eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
57هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani_29 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز می‌خواندم، قرآن می‌خواندم، قرآن تنها آرام‌بخش من در وقت پریشان‌حالی بود، اما چادر سر نمی‌کردم. گفتم: «حسین، وقتی من رو انتخاب کردی چادری نبودم. این خواسته تو هم نبود که چادری بشم. من همون منیژه‌ام، عوض نشده‌م.» اما فایده نداشت، باز اصرار می‌کرد که چادر بپوشم. می‌گفت: «من هجده سال جلوی عراقی‌ها با توکل به خدا و ایمان تونستم دوام بیارم. حالا که برگشته‌م دوست دارم همسرم چادر بپوشه؛ این خواسته منه.» راست می‌گفت؛ حسین در طول هجده سال اسارت یک سالک راه خدا شده بود. خودسازی کرده بود. به یک مؤمن واقعی تبدیل شده بود. به همین خاطر دوست داشت چادر بپوشم. برایش مهم نبود جامعه چه فکری می‌خواهند راجع به او بکنند. ⚘️ همسر شهید لشکری🌷 https://eitaa.com/mano_maman
♡ شکر می‌کنم که باز توانستم کنار خانواده‌ام باشم؛ کنار همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت هجده سال آن‌قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد. حالا می‌فهمم که من اسیر نبوده‌ام، من اصلاً سختی نکشیده‌ام؛ این زن بوده که هجده سال اسارتِ سخت را در عین آزادی تحمل کرده است. خوشحالم که امروز کنارش هستم و شاید بتوانم کمی از رنج‌هایش بکاهم و خدا را شکر می‌کنم که پسرم بزرگ شده است، با سلامت جسم و جان؛ پسری که روزهای اول بازگشتم مرا به اسم حسین صدا می‌کرد😭 همسر شهید لشکری https://eitaa.com/mano_maman
♡ ساک را که چیدم، برایش حنا درست کردم. گفتم: «حمید! من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری. می خوام مثل بچه‌های جنگ که شب عملیات حنا می گذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم». با تعجب از من پرسید: «حنا برای چی؟». گفتم:« اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ؛ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی، من الان خودم برات حنابندون می‌گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت. روز خوشبختی و عاقبت به خیری تو، بهترین روز برای هر دوتامونه. روی مبل کنار بخاری، سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست. پارچه سفید می رویش انداختم و روزنامه زیر پاهایش گذاشتم. نیت کردم و روی موها و محاسن و پاهایش حنا گذاشتم. در همان حالت که حنا روی سرش بود، دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم:« حمید! صحبت کن برای من، برای پدر و مادر هامون». گفت:« نمی تونم زحمات پدر و مادرم را جبران کنم». دنبال جمله می‌گشت. به شوخی گفتم:« حمید! یک دقیقه بیشتر وقت نداری. زود باش». ادامه داد:« پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن. بزرگ‌ترین لطف شون هم اینکه دخترشون را در اختیار من گذاشتن. خود تو هم که عزیز دل مایی. فعلاً علی الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت، تا برم و برگردم انشاءالله». بعد از ثبت لحظات حنابندان، روسری سر کردم و دو تایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم. به من گفت:« فرزانه! اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جای ثبت کن»😭 همسر شهید♡ حمید سیاهکالی ⚘️ https://eitaa.com/mano_maman