eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
57هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani_29 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ وقتی کودک بودم‌مادرم عادت داشت در مرکز فرماندهی اش یعنی همان آشپزخانه ی بزرگ پنجره دارش که یک‌نورگیر بزرگ روی سقف بلندش داشت ،حین کار کردن آواز بخواند . مادر جوان و زیبای من که آن آشپزخانه ی بی روح را تبدیل به معدنی جادویی از عطرهای خاص کرده بود حین سرخ کردن بادمجان های قلمی یا وقتی در سالهایی که همه ی اجاق گازها فر نداشت کیکی خانگی را در کیک‌پز برقی آماده میکرد،آواز میخواند . مادرم آرام، پیوسته و با تاکید میخواند و گاهی که بین ابیات سکوت می‌کرد من قطره ی درخشانی را می دیدم‌که از گوشه چشمش به سمت پایین سر می خورد . در آن دنیای کودکانه من فقط مادرم را می دیدم و آشپزخانه ای غرق نور اما نمیدانستم که آنجا خود بهشت ست و مادرم فرشته اش .. گاهی دلم برای آن سالها تنگ می‌شود دلم‌میخواهد دوباره کودک‌شوم و دست مادرم را بگیرم تا به آن آشپزخانه برویم شاید مادرم هنوز یک‌تکه کیک گردویی گرم برایم کنار گذاشته باشد . 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
# لیله_القدر یادم می آید اولین روانشناسی که در دنیای مادری،حرف هایش را مثل اسفنج جذب کردم، در پایان توصیه های علمی، جمله ای گفت که هنوز در گوشم مانده: "ورای همه حرف هایی که زدم، توصیه کرده اند پدر و مادر برای فرزندشان دعا و ندبه کنند، اشک بریزند و از خدا برایشان طلب خیر کنند." در همه این سالها و روزها، قبل و بعد از همه هروله های مادرانه، یاد این جمله، نوید جوشش چشمه و گشایش کار از جایی بوده که تصورش را هم‌نمی کردم. و بارها و بارها و بارها، شاهد حل شدن پیچیدگی هایی بودم که راه حلش در ذهنم نمی گنجیده. این یعنی من وظیفه ام را انجام می دهم و لطف فقط و فقط از جانب اوست. حتی فکر کردن به این اتصال هم حالم را خوب می کند. خدایا در روزهای این ماه، بیشتر از هر زمان دیگر به یادم می آوری که چقدر مهربانی. عطای تو شامل حال کسی که درخواستی نکرده هم می شود چه برسد به درخواست کنندگان!(یا من يعطي من لم يسأله و من لم يعرفه تحننا منه و رحمة) خدایا برای فرزندانمان، همه خیرهای دو دنیا و اتصال دائم و دوری از همه بدی ها را طلب می کنم. حتی اگر آنها قیچی به دست به سمت ریسمان های حقیقت آمدند، دستان بسته مان را ببین و فقط خودت مراقبشان باش. آمین! 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
با همبازیهایش مشغول بازی بود، با ناراحتی اومد گفت: ماماااان فلانی میگه باهات قهریم! گفتم:چوقولی ممنوع!...... نیم ساعت بعد با گریه اومد و گفت: به من میگن تو باید آدم بده نمایش بشی وگرنه از بازی برو بیرووووون، گفتم: اگر میتونید با هم بازی کنید و اگر بلد نیستید جدا بازی کنید!..... دوباره اومد و با گله گفت: به من میگن ما باهات بازی نمیکنیم!..... گفتم: تو هم بگو اینجا اتاق منه، این اسباب بازیها هم مال منه اگر با من بازی نکنید منم اسباب بازیهام رو بهتون نمیدم! با گریه میگه: نه مامان این کار بدیه، من میخوام اسباب بازیهام رو بهشون بدم،اونا دوستای مَنن !.🙄 👇https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
چند وقتی بود که زینب اصرار میکرد چادر مشکی برایش بخریم. نمیخریدیم. تا اینکه مادربزرگش برایش از مشهد سوغات آورد. دیروز میخواستیم برویم بیرون. سر ظهر بود و میخواستیم با اتوبوس برویم و پیاده روی زیاد داشتیم. اجازه ندادم با چادر بیاد. شروع کرد به اصرار کردن. من هم شروع کردم به دلیل آوردن. درست وقتی فکر میکردم دیگر قانع شده، آمد توی اتاق روبرو م ایستاد، توی چشمام نگاه کرد و با لحنی که بیشتر از اینکه ملتمسانه باشد قاطعانه بود گفت: مامان لطفا اجازه بده هر چی خودم دوست دارم بپوشم. اجازه دادم. در طول مسیر چادرش را گرفته بود زیر بغلش. با یک دستش هم دو طرف چادر رو جلوی سینه ش نگه داشته بود. همه ش منتظر بودم بایستد و بگوید مامان گرمم شده، یا خسته شدم، یا چادرم را بگیر. اما نگفت. حتی یک بار چادرش گیر کرد زیر پایش و افتاد زمین. خیلی ناراحت شدم. بهش گفتم هنوز آن قدر بزرگ نشدی که چادر بپوشی. سریع خاک ها را از خودش تکاند و گفت مامان اصلا دردم نیومد حواسم پرت شده بود که افتادم. از این همه تلاشی که کرد برای رسیدن به خواسته ش، برای تجربه کردن چیزی که دوست داشت، متأثر شدم. از اینکه اصرار داشت خودش را موفق نشان دهد، و واقعا هم موفق بود. من هم تجربه جدیدی داشتم، از اینکه چه قدر هیچ کاره هستم، و اینکه چه حسی دارد وقتی بچه چهار ساله توی چشمم میگوید اجازه بده هر چی خودم دوست دارم بپوشم، و وقتی بچه به خاطر چیزی زمین میخورد که تو نمیخواستی به خاطر آن زمین بخورد، و اینکه وقتی خانمی که خودش چادری است سرزنشت میکند که چرا از حالا چادر سر بچه کردی. 👇 https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
ده روز است که به این خانه‌آمده‌ایم، و دخترها برای اولین بار امروز تلویزیون‌را روشن کردند. یادم هست چقدر آن اول‌ها فکر می‌کردم به موضوع تلویزیون دیدن. اصرار داشتم اصلا تلویزیون نبینند. حتی توی مهمانی عین این مامان‌های ندیدپدید بچه را از جلوی تلویزیون می‌بردم توی اتاق و سرگرم می‌کردم؛ حالا انگار چند دقیقه خیره شدن به تلویزیون چشمش را ناکار می‌کرد!! این سختگیری‌ها مال بچه‌ی اول بود. بعد کم‌کم از ایفای نقش مامان‌های فرهیخته‌ی توی کتاب‌ها خسته شدم و خودم شدم. درست از همان وقت هم زندگی برای همه‌مان راحت‌تر شد. بچه‌ها اهل تلویزیون نشدند، چون خودمان نبودیم. بچه‌ها اهل کتاب شدند، چون کتاب توی دست و پای خودمان ریخته بود. بچه‌ها کاری به اداهای من برای ایفای نقش مادر کتابهای روانشناسی نداشتند. آن‌ها شبیه خودمان، خود واقعی‌مان، شدند. حالا می‌نشینم کنار در اتاق و از دیدن این صحنه که مریم دارد برای نرگس و سبا کتاب می‌خواند(!) لذت می‌برم و می‌دانم دوستان تازه مادر شده‌ام تجربه و آزمون و خطا لازم دارند تا بفهمند نمیتوانند شبیه کتابهای روانشناسی شوند. ما خودمان هستیم؛ آدمی با کلی اشتباه و خوبی و بدی. فوق فوقش می‌توانیم تصمیم بگیریم روی یکی دو تا از رفتارهای ناخوشایند و روش تربیتی ناصحیح‌مان سرپوش بگذاریم و با زحمت بسیار بروزش ندهیم. بقیه‌اش دیگر ربطی به بچه ندارد. باید سال‌ها وقت بگذاریم و خودمان را تربیت کنیم. منبع: Instagram.com/motherlydays ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb