#تیکه_کتاب
آقاجان! جانم به فدایت که آرزوی همیشگی من این شده بود که کاری کنم که خنده به لبهای تو بنشیند و اسم حقیر به لب های تو جاری شود چه کنم که خدا به عمر ناقابل و بی قدر ما قدر و برکت
این چنین نداد اما باز هم حمد و سپاس مخصوص خدا.» همان موقع بعد از اعلام خبر عقدمان دو نفر اتفاقی آمدند شکلات و شیرینی تعارفمان کردند. دستت را بردی بالا که شکلات ،برداری، من به قلبهای دور رکاب انگشتر فیروزه ات که از مشهد خریده بودی نگاه کردم و توی دلم گفتم یا ابا الجواد!
این ذکر را دوست داشتی همیشه امام رضا را به این نام صدا میزدی همیشه گفته ام که حلقه ی عقد من هدیه ی حضرت معصومه بود و حلقه ی تو هدیه ی امام رضا. من و تو سخت پسند بودیم به قول خودت، خوب پسند! تو که حلقه ی عقدت را سفارش داده بودی از مشهد برایت آوردند؛ یک انگشتر فیروزه که روی رکابش قلبهای کوچک بود همان قلبهایی که میگفتی تو را یاد من
می اندازد. وقت خرید حلقه ی من هم که رفتیم بازار تهران را زیرورو کردیم و آخر سر هم پسند نکردیم، تو پیشنهاد دادی برویم .قم چقدر کیف کردم از این پیشنهاد. اصلاً حلقه اهمیتی نداشت. مهم بیشتر شدن ساعتهای کنار هم بودنمان بود. راستی بعد از خرید حلقه که توی ماشین استراحت کرده ،بودی من نخوابیدم. بیدار نشستم روی صندلی ماشین و فقط نگاهت میکردم صلوات می فرستادم و حدیث کساء می خواندم و از خدا میخواستم بیشتر کنارت باشم. مثل همیشه از خدا می خواستم که کاش بشود به حرمت زندگی نه ساله ی امیرالمؤمنین و حضرت زهرا ما هم نه سال کنار هم باشیم و بعد تو شهید شوی. هم تو به آرزویت که شهادت بود میرسیدی و
هم نعمت بیشتر کنار تو بودن را از دست نمیدادم. اما بعد که بیدار شدی و رفتیم بهشت معصومه ی قم و آنجا یک شهید....
از کتاب: شهید نوید
راوی:همسرشهید
⚘️🌺⚘️ جشن عید غدیر و سالروز تولد شهید نوید امروز پنجشنبه درکنار
مزارش به همراه خانواده محترمش برگزار میگردد پذیرای شما عزیزان هستند ⚘️❤️⚘️
زمان :ساعت : ۱۷ مکان :در قطعه ۵۳ بهشت زهرا ⚘️❤️⚘️
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۱۵ تیر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب📖
اگر ذهنتان را آلوده كنيد، قانون طبيعت در همانجا و همان زمان شما را تنبيه خواهد كرد. اين قانون صبر نمیكند تا شما بميريد و شما را به جهنم ببرد. شما عذاب جهنم را همين حالا حس خواهيد کرد و احساس بدبختی خواهید نمود. 🌵
همينطور اگر ذهنتان پاک و لبريز از عشق و دلسوزی و خيرخواهی باشد، در همينجا و همين حالا پاداش میگیرید.🍂
نگاه كنيد؛ اگر ذهنتان پاک باشد و هيچ نوع منفیگرایی در آن نباشد، احساس آرامش و شادی فراوان میكنيد. مطلب به همين سادگی است.🍄
نوشته #گویانکا
کتاب : اینک مراقبه
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۱۶ تیر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
زن ها، گاهی اوقات حرفی نمی زنند چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود! تنها با نگاهشان حرف می زنند… به اندازه یک دنیا با نگاهشان حرف می زنند. اگر زنی برایتان اهمیت دارد، از چشمانش به سادگی نگذرید! به هیچ وجه…
از کتاب: سوءتفاهم
اثر سیمون دوبوار
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۱ تیر ۱۴۰۲
۲۵ تیر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
دو سالگی ات هم زمان شد با شهادت برادرم دایی محمد که شهید شد. مامان بزرگ خیلی دلتنگ میشد هر هفته میآمد سر خاکش، ما هم همراهش می آمدیم. من همیشه تو و خواهرت را با خودم می آوردم. ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه میخواندیم و خاطره مرور میکردیم، شما بچه ها هم می رفتید برای خودتان اطراف ما بازی میکردید و خوش میگذراندید بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی می خواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین، تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی.
بچه بودی. سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدر
حرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم، سروصورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم.
لوس نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت .بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بیهوا من را بوس میکردی راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سر به سرت میگذاشت و صدایت میکرد خودشیرین! اسم های دیگری هم داشتی نه؟ آنه شرلی را یادم هست! بچه که بودی موهایت حنایی و قشنگ بود نظم و سلیقه ات هم صدای بقیه را درمی آورد. مرتب و منظم بودی کتاب و دفترت را همیشه با نظم میچیدی توی قفسه خواهرت میخواست بی نظمی خودش را توجیه کند میگفت این نوید درس نمیخونه کتاباش نو
می مونه ! .⚘️
از کتاب: شهید نوید
راوی: مادر شهید نوید صفری
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۵ تیر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب📖
در جامعهای كه زنان از وظيفهی مادری خارج شوند و نقش پدری به عهده گيرند، افراد آن جامعه از بهشت محروم میشوند. اگر زنان نقش پدر را به عهده گرفتند و خانواده دارای دو پدر شد، خسارت اصلی که همان غفلت از نقش مادری است سر بر میآورد.
نقش تربيت_کودکان به عهدهی هيچكس غير از مادران نمیتواند قرار گيرد. تربيت کودکان را به عهدهی هركس گذاشتيد، به عهدهی ناكس و نااهل گذاشتهايد. نه مدرسه، نه استاد، نه مهد_کودک، هيچكدام بههيچوجه مقامش، مقام تربيت حقيقی كه مسير انسان را به بهشت سوق دهد، نيست. اين مادر -يعنی زن- است که بايد در مسير رسالت اصلیاش که همان تربيت انسان است قرار گيرد و از اين جهت، مظهر خداست. همانطور که خدا پناه روح هر انسانی است، مادران پناه روح کودکانشان هستند.
نوشته: استاد اصغر طاهرزاده
از کتاب: «زن آنگونه که باید باشد»
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۳۰ تیر ۱۴۰۲
🏴#تیکه_کتاب
مرد از شام آمده بود مدینه! دیار پیامبر اسلام.
حسین بن علی را میان مسجد دید. زیاد شنیده بود که همه ی بلاها و اتفاقات نامطلوب جامعه ی مسلمین تقصیر او است.
رفت مقابل اباعبدالله ایستاد. چشم بست و دهان باز کرد؛ هرچه می توانست ناسزا گفت.
امام صبورانه گوش دادند تا مرد همهی حرف هایش را زد.
دهان که بست، فرمود:
🏴-اهل شامی؟
مرد فکر نمی کرد که با این برخورد روبرو شود. به علی و حسین گفته بود منافق.....لعن شان کرده بود........تمام بدبختی ها را از آنها دانسته بود و حالا انتظار نداشت این آرامش را و این مدارا را؛
-بله. از شام آمده ام!
-می دانم. شامی ها این طوری هستند. بیا مهمان خانه ما باش!
نگاه و آرامش کلام حسین (ع) برای دل مرد مثل نسیم بود و برای ذهن پر از شهبه و اما و اگرش مثل پتک:
🏴_مهمان ما باش. غذایی بخور...... استراحت بکن!
خانه ی حسین را که دید، محبتش را که چشید، زندگی ساده و عبادتش را که نگاه کرد تازه فهمید دستگاه تبلیغاتی معاویه چقدر وسیع و بالاتر از آن چه قدر خائن است.
هرچه از علی و از حسن بد گفته بودند، هرچه بر علیه حسین فریاد زده بودند همه دروغ بود تزویر!
خودش که بعداً می گفت:
-آن روز دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد!
#بریده_کتاب
از کتاب : امیرمن امام حسین ع
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۵ مرداد ۱۴۰۲
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
علی روی دستم خواب است به سایه های درهم پشت پرده نگاه میکنم اسمان مثل زنی ،خشمگین شلاق بارانی اش را به سر و صورت زمین میکوبد. شاید آسمان هم مثل من از دست خودش عصبانی است تمام طول شب به این فکر کردم که باید پاسخگوی چه اتهامی .باشم به امیریل چه بگویم؟ اگر یک بی نظمی یا سهل انگاری از طرف من دردسر بزرگی درست کرده باشد، چه؟ درباره من چه فکری می کند؟ نه، من توی کار همیشه دقیق تر هستم. اصلاً امیریل توی محیط کار، من را شناخت. شاید هم نشناخت دید که من هر سال نمایشگاه عکاسی را در راهروهای دانشگاه برگزار میکنم اما نمی دانست عکاس اهل یک جا نشستن نیست. دید که شب شعری نیست که من را دعوت نکنند، اما نمی دانست شاعر سربه هواست. کلید را پشت در جا میگذارد غذایش می سوزد. علی در خواب شبیه روز اول آفرینش است همان قدر رؤیایی همان قدر نورانی و وقتی بیدار می شود، مثل همه آدمهایی است که یک روز بیدار میشوند و واقعیت زندگی محکم توی صورتشان می خورد، همان قدر بی قرار و ناراحت نزدیک نماز صبح ) است. امیدوارم روی زمین چند دقیقه ای بخوابد تازگی ها یاد گرفته ام راه بروم و به علی شیر بدهم. اگر هم نخوابد لااقل جیغ نمی کشد کمتر هم به پشتم فشار می آید. راهی جز حرف زدن با امیریل ندارم وضو میگیرم کلمه ها هی میآیند و مثل آونگ در حرکت اند: قضایی ،حقوقی ،پاسخ ،نظارت بازرسی .... نمی فهمم ماجرا چیست صدای اذانی را از دور میشنوم چادرم را سر میکنم
علی به بغل، سینی چای را کنار امیریل میگذارم امیریل خوشحال میگوید: به بها خیلی وقته چای دوتایی نزدیم به بدن توی ذهنم میگویم: «چون تو حتی به چای هم توی این مدت دم نکردی.» اما به زور لبخند میزنم و میگویم: «از بازرسی زنگ زده بودن یک ابرویش را بالا میکشد
- بازرسی کجا؟
نوشته :معصومه امیرزاده
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
وارد آشپزخانه که شدم، یک برگه دیدم که حمید با آهنربا روی در یخچال چسبانده بود. یکطرف ایام هفته را نوشته بود و بالای برگه نوشته بود ناهار، شام! بعد داخل هر خانه نام یکی از ائمه را مشخص کرده بود. گفتم: "این چیه آقا؟" گفت: "از این به بعد هر غذایی درست کردیم نذر یکی از ائمه باشه. هر روز غذا رو با ذکر و نیت همون امام درست کن. اینطوری باعث میشه ما هر روز غذایی که نذر اهلبیت شده بخوریم و روی نفسمون تأثیر مثبت داشته باشه. روی در یخچال هم چسبوندم که همیشه جلوی چشممون باشه." به حدی از این طرح حمید خوشم آمده بود که به کل آبآلبالوی داخل یخچال یادم رفت! از آن به بعد موقع همزدن غذا و آشپزی همیشه ذکر همان روز را میگفتم و به نیت همان معصومی که داخل جدول مشخص شده بود غذا درست میکردم. حمید بعد از اینکه استقبال مادرم از این پیشنهاد را دید، یک جدول هم برای خانه آنها درست کرد. دوست داشت همهٔ کارها با ذکر و توسل به ائمه باشد.
از کتاب: یادت باشد🌸
نویسنده :محمد رسول ملا حسنی
راوی: همسر شهید حمید سیاهکلی♡
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
#کتاب_شهید_نوید
هیچ وقت نفهمیدم وقتی به عکس شهدا خیره میشوی 👇
۱ شهریور ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب📕
شاید فکر کرده بود تا وقتی که پسر هست چرا برادر زاده ؟
چرا خواهر زاده ؟
تا وقتی حسین فرزند دارد...
چرا فرزند حسن ؟
چرا فرزند عباس ؟
چرا فرزند زینب ؟
و شاید این کلام علی اکبر دلش را آتش زده بود که : پدر جان !
خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدن نگذارد . پدر جان !
دنیای من پس از تو آنی دوام نیارد
چشمهای من جهان را پس از تو نبیند.😭
🌸کتاب: پدر عشق و پسر
نوشته: سید مهدی شجاعی
#تیکه_کتاب
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۴ شهریور ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا علیه السلام میگیرم اولین قراری که توی بهشت زهرا داشتیم وقتی رسیدم روبه روی مزار آقا رسول جایی که الان خودش دفن ،شده داشت عدسی میخورد امشب همین عمود ۲۸۵ بمانم بهتر است. هوا کمی سرد شده باران هم که نم نم دارد همراه این سیل جمعیت می آید. بعد از نماز صبح دوباره راه می.افتم فردا اضافه کاری کنم سه روزه به عمود ۱۴۵۲
می رسم.
همین گوشه ی موکب جای دنجی است پاهایم بدون کفش و جوراب انگار احساس غریبی میکنند کمی ناز و نوازششان میدهم که رویشان باز شود و راحت باشند. پتو را بالش میکنم و میگذارم زیر سرم. انگار تمام مسافران طریق الحسین دارند توی سرم قدم میزنند همین طور درازکش کوله را میکشم جلوتر. میگذارم روبه روی چشم هایم آقا نوید توی عکس روی کوله شاد و خوشحال نشسته هیچ اثری از خستگی توی چشمهایش نیست. جوری که بغل دستی ام فکر نکند شکلی دارم دست میکشم روی عکسش و میگویم: «نوش جونت! خوش به
سعادتت تو خیلی وقته که به عمود عاشقی رسیدی!»
و
پاهایم کمی آرام تر شده اند. دلم را کاش میشد با ناز و نوازش آرام کنم. اصلاً مگر
می شود اربعین بیاید و دل من آرام باشد؟! مگر می شود توی این مسیر قدم بزنم و لحظه لحظه ی اربعین ۹۶ توی سرم مرور نشود؟!
دختر جوانی نشسته آن سمت چادر و دارد برای خودش مداحی ....
از کتاب : شهید نوید
نوشته: مرضیه اعتمادی
راوی :همسر شهید
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
پیکر آقا نوید را که می خواستند از حرم ببرند برگشتند وتابوت را بردند بالا و نیمه ایستاده گرفتند که به آقا سلام بدهد برایتان گفتم که آقا نوید عاشق امام رضا بود. نمی شد که آخرین سلامش را به آقا ندهد و از در حرم بیرون برود. ... خدا خیرش بدهد. یک نفر وقتی تابوت را گذاشتند توی آمبولانس گفت بگذارید همسر شهید چند لحظه با شهیدش تنها باشد نشستم کنار آقا نوید و چشمم افتاد به عکس روی تابوتش که داشت میخندید وقت زیادی نداشتم. نگران بودم که نكند الان آقا نوید غصه ی حال من را بخورد، فقط گفتم: «آقا نوید ازت راضی ام، بهت افتخار میکنم عزیزم. من هر چیزی که تو دلم بود برای عروسیم بهش رسیدم. هیچی برام کم نذاشتی یه موقع ناراحت من نباشی، فقط دست منم بگیر، م یادت نره!
یاد پیامک بلند بالایی افتادم که از سوریه هم زمان به من و مادرش زده بود، یاد حلالیت طلبیدنش
«من تمام مسائل رو برای ازدواج و بقیه ی کارها درک میکنم اما یه چیزایی اینجا هست که چون شما نمی بینید و من نمیتونم تعریف کنم برای شما قابل درک نیست. میدونم کارای مهمی .دارم اما یه وقتایی یه کارایی پیش میاد اینجا که از هر کاری مهمتره و به جون آدمها ربط داره اگه کوتاهی کنی جون آدمهای بعد از تو به خطر می افته کسانی هستند با شرایط بدتر از من که ایستادن اینجا و دارن کار میکنن که فقط خدا میدونه آدم خجالت میکشه جلوشون بگه که من میخوام برم به عروسیم برسم و اگر دیر بشه چی میشه و...
ادامه دارد
از کتاب شهید نوید
راوی همسر شهید نوید صفری
✍️کانال روزمرگی من و مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۱۷ مهر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
بعضی وقتها مادرها دلشان میخواهد بچه هایشان یک شبه بزرگ شوند آن قدر بزرگ که حرفهایشان را بفهمند که درد دلهایشان را به جان بخرند شبیه امشب من دلم میخواست نوجوان پانزده ساله ای بودی که تازه داشت پشت لبت سبز می شد از مدرسه برگشته بودی برخلاف همیشه که با خنده و شوخی وارد می شدی و سلام بلندت سکوت خانه را میشکست کیفت را پرت کرده بودی توی اتاق و نشسته بودی روی تخت. من با نوشیدنی مورد علاقه ی تو و البته پدرت که یک لیوان شیرموز پر از کاکائو بود وارد اتاق میشدم. می نشستم لب تخت، لیوان را می دادم دستت و میگفتم: «خسته نباشی مرد خونه ، اگه دوست داری برام بگوچی شده.» بعد انگار که این عبارت مرد خونه معجزه کرده باشد، تو درست شبیه پدرت شیرموز را هم بزنی و کاکائو را حسابی با شیر مخلوط کنی. بعد که حالت کمی جا آمد، لیوان را بگذاری روی میز و بگویی: «مامان من اصلا نمی دونم دوست خوب کیه دوست بد کیه، اعصابم از دست خودم خرده من بدون اینکه حرفی بزنم به عکس پدرت که روی دیوار اتاق توست نگاه کنم و بروم دفترچه ها را از کشو بیرون بکشم
و جواب کلافگی تو را از زبان پدرت بدهم
اینجا را ببین همین جا که نوشته است
خدايا من هیچ وقت تنها نبودم هر وقت که تنها شدم لحظه ای نگذشت که تو هم نشین من شدی و تمام تنهایی من را پر کردی. حالا یک همچین رفیق و دوست خوب را آدم عاقل با چه رفاقت قراردادی میتواند عوض کند؟ هیهات خدایا این دل را که میفرمایی حرم توست شش دانگه تسخیر کن و هیچ محبتی غیر از محبت خودت و اوليا و ائمه معصومین در آن قرار نده.
بعد وقتی اشتیاق تو را برای خواندن بیشتر ببینم دفتر را بدهم دستت
ادامه👇
۲۵ مهر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب📚
هرکدام از ما عادت داریم که به دوستان و اطرافیانمان توصیههایی بکنیم که به نظرمان به نفع آنهاست. واقعیت این است که این توصیهها به نفع خودمانند! بهتر است کمی هم خودمان را نصیحت کنیم!
ما از منظر خودمان دیگران را میبینیم و میشناسیم، به فرض، اگر به کسی توصیه میکنیم تا صبحها زود از خواب بیدار شود تا در کارهایش موفق باشد، به احتمال زیاد خودمان همیشه از اینکه تا لنگ ظهر میخوابیم در عذاب هستیم. درحالیکه شاید کسی که این توصیه را به او میکنیم، شخصی سحرخیز اما ناموفق است! پس میتوانید لیستی از توصیههای خود به دیگران و بهخصوص به کسانی که برای شما اهمیت دارند تهیه کرده و سعی کنید خودتان را میان آن توصیهها پیدا کنید.
از کتاب:نیمه تاریک وجود
نوشته :دبی فورد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۱ آبان ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب📚
همه تار و مار می دویدند انگار دیوانه ای گالن بنزینی ریخته جلوی لانه مورچه ها و کبریت را تا ته کشیده.
مغزم انگار فلج شده بود.
از اطراف، سر و صدا و فحش می شنیدم ولی مبهم. وقتی اسرائیل حمله میکند هیچ جای امنی در غزه نیست نه پناهگاهی نه ،زیرزمینی، نه تونلی، در و پنجره ها تندتند باز می شدند. یاد گرفته بودیم اگر پنجره بسته باشد موج انفجار شیشه ها را خرد و خاکشیر میکند. آمبولانسی آژیرکشان رد شد. جلوی تاکسی رهگذری را گرفتم. ستاره دیوید آویزان از گردن راننده برق زد. در عقب را باز کردم. خودم را انداختم داخل لال شدم نفسم دودستی گلویم را فشار می داد راننده تاکسی با صورت جوش جوشی داد زد «کجا؟» از توی آینه بالاسرش چشمانم را دیدم. از ترس گرد شده بود با دست اشاره کردم خیابان عمر المختار را مستقیم برو پایین.
تا خانه مان ده دقیقه راه بود؛ با ماشین؛ بدون ترافیک. به سکسکه افتادم؛ از ترس دلیل انفجار را از رادیو شنیدم ترور یکی از فرماندهان حماس کی و کجایش را گذاشت برای بعد راننده تاکسی گاز میداد بوق میزد صلیب میکشید و فحش میداد.....
از کتاب تاوان عاشقی 🪻⚘️🪻
✍️کانال روزمرگی من و مامان
http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz
۱۷ آذر ۱۴۰۲
#تیکه_کتاب
خلیل روحانی بود جایگاهی داشت. در جلسات و مهمانی هایی که دعوت می شدیم می دیدم زنها چادری هستند. ولی من با مانتوی بلند و شال مچ می رفتم. انتظار داشتم خلیل یکبار به رویم بیاورد حجاب بگذارم. اصلاً و ابداً. دوست نداشتم متفاوت از بقیه باشم. احساس میکردم یک چیزی کم دارم. مدت ها با خودم کلنجار میرفتم خلیل مسیحی به خاطر خدا و اسلام از همه خوشی هایش گذشت؛ تو نمیتوانی محض رضای خدا حجاب بگذاری؟ از حرم و زیارت سیده معصومه علیها سلام هم حرفی به زبان نمی آورد. به بهانه خرید و کلاس بی سر و صدا از خانه می زد بیرون، از شاد و شنگولی و چشمان پف الودِ خيسِ قرمزش میفهمیدم حرم .بوده بین رج به رج خاطراتش دستم آمد روزهای اولِ سکونتش در قم صبح تا شب توی حرم مینشسته پای رحل قرآن و زیارت به توسل اعتقادی نداشتم ولی این حال خلیل کنجکاوم میکرد تجربه اش کنم، دنبال بهانه ای بودم تا با یک تیر دو نشان بزنم. با چادر بروم حرم...
از کتاب تاوان عشق
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
۲۵ آذر ۱۴۰۲
تیکه کتاب
زندگی پر از رنج است، پر از سختی های تمام نشدنی...میشود این رنج ها را بکشی و دائم از زمین و زمان شکایت کنی و زندگی را برای خودت و اطرافیانت تلخ کنی؛ و میشود با شیرینی صبر از آن خاطره ای خوش به جا بگذاری و دیگران را به ستودن وادار کنی....
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین، در بعدازظهر بلند تابستان جنگ، دوسال و چندماهی که میتوانم تعداد دفعه هایی که باهم غذا خوردیم بشمرم از خواب که پریدم او رفته بود،فقط خاطره هایشان و آن چیزهایی که آدم ها بعدا یادش می افتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود، میگویند آدم ها خوابند وقتی میمیرند بیدار میشوند..
شاید او بیدار بوده و من هنوز خوابم..
شاید هم همه این مدت خواب او را میدیدم....خواب زندگی با یک فرشته..
📚نیمه پنهان ماه
🖌راوی همسر شهید
✍روزمرگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
۹ اسفند
🌼
تیکه کتاب📚
بعداز ابراهیم حال و روز خودم را نمیفهمیدم او تمام زندگی من بود خیلی به او وابسته بودیم،او نه تنها یک برادر بلکه مربی ما نیز بود.بارها با من در مورد حجاب صحبت میکرد و میگفت: چادر یادگار حضرت زهرا(س) است، ایمان یک زن وقتی کامل میشود که حجاب را کامل رعایت کند.وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم به ما، در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه میکرد، اما هيچگاه امرونهی نمیکرد،ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت میکرد، در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ما را برای نماز صبح صدا میزد و میگفت نماز فقط اول وقت و با جماعت...
#تیکه_کتاب
#سلام_بر_ابراهیم
راوی: خواهر شهید ابراهیم هادی
✍روزمرگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼
۱۵ اسفند
🌼
حسن سری پایین آورد و دست بر دستگیره در گذاشت تا خارج شود . اما خانم گفت ؛ راستی صبر کن .
حسن به جای قبلی خود برگشت و با احترام ایستاد .
خانم از پشت میزش بلند شد و کمی نزدیکتر آمد و پرسید ؛ شنیدم به آن جوان روس گفتی که درد را مردانه تحمل می کند . خواستم بپرسم مگر زنها درد را چگونه تحمل می کنند ؟!!
حسن از بابت اینکه خانم این جمله او را شنیده تمام تنش عرق کرد . این اصطلاحی بود که همیشه مردها به کار میبردند اما استفاده این جمله در برابر عظمت خانم او را شرمنده کرد . پس از کمی این پا و آن پا کردن جواب داد ؛ چون مردها بابت جنگ بیشتر مورد ضرب و شتم ، زخم و جراحت قرار می گیرند طاقتشان از خانمها بالاتر است . برای همین چنین جمله ای بین مردها رواج دارد .
خانم سری تکان داد و ضمن تاملی کوتاه به سخنان حسن ، به آرامی به پشت میز برگشت و گفت ؛ امشب که به خانه رفتی ، با خواهرت صحبت کن ، میدانم که سه فرزند دارد ، درست است ؟
حسن گفت ؛ بله خانم یک پسر و دو دختر .
خانم ادامه داد ؛ بسیار خوب، پس با او از درد بدترین زخمی که خورده ای بگو سپس بگذار او هم از درد سه مرتبه به دنیا آمدن خواهر زاده هایت بگوید .کمی سبک سنگین کن . آنوقت میفهمی دردی را که زنها تحمل می کنند مردها در تمام دوران عمرشان تجربه نمیکنند .
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
تکه ای از کتاب «بلور، دخت ایرانی»
🌼
۳ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برشی از یک کتاب
حرف ها از جنس آباند. یکجا بند نمیشوند. هرطور شده جاری میشوند و به جایی که باید برسند میرسند. ما فکر میکنیم حرفها که از دهانها بیرون میآیند در گوشها دفن میشوند، اما اینطور نیست. آنها از گوشها وارد مغزها میشوند و چرخی میخورند و دوباره از دهانها بیرون میزنند. وقتی حرف میزنیم باید مراقب باشیم از انصاف و عدالت دور نشویم چون حرفها هنگام عبور از لابهلای دندانها تیز میشوند و زخمی میکنند و باعث میشوند تلخیها و کدورتها تا دم پنجرهها جلو بیایند.
برشی از کتاب «دیر کردی ما شام را خوردیم»
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
🌼
۱ اردیبهشت
🌼
تیکه کتاب
وجودتان را مثل یک استخر پر از آب تصور کنید و ویژگیهایی را که از خود میرانید توپهای پلاستیکی. شما هربار این توپهای پلاستیکی را با فشار دست به زیرآب میرانید، اما جز خسته کردن خودتان اتفاقی نمیافتد و در نهایت، توپها به روی آب خواهند آمد. واقعیت این است که سایه حاصل تفکری است که به ما تلقین کرده تا همیشه انسان خوب و بینقصی باشیم و به این منظور، همه ما لیست بلندبالایی از «… نباش»ها داریم. مثلا عجول نباش، گستاخ نباش و… در مقابلِ این نباشها، ما برای خودمان یک عالمه «اگر» ساختهایم؛ اگر مؤدب بودم، اگر صبور بودم، اگر… و خیال میکنیم تنها زمانی خوشبخت و موفق خواهیم بود که این اگرها به واقعیت بپیوندند.
درحالیکه نمیدانیم همان جنبه عجول یا گستاخی که سعی در پنهان کردن و طرد کردنش داشتهایم، میتوانست در صورت پذیرش و مواجهه، صورت مثبت خود، یعنی صبور و مؤدببودن را به ما هدیه دهد. این مثال میتواند موضوع را روشنتر کند: پدربزرگی با دو نوه خود به طویلهای میرود. یکی از نوهها بلافاصله از بوی بد پهنها که به کفشش میچسبند شکایت میکند و میخواهد که زودتر از آنجا بروند. اما نوه دیگر با خوشحالی ابراز میکند که بوی پهن نشانگر آن است که شاید یک اسب این دور و برها باشد.
پس سعی کنید امکانهایی را که در هر پدیده منفی وجود دارد کشف کنید و به خودتان هدیه دهید.
کتاب: نیمه تاریک وجود
نویسنده: دبی فورد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
🌼
۲۹ اردیبهشت
🌼
📚 تیکه کتاب
عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام. گاهی احساس می کردم که رابطه ی حسین با علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نیست؛ رابطه ی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطه ی عاشق و معشوق است، رابطه ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است. احساس می کردم رابطه ی علی اکبر با حسین، فقط رابطه ی یک پسر با پدر نیست؛ رابطه ی مأموم و امام است، رابطه ی مردید و مراد است، رابطه ی عاشق و معشوق است، رابطه ی محبّ و محبوب است و اگر کفر نبود می گفتم رابطه ی عابد و معبود است.
نام کتاب: پدرعشق، و پسر
نام نویسنده: مهدی شجاعی
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
🌼
۱۱ تیر
همیشه راه ﺑﺮای ﺷﻤﺎ ﺑﺎز اﺳﺖ و ﺟﺎی رﺷﺪ دارﯾﺪ.
ﺧﯿﻠﯽ از آدمها زﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎن را ﺑﻪ ﺣﺴﺎدت و ﺳﺮﺧﻮردﮔﯽ ﻣﯽ ﮔﺬراﻧﻨﺪ و از اﯾﻨﮑﻪ دﯾﮕﺮان ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ هاﯾﯽ دﺳﺖ ﯾﺎﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﻧﺎراﺿﯽ هستند
ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﭘﯿﺘﺰای ﭘﭙﺮوﻧﯽ اﺳﺖ و هرﮔﺎه ﮐﺴﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮد، ﯾﮏ ﺗﮑﻪ آن ﮐﻢ ﺷﺪه و ﺳهمﯽ ﺑﺮای آﻧﺎن ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﻧﮑﺘﻪ ای ﮐﻪ ﺑﻪ آن ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺘﺰا تنها ﯾﮑﯽ از ﻏﺬاھﺎی ﻣﻮﺟﻮد در ﺑﻮﻓﻪ آزاد اﺳﺖ.
ﺑﺎز هم ﭘﯿﺘﺰاهای دﯾﮕﺮی در ظﺮف ﺧﻮاهند ﮔﺬاﺷﺖ.
وﻗﺖ و ﻧﯿﺮوﯾﺘﺎن را ﺑﯽ ﺧﻮدی هدر ﻧﺪهید ﮐﻪ ﭼﺮا دﯾﮕﺮی ﻗﺒﻞ از ﺷﻤﺎ آﻣﺪ و آن ﺗﮑﻪ را زودﺗﺮ ﺑﺮد.
ﺳهم ﺷﻤﺎ در ﺗﻨﻮر است
📚 خندیدن بدون لهجه | فیروزه جزایر دوما
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#تیکه_کتاب
🌼
۲۴ آذر