eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
57هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani_29 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد . ،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد… دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی! حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره . بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم . گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟! ‌روای:‌ همسر شهید مرتضی‌ حسین‌ پور‌ شلمانی ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌷 من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان “شهیــــد زنــــده” ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان “شریک جهادم و مسافر بهشت” ذخیره کرده بود گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم، ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم راوی: همسر شهید جواد جهانی ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌸 نشست روبه رویم.خندید و گفت:(دیدید آخر به دلتون نشستم!) زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم ،حالا انگار لال شده بودم.خودش جواب خودش را داد:(رفتم مشهد،یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید،امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه،پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست،خیر کنن و بهتون بدن.نظرم عوض شد.دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!) شهید محمدحسین محمدخانی ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ گفت: "هر کجا جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم. فقط یه چیزی. از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن. اگه صدای من رو بشنون از خجالت آب میشم." به یاد زندگی‌نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی‌هایشان برای همچنین موقعیت‌هایی با همسرشان رمز می‌گذاشتند. به حمید گفتم: "پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم." از پیشنهادم خوشش آمد. پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و بلند بلند گفت: "یادت باشه! یادت باشه!" لبخندی زدم و گفتم: "یادم هست! یادم هست!" راحله چند دقیقه بعد پیام داد: "از هواپیما به برج مراقبت. توی قلب شما جا هست فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم!" من هم جواب دادم: "فعلاً یک بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیه!" راوی: همسر شهید حمید رضا سیاهکالی♡ ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡♡ تمام شد! خاک‌ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت. همین‌که خاک‌ها را ریختند، صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد. این بار هم بله را زمان اذان دادم؛ بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا. یاد حرف حمید افتادم که می‌گفت: "حتماً حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقاً موقع اذان بله رو بدی".😭 ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ نمازای دو نفره مون بود. ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ. ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ. چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ ﻛﻪ ﺩو نفر ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ. منطقه که میرفت تحمل خونه بدون حمید واسم سخت بود. “وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟ این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است” میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ، ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی‌گشت واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ میزد. میگفتن: “بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..” ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ. ظرف ﺩﻭ،، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ.” ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که گلی گم کرده ام می‌جویم او را” ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻴﮕﻢ:” …عشق…” “عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است که هرجا لذتی باشد دردن درد مدفون است” ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست. از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم. ? ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن…؟! ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ! تو تقسیم کار خونه ست. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ. ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می‌کرد. ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ. 🙂 این در حالی بود که قبل ازدواج ﺗﻮ خونه بهم میگفتن ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم. میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم. راوی : همسر‌ شہید‌حمید‌باکری ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
روح الله در ماه دو سه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی گل میخرید.همیشه کادوهایی را که بی مناسبت به کسی میداد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت میکرد که خرید گل برای زینب فراموش نشود. معمولا یک شاخه گل رز میخرید، گاهی هم مریم .بعضی وقت ها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را غافلگیر میکرد... زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد. در یکی از نبودن های روح الله ، وقتی دلتنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت :《 آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت/ که اگر سر برود از دل و از جان نرود.》 این گلبرگ را خودش نوشته بود اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست. وقتی آن را برگرداند ، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود《عشق من دلتنگ نباش》 شهید_روح_الله_قربانی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ قبل از رسیدن عید دغدغه خانه‌ تکانی را داشت، و نگران من بود که دست‌ تنها کاری نکنم. به من می‌گفت: تنهایی کار نکن، مخصوصاً وقتی به آشپزخانه رسیدی به من بگو مرخصی بگیرم، چند روز قبل از شهادتش از سوریه تماس گرفته بود گفت: «آخر سال نزدیک است وقتی برگشتم چند روزی خانه هستم با هم همه‌ جا را تمیز می‌کنیم، تو خودت را اذیت نکن. امسال ایام عید می رویم سفر، هم شمال و از آن طرف هم مشهد. نظرت چیه؟» گفتم: «خیلی هم عالی». گفت: «پس دست به چیزی نزن تا بیایم». برای تحویل سال دوست داشت حتماً در خانه سفره هفت‌سین پهن کنیم. به من می‌گفت: دوست دارم همگی دور سفره بنشینیم، کمک می‌کرد و از هر چیزی که برای عید خرید کرده بودیم سر سفره می‌آورد، و اول همه تأکید روی قرآن داشت. مقداری پول لای قرآن می‌گذاشت و به من و فاطمه اول از همه عیدی می‌داد، قبل از تحویل سال قرآن می‌خواند و بعد قرآن را دست من می‌داد تا من هم بخوانم. بعد از سال تحویل تلفن را بر می‌داشت و به مادرش زنگ می‌زد و تبریک می‌گفت. به پدر و مادر من هم زنگ می‌زد، بعد شروع می‌کرد برنامه‌ریزی که کجاها باید برویم. معمولاً اول خانه پدر ایشان، بعد هم خانه مادر من و سایر اقوام. تمام آن چند روزی که برای عید خانه بود را سعی می‌کرد به من و بچه‌ها خوش بگذرد، مسافرت، تفریح، رستوران، و اگر مهمان منزل ما می‌آمد با گشاده‌رویی برخورد می‌کرد و حتی چند روز آنها را نگه می‌داشت. همسر شهید محرم ترک ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ درحالی که هنوز مهدی چهل‌روزه نشده بود، آنها به همراه حاج همت به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتند و در منزل عموی حاج همت اقامت گزیدند. بعد از چند روز به اصرار بدیهیان، حاج همت وقتی دید همسرش چقدر در عذاب است و ناراحت «رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. چندتا وسیله جزیی داشتیم که نصف وانت را به زور پر کرد. سوار شدیم و رفتیم اندیمشک به خانه‌های بیمارستان شهید کلانتری. آنجا حاجی به من گفت: ببین من کلید این خانه را شاید نزدیک به یک ماه است که دارم، ولی ترجیح می‌دادم به جای من و تو، بچه‌هایی که واجب‌تر هستند بیایند اینجا ساکن شوند. من و تو هنوز می‌توانستیم خانه عمویم سرکنیم. اصرار تو باعث شد من کاری را که دوست نداشتم انجام بدهم. من چیزی نگفتم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. دیگر فهمیده بودم مسلمانیِ حاجی با ما فرق دارد. به قول یکی از دوستانش او بهشت را هم تنهایی نمی‌خواست. شهید همت ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ آخرین بار، رفتن مصطفی خیلی متفاوت بود. سه ماه قبل از رفتنش پدرم را از دست دادم. من یکدانه دختر بودم و پدرم خیلی در نبود شوهرم حامی ام بود. آقا مصطفی با وجود پدرم خیالش از دوری ما راحت بود. آن دفعه وقتی آمد مرخصی، یک هفته بعدش پدرم تصادف کرد و از دنیا رفت. من ضربه بدی خورده بودم. مصطفی ماموریت یک ساله گرفته بود در سوریه. یعنی دو ماه سوریه و دو سه هفته پیش ما بود. قرار بود ما هم برویم پیشش. بعد از اتفاقی که برای پدرم افتاد اطرافیان به او می گفتند: دیگر سوریه نرو. اما من می دانستم او مسئولیت دارد و از تماس هایشان با خبر بودم که دوستانش از او سوال می کردند. می دیدم اذیت بود. از یک طرف دلش پیش من بود به خاطر ضربه ای که خورده بودم، از یک طرف دلش سوریه بود. دو هفته بعد از فوت پدرم گفتم: آقای مصطفی می خواهی بروی برو من مانع نمی شوم. شما از طرف ما خیالت جمع باشد. وقتی این را گفتم بسیار خوشحال شد. فکرش را نمی کرد. رفت و ۵۰ روزی سوریه بود آخرین بار که آمد سه هفته ماند. با هم رفتیم مشهد. اولین سفرمان مشهد بود آخری هم مشهد بود. در حرم خاطراتمان را مرور کردیم. موقع رفتنش هم حسابی بدرقه اش کردم. فقط اصرار کردم فقط یک روز بیشتر بماند. اصراری که سابقه نداشت. انگار داشتم دل می کندم. من در مدرسه شاغل بودم. روز رفتنش نرفتم مدرسه. دو روز بود حالم بد بود. پرسید چرا نرفتی مدرسه؟ گفتم: حالم خوب نیست. ادامه 👇
♡ وقتی متوجه شدم قرار است برود لباس هایش را خیس میکردم که هر زمان سراغ لباس هایش را گرفت بگویم خیس است پنجشنبه بود که دیگر مطمئن شدم نمی رود لباس هایش را پهن کردم دیدیم یکدفعه لباسهای خیسش را .پوشید .گفتم چه شده لباس پوشیدی؟ گفت میخواهم با بچه ها شوخی کنم شما که نگذاشتید بروم داشتم قرآن می خواندم رفت قرآن بزرگ خانه را آورد دستی رویش کشید و بوسید و گفت چرا این قرآن را نمی خوانی؟ با اخم گفتم با همینی که دستم هست میخوانم خواست که از زیر قرآن ردش کنم قبول نکردم گفتم .عمراً به پدرش گفت که از زیر قرآن ردش ،کند پدرش قبول کرد در حال رد شدن از زیر قرآن بود که به من گفت میتوانی حداقل چند تا عکس از من بگیری بلند شدم با گوشی چندتا عکس گرفتم عکسی که در حال بوسیدن قرآن است و عکسی که به من نگاه می کند جایی نوشته بود طفلی پدر و مادرم که خبر نداشتند به سوریه می.روم با همه تماس گرفته بود که هوای پدر و مادرم را داشته باشید یک روز بعد رفتنش حالم بد شد و راهی بیمارستان شدم از همانجا عکسهای خودش در حرم حضرت رقیه را فرستاد که در حال زیارت است و گفته بود این ها ذخیره آخرت من است. بیمارستان بودم که عکس ها را نشانم دادند یک لحظه انگار حالم خوب شد خیلی خوشحال شدم راوی مادر شهید مجید قربانخانی🩷🌷🩷 ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده، خیلی ساده لباس پوشیده بود. جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت می‌کنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب آن روز صحبت خاصی نداشتیم فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد وقرار های بعدی راگذاشتیم ⚘️راوی همسر شهید امین کریمی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
می‌دانستم اگر حسن صدای بابایش را بشنود، دیگر او را رها نمی‌کند. آن پشت، با مرغ و خروس‌های همسایه مشغول بازی بودیم که فاطمه به طرف‌مان دوید و گفت: «مامان، مامان، بابا اومد!» هنوز حرف فاطمه تمام نشده بود که حسن مثل تیرِ از چلِّه رها شده، از دستم در رفت و دنبال فاطمه راه افتاد. من هم دمپایی به پا، افتادم دنبالش. آقامحمد که از دور آن‌ها را دیده بود، با سرعت رفت داخل یکی از وانت‌های پارک شده در حیاط و پنهان شد تا حسن او را پیدا نکند. در همین حال سردار شاهچراغی از بچه‌ها خواست که مرا صدا کنند تا چند کلمه‌ای با من حرف بزند و خدا قوتی بگوید. یادش بخیر! با دمپاییِ قرمز مقابل سردار ایستادم. تمام تلاشم را کردم تا این وضعیت از چشم ایشان دور بماند. دیگر نفهمیدم چه کسی بچه‌ها را جمع‌وجور کرد. سردار می‌گفت: «وقتی آقای بلباسی گفت که با خانم و سه فرزندش توی جهادی شرکت کرده، باور نکردم! اومدم تا خودم از نزدیک شاهد مجاهدت شما باشم.» راوی همسر شهید محمد بلباسی🌸🩷 ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت. گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود. دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.😭 راوی :همسرشهید محمد بلباسی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
وقتی بچه مان (حمزه) به دنیا آمد، تا 35 روز برای دیدنش نیامد. بعد برایم تعریف کرد یک بار دلم می خواست بیایم و بچه را ببینم ولی از اینکه در این موقعیت جنگی فکر بچه را کرده بودم شرمنده شدم. وقتی به خانه آمد و بچه را بغل کرد، احساس کردم بچه را بو می کند! از خود بی خود شده بود و نشان می داد در محیط کار تا چه اندازه وظیفه شناس و مسئول و در محیط منزل تا چه حد نسبت به خانواده و بچه احساس مسئولیت می کند. در آن چند لحظه که بچه را بغل کرده بود و با حالتی خاص او را به خودش چسبانده بود، به خود گفتم با این حالت عاطفی ای که نسبت به بچه دارد چطوری می تواند از او جدا شود! بعد از مدتی بدون کوچک ترین دغدغه ی فکری خداحافظی کرد و رفت و این برای اطرافیان درس آموزنده ای بود. همیشه دوستانش می گفتند جهان آرا فردی است که ازدواج کردن و بچه دار شدنش نه تنها سد راهش نبود بلکه کمکی برای تداوم راهش بود تا بتواند برنامه اش را نسبت به گذشته کامل تر انجام دهد. راوی همسر شهید جهان آرا ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ حس التماس داشتم گفتم «امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام. تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...» گفت «آره می‌دانم» گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟» صدایش آرام‌تر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟» 🌸راوی همسر امین کریمی چنبلو ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد . می دیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد… دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهید میشی! حتی جلوی نماز اول وقت او را می گرفتم! اما چیزی نمی گفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت: کاری رو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان هم راضی تره . بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمی کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا . ولی براش دعا نمی کنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم . گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می شناسه؟!👌 ‌روای:‌ همسر شهید مرتضی‌ حسین‌پور‌ شلمانی♡ ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♦️پسر شهیده معصومه بدرآبادی بعد از انفجار اول به مامانش پیام میده حالشو بپرسه، مامانش به شوخی میگه من شهید شدم و دارم از بهشت پیام میدم پنج دقیقه بعد در انفجار دوم همراه دخترش زینب به شهادت میرسه انفجار اول ۲:۵۰ و انفجار دوم ۳:۱۵ رخ داد. 🕊
♡ چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم. آدم سخت‌گیری نبود. اجازهٔ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه‌متولدشده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند، گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیهٔ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می‌کردند. راوی همسر شهید سید محمد موسوی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼 شهیدانه با ابراهیم و چندنفر از بچهای محل رفیق بودم، والیبال و کشتی و زورخانه محل تفریح همگی ما بود،ما ۶ نفر بودیم که بیشتر وقتمان در کنار هم سپری میشد، ازمیان ما فقط ابراهیم سرکار میرفت، او برای خودش درآمد داشت؛ اما بقیه وضع مالی خوبی نداشتند. یک روز ابراهیم همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد، بهترین غذا را برای ما سفارش داد، نمی‌دانید چه لذتی داشت، خصوصا برای بعضی از رفقا که وضع مالی خوبی نداشتند.ابراهیم ازینکه میدید ما با ولع غذا میخوریم لذت می‌برد.هفته بعد دوباره همه ما را به چلوکبابی دعوت کرد، گفتیم نمیشه که همش شما ما را دعوت کنید، گفت امروز مصطفی مارو مهمون میکنه.سرمیز شام نشسته بودیم ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد بگیر، دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی بهم داد و با اشاره گفت حرفی نزن و برو پول غذا رو حساب کن، هفته بعد دوباره همه دعوت شدیم و او می‌گفت امروز مهمان فلانی هستیم.این ماجرا تا مدتی ادامه داشت.یکی از خاطرات جوانی ما در همان چلوکبابی نقش بست. راوی: دوست شهید ✍روزمرگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
🌼 شهیدانه روحیهٔ سید همچنان خوب نبود و از روزی که فهمید کلیه‌هایم را از دست داده‌ام حالش بد و بدتر می‌شد. این برایم نگران‌کننده بود. هر چقدر با او صحبت می‌کردم که به‌خدا چیزی نیست، سرنوشت این بوده، به کتش نمی‌رفت. او خودش را سبب بیماری من می‌دانست. آن‌قدر زبان تشکر و قدردانی داشت که می‌دانستم هر کاری بکنم، ذره‌ای از آن از چشمش نمی‌افتد. به هر کس که به خانه‌مان می‌آمد، می‌گفت: «زحمت اصلی زندگی رو خانمم کشیده، جانباز اصلی ایشونه نه من!» خیلی قدردان بود. کمتر کسی را می‌شناختم که این‌قدر زبانش به تشکر باشد. تمام سعی‌ام را می‌کردم که لااقل روحیه‌ام بهتر از قبل شود. این را به خاطر سید می‌خواستم. تا حدودی سعی‌ام نتیجه داد و سید کمی از حال و هوای گذشته فاصله گرفت. زخم‌های بستر دست از سر سید برنمی‌داشتنند. به تجویز پزشکان باید مدتی را به شکم می‌خوابید تا زخم‌ها بیشتر از این عود نکند. قبلاً هم چنین کاری را می‌کرد اما نه این قدر جدی. خیلی سخت بود که مدام به شکم باشد. صبح، ظهر، شب، همین‌گونه می‌خوابید و بیدار می‌شد و چند ساعتی را به‌صورت متوالی این‌گونه بود و باز به پشت می‌گرداندمش. گرچه پزشکان این اجازه را به من نداده بودند اما می‌دیدم به شکم که می‌خوابد چه عذابی می‌کشد. باز هم مثل همیشه زبانش به شکر بود و هیچ شکوه و ناله‌ای به زبان نمی‌آورد حتی در این حالت. راوی همسر شهید سید محمد موسوی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
🌼 شهیدانه وعده دیدار سیدالشهدا علیه السلام به محمدباقر قبل اذان صبح با حالت عجیبی از خواب پرید؛ گفت: خواب دیدم! قاصد امام حسین ع بود. به من گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: بزودی به دیدارت خواهم آمد یه نامه هم از طرف آقا داد که نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟ همینطور کـه داشت حرف می زد گریه میکرد؛ دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد هم شهید شد آقـا بـه عهدش وفـا کرد .. شهید محمد باقر مومنی راد کتاب خط عاشق ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
شهیدانه وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم . نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم. راوی: همسر شهید حاج ابراهیم همت ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
♡ چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم. آدم سخت‌گیری نبود. اجازهٔ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه‌متولدشده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند، گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیهٔ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می‌کردند. راوی همسر شهید سید محمد موسوی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
من بیشتر دلواپس حال او بودم و او بیشتر نگران من. روزی نبود که به خاطر وضعیتش از من عذرخواهی نکند. عذر که می‌خواست بیشتر شرمنده می‌شدم و دلیلی می‌شد که مثل همهٔ روزهای پس از مجروحیتش در خفا بگریم. روح‌الله و سمیه که طفلی بیش نبودند، اما خوب درک کرده بودند مفهوم جنگ را. چرا که جنگ برای همیشه حسرت خیلی چیزها را بر دل‌شان گذاشته بود، حتی حسرت یک آغوش! حسرت اینکه پدر دستان‌شان را بگیرد و با هم دوری بزنند. بیرون بروند. حسرت اینکه لباس‌شان را پدر به تن کند و از تن درآورد. حسرت اینکه برایشان لقمه بگیرد و در دهان‌شان بگذارد. راوی همسرشهید سید محمد موسوی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼