#داستانک دخترا درحال جمع کردن وسایل میهمونی بودند؛ لیلا گفت : بچه ها ممنون ؛ خواهش میکنم خودتونو خسته نکنین خودم بعدا جمع میکنم رز گفت : چه زحمتی بابا ؛ جمع میکنیم درعوض توهم اون سرویس نقره ی عتیقه که ارثیه بهت رسیده رو بیار با دوستامون نگاه کنیم و چندلحظه بعد درجعبه بازمیشه و چشم همه خیره میشه به محتوای آن وهمه ذوق زده به جان جعبه می افتن وهرتکه از سرویسو یکی به خودش آویزون میکنه وعکس میگیره یاس یه گوشه درحال ور رفتن با چادرش بود .رز متوجه یاس شد ومیگه : چیه بازهم داری با اون ور میری ؛ آخه چته تو ؛ چرا اینقد مواظب این تکه پارچه ایی یاس باصلابت خاصی بلند شدو چادرو از آغوشش درآورد وپوشیدوگفت فقط یه تکه پارچه نیست این بهترین ارثیه ی منه که یادگارمادرم زهراست شکوه یاس درارثیه ی مادر چون مرواریدی بود که سرویس نقره عتیقه رو درخودش گم میکرد و چشم دوستانش رو خیره وحیران #یادگار_مادر #راضیه_فاضل_فر #روزمرگی_من_و_مامان👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb

#تلنگر🤔 گاهی با دلم حرف میزنم : من اهل اینجا نیستیم: پنج شنبه ها که عبورم به قبرستان می افتد و میان بغضها و دلتنگیها ،ناله سر میدهم و آرزوی یک لحظه دیدارعزیزانم رامیکنم ؛ تا فقط یک جمله از حرفهای نگفته به هم را، بگوئیم ، کاش یادم باشد این لحظه ها باز هم تکرارخواهد شد. تکراری دردناک و پرحسرت و وسعیتر از لحظه ی امروز . لحظه ایی که منم و خداوندی که باید پاسخگویش باشم کاش بتوانم امروز و فردایم را دریابم و ایمان داشته باشم؛ من اهل اینجا نیستیم؛ و به سرایی دیگر ، آن هم نه از روی میل و رغبت ، بلکه از روی قانون الیه راجعون رخت بر خواهم بست ؛ پس تا فرصت دارم بندگی کنم . که سعادت من درگرو همین بندگی است و بس #راضیه_فاضل_فر #روزمرگی_من_و_مامان👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb