🌸🌺🌺🌺🌸🌸🌸
مادر عید بود ؛ اصلا" خود ؛ خود بهـار بود . از چهار ؛ پنج ؛ روز مانده به سال نو گندم و عدس را شسته بود و زیر پارچه سفید توی بشقابهای خوشگل می چید ؛ گلدانهای شمعدانی را رنگ میزد تا نونوار شوند و از یكماه جلوتر هم خانه تكانی شروع میشد ؛ آن هم چه تكانی ... خانه نو می شد ؛ عید می شد ؛ بوی بهار می داد ؛ بوی تازگی ؛ بوی شكوفه.اما مادر خود عید بود ؛ گندم و عدسش كه لای دستمال خیس قد می كشید و قد و بالایی به هم میزد در آن ظرفهای رنگارنگ و قشنگ ؛ دورشان با سلیقه ربانی قرمز می بست كه یعنی كه یعنی ! سبزه دیگر سبز شده.
وقت تحویل سال پدر با افتخار به هفت سین مادر نگاه میكرد و می گفت ماشاالله ؛ مثل هر سال قشنگ است. و مادر هم بالاخره بعد از یكسال می نشست ؛ با آن روسری آبی رنگش كه معتقد بود این رنگ ؛ رنگ خوبی است برای همه عیدها و شگون دارد.
مادر قبل از شروع دعای سال تحویل شروع به خواندن قرآن میكرد و پدر محترمانه گوش میكرد و به فكر فرو میرفت ؛ همیشه هم مادر به زور و اجبار كتاب های درسی ریاضی و فارسی را در دامن لباسهای زیبای عیدمان میگذاشت و میگفت : اینجوری تا آخر سال درس می خوانید و یكریز میگفت : توپ سال تحویل كه در میشود آرزو كن شاگرد اول بشوی! ! .
صدای شلیك توپ سال جدید كه می آمد ما دست می زدیم و اول قرآن را یكی یكی می بوسیدیم و بعد از نقلهای بید مشك سر سفره هفت سین دهانمان را شیرین میكردیم ؛ همان نقلهایی كه تا پدر زنده بود ؛ دوست دوران گرمابه و گلستانش از تبریز می فرستاد
بعد پدر اول عیدی مادر را میداد ؛ همیشه پارچه نگین دار یا چادر نمازی شاد یا گوشواره و گردنبند قشنگی ؛ كه با سلیقه خودش خریده بود و در كنارش یك دسته اسكناس بود به مادر میداد و با احترام یك بزرگتر پیشانیش را می بوسید ؛ مادر هم كه خود خود عید بود ؛ هر سال و هرسال قرمز میشد ؛ مثل تربهای میدان بهارستان و : دست شما درد نكند آقایی میگفت و قرآن را به دست پدر میداد . پدر به ترتیب از بزرگ به كوچك ما را كه حسابی خجالت می كشیدیم می بوسید و عیدی ها را از لای قرآن به ما تعارف میكرد ! و ما هر كدام می دانستیم كه یك اسكناس سهم ما است و نه بیشتر ! و همان یك اسكناس چه غوغایی در دلمان به پا میكرد ؟پدر هم عیـــد بود ؛ اما انگار نیمه های عیــد ! خود ؛ خود عید نبود ؛ بهاری بود كه با او رودربایستی داشتیم ؛ بخصوص آن بوسه سال تحویل ؛ رسمی ؛ با احترام ؛ با دقت . اول دستی به سرمان می كشید و به قدو بالایمان نگاهی میكرد كه می فهمیدی برق نگاهش از لـذت است و بعد آن بوسه های دو طرف گونه! ؛ مانند دو مدال افتخار كه به ما داده می شد . و اینگونه عیــد به خانه ما می آمد و بهار میشد......
#مبینا_یزدان_پرست
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb