انقدر تو طول روز لبخندزورکی حواله این و اون میکنم وقتی وارد خلوت خودم میشم فکم درد میکنه.
پرسید غمگینی؟ گفتم خستهام.
گفت خسته و مأیوس؟
گفتم خسته، فقط خسته، بسیار خسته.
[امروز جز اون تیکه_اگه خستهای سرتو به شونهی من تکیه بده_ خیلی داغون بود]