eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
64.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani_29 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
نشسته روی آوارهای خانه شان. مثل مادری عروسکش را به آغوش گرفته است. شاید سال‌های بعد، این عروسک تنها بازمانده از روزهای کودکی‌اش بشود. صدای انفجار و ریختن سقف خانه او را از میان دنیای کودکانه اش پرت کرده میان جنگ! عروسکش را دلداری می‌دهد:«لا تخافی یا ابنتی العزیزة؛ نترسی دختر عزیزم!» با یک دست موهای عروسکش را نوازش می‌کند و با دست دیگر پرچم وطنش را بالا گرفته. راستی مادرش کجاست؟ عکسش را منتشر کرده بودند و نوشته بودند« هرکاری بکنید؛ ما پرچم فلسطین را با افتخار بالا می‌بریم!» آری فلسطین به همین سربازهای کوچکش می‌نازد. سربازان کوچکی که اتفاقی بزرگ رقم خواهند زد. ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ قطعا همه پدر و مادرها با لجبازی فرزندان بر سر خواسته هایشان به ویژه درباره خوابیدن به موقع، مواجه شده اند. بچه های من هم قبل از خواب 5 بار به توالت می روند! اگر تشنه شدند باید سریعا به آنها آب بدهم! ممکن است داستانی را که بارها برایشان خوانده ام دوباره بخوانم! یا اینکه از لباس خوابشان که نمیگذارد راحت بخوابند به من گله کنند. با اینکه در طول روز از اتفاقات مدرسه شان سوال می پرسم و حوصله ی جواب دادن ندارند اما موقع خواب ریز به ریز اتفاقات مدرسه را برایم تعریف می کنند. اگر این حقه شان هم نگرفت، کلک های دیگری برای دیرخوابیدن سرهم می کنند. احتمالا بسیاری از پدر و مادر ها به مانند من، هر شب با بچه هایشان این کلنجارها را دارند. اما والدین با اینکه می دانند همه این کارها از روی شیطنتی بچه گانه است، در نهایت مجبور اند مقابل برخی خواسته ها مثل خواندن کتاب داستانی جدید تسلیم شوند. با اینکار فرزندمان متوجه می شوند که مقابل خواسته های درست آنها مثل کتاب خواندن، تندخوئی نمی کنیم. با اینکه آنها در عالم کودکی خود تصور می کنند که بالاخره برنده شدند ولی در کنار آن یاد میگیرند که در صورت منطقی بودن، می توانند به خواسته هایشان برسندچند شب پیش، بچه هایم که اسم شان خالد، غسان و باسل هست از من خواستند که داستان « سه بچه خوک » را دوباره برایشان بخوانم. خودم را گول می زدم که داستان کوتاهی است و سریع تمام می شود ولی در واقع بدبخت شده بودم! و شروع کردم به خواندن داستان : « یکی بود، یکی نبود؛ .... ادامه دارد کپی حتما با لینک ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
♡ ادامه قسمت قبل و شروع کردم به خواندن داستان : « یکی بود، یکی نبود؛ روزی سه تا بچه خوک تصمیم می گیرن برای خودشون خونه بسازن. یکی شون خونه اش رو از کاه ساخت، یکی شون از چوب و سومی با سنگ. یه روز یه گرگ سیاه بدجنس اومد تا بچه خوک ها رو اذیت کنه. گرگه تونست دوتا خونه ی اول رو خراب کنه ولی سومی چون سنگی و محکم بود خراب نشد و خوک سوم نجات پیدا کرد!» داستان تمام شد و البته من هم نجات پیدا کردم! قصه که تمام شد بچه ها هم خوابیده بودند. خیالم راحت شده بود و با اشتیاق فراوان خودم را برای خوردن نسکافه ای که از بعد از ظهر دلم برایش لک زده بود آماده می کردم. داشتم چراغ ها را خاموش می کردم که صدای خالد 5 ساله ام من را سر جایم خشکاند و گفت : « مامان، ما از این داستان چی یاد می گیریم؟ » من هم فی البداهه جواب دادم : « یاد می گیریم که سخت کوشی و ایثار همیشه نتیجه بخش و کارساز هست. اگر با صبر و حوصله خانه ای بتنی با مصالح محکم بسازیم، هیچ کس نمی تواند آن را خراب کند، مثل خانه ای که بچه خوک سوم ساخته بود و گرگ نتوانست آن را خراب کند.» ولی هیچ گاه گمان نمی کردم که خالد به چیزی فراتر از آن داستان کودکانه می اندیشد. خالد گفت : « مامان! این داستان الکیه ، خانه ی « عمو ولید » یادت هست؟ خونه اش سنگی و محکم بود ولی اسرائیل[1] خرابش کرد». توانایی خالد خردسال در مرتبط کردن این دو موضوع به کلی من را حیرت زده کرده بود. حرف اش به ظاهر منطقی بود و من ادامه👇
ادامه قسمت قبل و خیلی زود فهمیدم که ما دین داریم، وجدان داریم، شرف داریم و آن‌ها ندارند؛ اما آن‌ها چه دارند که … ناگهان نگاهم به کمربند سرباز افتاد: بله آن‌ها نارنجک دارند و … من درباره نارنجک خیلی فکر کردم. بزرگ‌ترهای ما نارنجک دارند و خیلی خوب از آن‌ها استفاده می‌کنند؛ اما شاید برای ما بچه‌های کوچک استفاده از آن درست نباشد. ناگهان فکری به خاطرم رسید. باید چیزی شبیه نارنجک پیدا کنم … بادمجان! بله بادمجان، از دور درست مثل نارنجک است!! و مثل‌اینکه بد فکری نیست! باید زودتر دست‌به‌کار شوم… نزدیک خانه ما باغ بزرگی بود. به آنجا رفتم. یک‌بار دیگر به بوته‌ها نگاه کردم. چیزی بهتر از بادمجان نبود! بوته‌ها را این‌طرف و آن‌طرف زدم، از میان چند تا بادمجان، یکی از آن‌ها که خیلی شبیه نارنجک بود، چیدم و از باغ بیرون آمدم. در راه با خود گفتم این‌همه ظلم و ستم کی تمام می‌شود؟ چرا این‌ها دست از سر ما برنمی‌دارند؟ چرا باید دشمن در خانه‌های ما زندگی کند و خود ما زیر چادرهای صحرائی به سر ببریم؟ چرا از ثروت‌های طبیعی ما برای ساختن و خریدن اسلحه استفاده می‌کنند تا ما را نابود کنند و خود ما باید برای سیر کردن شکم خود، از این کشور و آن کشور کمک بگیریم؟ چرا چرا؟… همین‌طور که با خود حرف می‌زدم در چند قدمی خود دو سرباز اسرائیلی را دیدم که باهم صحبت می‌کردند. حالا باید نقشه‌ام را پیاده می‌کردم. اگر موفق می‌شدم خیلی خوب بود. چون حتماً تفنگ‌هایشان را می‌انداختند و فرار می‌کردند و اگر موفق نمی‌شدم … آن‌وقت… آن‌وقت چی؟ نه چیزی نمی‌شد! ادامه👇
ای سرزمین کدام فرزندها در کدام نسل تو را آزاد آباد و سربلند با چشمان باورِ خود خواهند دید ؟ 💔 ✍️روزمرِگی_من_و_مامان ‏https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
💔 این روزها همه ناراحتیم و غمگین بخاطر اتفاقاتی که برای مردم مظلوم فلسطین افتاده و شاهد اتفاقاتی هستیم که ۱۴۰۰ سال است برایش گریه میکنند و ما هم به اندازه ی سالهایی که آقایمان حسین را شناختیم .... آیا اگر آن زمان بودیم ما که خود را محب حسین میدانیم کدام سمت ایستاده بودیم؟ آیا اگر ما بودیم حسین دیگر تنها و مظلوم نبود ؟؟ و امروز در این نقطه از تاریخ میترسیم از این که سالهای بعد محبان حسین برای این جنایتها گریه کنند و بگویند پس ما چه میکردیم ؟ ما در دفاع از مظلوم چه کردیم ؟ اما امروز فقط ندای الا یا اهل العالم انا المهدی ما را نجات خواهد داد ... به راستی که صبر خداوند بسیار است ..... 🖤🖤 ✍️روزمرِگی_من_و_مامان ‏https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb