این لجنزار خیالی ای که ساختم بد به دلم نشسته، دلم میخواد به جای دست و پا زدن بهش بگم بیا باهم یه فنجون چایی بخوریم.
دست و دلم نه به نوشتن میره نه به فکر کردن، چه بلایی سرم اومده؟ نمیدونم.
حتی وحشت دارم از اینکه کلمات رو کنار هم بزارم و بخونمش، تنها کاری که ازم برمیاد تک کلمه های گاه و بیگاه وسط سیومسیجمه. آهنگایی که رو یه لیریکش قفل میشم و بارها و بارها میخوام تایپش کنم ولی قفل میمونم. حس میکنم کلمات و افکارم به قدری بیارزشن که نباید نوشته بشن.
من دلم میخواد خالی شم ولی حتی چیزی درونم نیست که پرم کرده باشه. میدونید چی میگم؟
من همین الانشم خالی از خالیم، دلم میخواد این همه خلع درونم رو بالابیارم ولی حتی چیزی وجود نداره.
بیخیال، حتی نمیدونم چی دارم میگم من فقط بین هزارتوی کلمات موندم و درحال تکرار و تکرارم و توی این تکرار همهچیز تازهست.
یعنی چی که میگن نمیشه هم خدارو خواست هم خرما؟
خوبم میشه، منتها مدام هم از طرف خدا هم خرما دچار فروپاشی روانی میشید و هردو بین آسمون و زمینن.