایشون رو با قلم داستانی و جذاب بخونید،
بزنید روی این لینک 👇👇 و تا کتابها و مهلت تخفیف تموم نشده،
از فرصت استفاده کنید. ☺️
https://eshop.jz.ac.ir/index.php?id_product=840&controller=product
برای ما هم دعا کنید. ☺️
@mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت بیست و سوم
🌸🍃 ادامهی فصل سوم: آرزوی ناتمام
این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم میخواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه میگن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس میشینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمیخواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتیها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که میگم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمیخواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟
اینها را میگفت و همزمان لباس میپوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمیگرداند. جملهی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمیداشت. خداحافظیاش با بسته شدن در همزمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشمهایش ریخت!
دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پلهها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهرهاش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد میزد و دلش میخواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاشهایش، بهخاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود میشود؟
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت بیست و چهارم
🌸🍃 ادامهی فصل سوم: آرزوی ناتمام
بارش قطرههای اشکها کمکم تند شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. گریهی بیصدا جواب نداد، هقهق شد؛ بلندتر و بلندتر شد و هرچه گذشت، آرام نشد.
صدای در زدن آمد. این یعنی مادر آمده است پشت در. این یعنی مادر با آن وضعیت سخت، با آن شکم سنگین که طفلی هفتماهه در خود دارد، تمام این پلهها را با چه زحمتی آمده بالا و میخواهد اعظمش را دلداری بدهد: اعظم جان! اعظم مامان!
هقهقکنان و با صدای گرفته، بهزور توانست بگوید: بله مامان؟
_ پاشو آماده شو خودم ببرمت.
یک لحظه گریهاش قطع شد: چی؟
_ میگم پاشو تا دیر نشده ببرم برسونمت حوزهی امتحانی.
_ آخه چهجوری؟ نمیشه که!
_ چرا میشه. بابات که رفته سرکار، تا ظهر هم برنمیگرده. تا اون موقع امتحانت رو دادی و برگشتیم.
یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. یک لحظه خوشحالی آمد تا پشت در قلب اعظم، ولی حتی در هم نزد؛ چون اعظم محلش نگذاشت و به مادر گفت: آخه آقاجون راضی نیست!
_ نه مامان جون! الان یه چیزایی شنیده فکرش بههم ریخته. خودم بعداً سر فرصت باهاش حرف میزنم، راضیش میکنم. فوق فوقش اگه راضی نشد، دانشگاه رو نمیری. ولی اگه الان نری و امتحانه رو ندی، دیگه هیچ کاری نمیشه کرد.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت بیست و پنجم
🌸🍃 ادامهی فصل سوم: آرزوی ناتمام
سکوت برقرار شد. اعظم رفت توی فکر: برم؟ مامان خودش آقاجون رو راضی میکنه.
_ مامان! آقاجون گفت راضی نیستم بری کنکور بدی! من اگه برم هم قبول نمیشم.
و دوباره هقهق و اشک حمله کردند به حنجره و چشمهایش.
فاطمه خانم ناامید شد. همانجا پشت در نشست. طاقت گریه و ناامیدی اعظمش را نداشت. ولی کاری هم از دستش برنمیآمد. سرش را تکیه داد به دیوار و آه کشید.
تا ظهر چندینبار سعید و سمیه را فرستاد پشت در اتاق اعظم که «لااقل بیا صبحونهای چیزی بخور» ولی فایده نداشت. کاخ آرزوهای اعظم فروریخته بود و حالا حالاها باید سر ویرانههایش سوگواری میکرد.
ولی واقعیت چیز دیگری بود. سرنوشتی که خدا برای اعظم در نظر گرفته بود، ماجراهایی جذابتر و آسمانیتر و پرافتخارتر از پزشک شدن، در خود نهفته داشت. و اینها سالهای بعد برای اعظم روشن و روشنتر شد.
***
خبر به خانم رنجبر رسیده بود. زنگزده بود و آقا جواد اکبری را فراخوانده بود به مدرسه. حالا آقا جواد مثل همیشه سربهزیر و آرام، توی دفتر مدرسه نشسته بود روبهروی خانم رنجبر و داشت به سرزنشهای تلخ خانم مدیر گوش میداد:
_ آقای اکبری! شما چطور چنین کاری کردید؟ اعظم یکی از سرمایههای مدرسهی ما بود. همه بهش امید داشتن. منتظر بودیم رتبهی دو رقمی و سهرقمی بیاره. میشد افتخار مدرسه و منطقه. میشد افتخار خودش و خانوادهاش. بچه اینهمه زحمتکشیده بود.
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌸🍃 @mangenechi
.
با احترام به نظر مخاطبان عزیز،
امشب سه قسمت گذاشتم.
تا ببینیم بعدا چی پیش مییاد ☺️🌷
🔹🌿
#پیام_مخاطبان
#طنز
میگم یمن کشتیهای اینا رو دم به دقیقه میزنه
برای چی دوباره پا میشن میان؟ 😁😆
یا عقل ندارن اصلاً و تعطیلن،
یا عقل دارن میخوان پول بیمه بگیرن
😁
شایدم رو یمنیها کراش زدن میگن:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا کشتی مرا زد این لیلی😜
@mangenechi
🌟🌿
پروردگارا!
با دستهای خالی اما امیدوارم،
آمدهام به سوی آستانت.
رو کردهام به درگاهت.
چشم دوختهام به فضل و عطایت؛
برای رسیدن به استجابت دعایم.
خواستهام را بپذیر، ای برآورندهی حاجات!
🌟🌿
#مناجات_شبانه #شب_بخیر
#به_خدای_مهربان_می_سپاریمتان
╔═.🌟🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌟🌿.═╝
┄┅◈🔅◈┅┄
یابن الحسن!
این نسیم حضور و مهربانی توست که هر صبح روی جان زمین و روح ما میدود
و ما را برای شروعی دوباره، زنده میکند!
باور کنی یا نه،
ما با امید وصال تو زندهایم، یارا!
┄┅◈🔅◈┅┄
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
╔═🔅◈═════╗
@mangenechi
╚═════🔅◈═╝
اگه دیدی
هر چی خدا بهت میگه
بی چون و چرا میتونی بگی «چشم»
بدون که داری مسیر زندگی رو درست میری ☺️
#نکته #زندگی #بندگی ⚜ @mangenechi