eitaa logo
منو درسام
208 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
83 ویدیو
0 فایل
هدف ما این است که بجوییم حقیقت را بگوئیم حقیقت را و بیاییم حقیقت را و در این راه خواهیم پرسید همیشه ارتباط با ادمین @yavarnajm
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۳) باربارا هیجان زده و خوشحال از اینکه بالاخره مهدی درخواستشو قبول کرده، کاغذ رو گرفت و با چشمایی که شادی، درخشان و روشن ترش کرده بود، گفت: مشتاقانه منتظرت هستم. خیلی متشکرم بهم فرصت گفتگو دادی. امیدوارم لحظات خوبی رو کنار هم داشته باشیم. بعد با همراهای بهت زده ی مهدی که با ابروهای بالا رفته به اونا نگاه می کردن، خداحافظی کرد و از اون جا رفت . مهدی برای عمو و پسر عموی متعجبش توضیح داد که اون دختر در مدت بستری بودن او در بیمارستان به او و نرگس کمک کرده و دعوتش به صرف ناهار برای تشکره. لبخند رو لب دانیال و تورج اومد اما نرگس عصبانی تر از قبل شده بود و دستاش از شدت خشم می لرزید و در سکوت با خودش تکرار می کرد: برگردیم خونه خدمت این دختر پررو بی حیا می رسم فعلاً وقتش نیست! قبل از بیرون رفتن از بیمارستان به ملاقات ایرج رفتن و نرگس بهش گفت به زودی از بیمارستان مرخصش می‌کنه و با این حرف شادی رو به قلب خسته و افگار ایرج آورد. تورج برادرزاده هاشو به خونه رسوند و خودش و دانیال به محل کارشون برگشتن. نرگس بعد از رسیدن به خونه، مشاجره با مهدی را شروع کرد که چرا باربارا رو به خونه دعوت کرده. مهدی براش توضیح داد که باربارا دکتر دنسترویل رو مجبور به پرداخت هزینه های بیمارستان کرده و اگه این کارو انجام نمی داد اونا دچار دردسر و مشکل بزرگی میشدن. نرگس در سکوت در دلش دعا می کرد مهدی تسلیم این دختر نشه و تا موقع ترک آمریکا کاسه تحملش ترک برنداره. او تصمیم داشت در یکی دو روز آینده پدر رو هم از بیمارستان مرخص کنه تا پاشون از اون بیمارستان بریده شه. هیچ کس از اتفاقات افتاده به اندازه ی باربارا خوشحال نبود. موقعی که از بیماستان رفت به سرعت خودشو به هتل رسوند و با منزل مادرش در واشینگتن تماس گرفت و ازش خواست خودشو به سیاتل برسونه و در جواب سوال مادرش که پرسید ماجرا چیه و چرا باید با عجله به سیاتل بیاد، قول داد بعداً ماجرا رو براش شرح میده. بعد به بهترین بوتیک شهر که زرق و برق لامپ های نئون سرخ و سبز و ویترین شیشه ای دل فریب و وسوسه گر و گران قیمتشو خوب می شناخت رفت و یه پیراهن و شلوار گرانقیمت به همراه ادکلن فرانسوی برای خودش خرید . شارلوت مادر باربارا که اجدادش از ولز به ایالات متحده مهاجرت کرده بودن یه زن 45 ساله و نسبتاً خوشگل بود که به کار صحنه آرایی تئاتر مشغول بود. پدر باربارا موقعی که باربارا 4 ساله بود، اونارو ترک کرده و دیگه هیچ وقت بهشون سر نزده بود. این اتفاق تأثیر خیلی بدی رو روحیه ی شارلوت که اون موقع 28 ساله بود، گذاشت و اونو تا مدت ها نسبت به مردها بدبین و بی توجه و بی تفاوت کرد تا اینکه رابین کری یکی از اعضای برجسته ی حزب دموکرات که به کار وکالت مشغول بود و یه بار هم موفق شده بود نماینده ایالت واشینگتن در مجلس نمایندگان بشه، سر راهش قرار گرفت و رابطه ی اونا به دوستی عمیقی انجامید. این دوستی با اینکه بعد از 3 سال به ته رسید، اما سبب شد که شارلوت هروقت دچار گرفتاری میشه بتونه رو رابین کری حساب کنه و گاه گاهی که سر راه همدیگه قرار می گرفتن به گرمی از همدیگه پذیرایی کنن. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۱۳ اسفند
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
۱۴ اسفند
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۴) شارلوت کنجکاو بود بدونه باربارا چرا با عجله اونو به سیاتل فراخونده. او به طور مختصر از علاقه ی باربارا به مرد جدید زندگیش خبر داشت اما نمی تونست حدس بزنه او کیه. باربارا هم خیلی فرصت نکرده بود ماجرا رو مفصل برای مادر توضیح بده اما بهش گفته بود به مردی علاقه داره و میخواد باهاش ازدواج کنه. موقعی که شارلوت به سیاتل رسید هوا تاریک شده بود. باربارا در اتاقش منتظرش بود و بعد از رسیدنش، بلافاصله برای خوردن شام به رستوران هتل رفتن. باربارا تصمیم داشت موقع خوردن شام ماجرای آشنایی خودش و مهدی رو برای مادرش تعریف کنه. دکوراسیون رستوران هتل به رنگ سبز فسفری بود و نور تابیده از چراغ های کوچیک لوستر بزرگ آویزان از وسط سقف رستوران در بین کریستال های اون می پیچید و درخشان تر در فضا منتشر می شد و درخشندگی خاصی به رنگ دکوراسیون داده بود. رستوران نسبتاً شلوغ و صدای ملایم برخورد کارد و چنگال ها به بشقاب ها شلوغی فضا رو نشون می داد. شام که آورده شد شارلوت از دخترش پرسید: چرا با عجله گفتی به اینجا بیام ؟ اتفاقی افتاده؟! لبخند رو لب باربارا اومد و جواب داد: بله و بعدم ماجرای آشناییش با یه پسر ایرانی رو براش شرح داد و آخرش گفت میخواد فردا با مهدی در منزل عموش که ساکن سیاتله ، صحبت کنه و از مادرش خواست باهاش بیاد. شارلوت با بدبینی نصیحتش کرد که مواظب باشه چون مردای ایرانی غیرقابل اعتماد و آزاردهندهی زنان هستن و بعدم علیرغم میلش قبول کرد باهاش بیاد. نرگس علاقهای به دیدن باربارا نداشت اما به خاطر لطفی که او در حق برادرش کرده بود و اینکه تشکری رسمی رو لازم میدونست، ناهاری درست کرد و وسایل پذیرایی از مهمان ناخوشاید رو آماده کرد. غذا دلمهی فلفل پخت و تعدادی هویج و سیب از داخل یخچال برداشت و شست و به سبک ایرانی چای لیمو آماده کرد. مهدی تو هال رو کاناپه دراز کشیده بود و پتوی نازکی رو خودش کشیده بود. زخمهاش کاملاً خوب نشده بود و به استراحت نیاز داشت اما میتونست کارهای شخصیشو تا حدی خودش انجام بده. پ باربارا و شارلوت ساعت 12 و ربع ظهر به نشانی که مهدی به باربارا داده بود رسیدن و بعد از فشردن زنگ در، یه خانم محجبه که روسری کرم رنگ و بلوز آبی فیروزه ای و دامن بلند مشکی رنگ پوشیده بود در رو باز کرد. شارلوت با دیدن نرگس، حس کرد یه بار دیگه اونو قبلاً دیده و موقعی که وارد هال شد و مهدی رو دید یادش اومد اونا رو کنار ساحل اقیانوس دیده. مهدی با ورود اونا آروم از جا بلند شد و رو مبل نشست و به انگلیسی گفت: سلام. بفرمایید بنشینید. باربارا و مادرش رو مبل دو نفرهی مقابل مبلی که مهدی روش نشسته بود، نشستن و نرگس به آشپزخانه رفت که میز ناهار رو بچینه. شارلوت که دیدن مهدی و نرگس متعجبش کرده بود، آروم کنار گوش باربارا پرسید: اینه پسری که میگفتی بهش علاقه داری؟! باربارا جواب داد: بله مامان. فعلاً چیزی نگو. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۱۴ اسفند
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
۱۷ اسفند
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۵) مهدی به باربارا و مادرش گفت: خواهرم ناهار پخته است خواهش می کنم ناهار را با ما بخورید. باربارا با لبخند گفت: البته. ما دعوت شما رو می پذیریم. نرگس باربارا و مادرشو به سمت آشپزخونه راهنمایی کرد و به مهدی کمک کرد رو صندلی بشینه. بعد ظرف دلمه رو رو میز گذاشت و در کنارش ظرفی بلوری که هویج و سیب تیکه تیکه شده داخلش بود گذاشت و قوری چای رو هم سر میز آورد. چون چیزی درباره ی مدل پذیرایی آمریکایی ها نمیدونست، همه خوراکی هایی که قرار بود خورده بشه رو باهم سر میز آورده بود. موقع خوردن غذا باربارا از مزه ی اشتهاآور و خوشمزه ی غذا تعریف و تمجید کرد و سؤالایی درباره ی غذا از مهدی و نرگس پرسید. مهدی جواب کوتاه بهش می داد و نرگس زیرلب برای بی ملاحظگی باربارا غرولند می کرد. مادر باربارا کم صحبت می کرد و یه بار با صدای آرومی که فقط باربارا شنیدش از غذا و پذیرایی تعریف کرد. مهدی بهشون گفت اینجا خونه ی عموشه و او اغلب شب به خونه میاد. بعد از خوردن ناهار نرگس به مهدی کمک کرد که در هال رو کاناپه بشینه. باربارا و شارلوت هم به هال اومدن و رو مبل کنار کاناپه نشستن. نرگس با صدای آرومی کنار گوش مهدی گفت: خیلی مراقب باش تو داری برای زندگی خودت و من و بابا تصمیم میگیری. حواست باشه چکار میکنی. بعد به آشپزخونه رفت تا میز رو جمع کنه و ظرف ها رو بشوره. او با اینکه خیلی دوست داشت اونجا باشه و گفتگوشون رو ببینه اما به آشپزخانه رفت تا باربارا فکر نکنه نظر مهدی خواسته های نرگسه و دعا می کرد مهدی عاقلانه صحبت کنه و سربلند بشه. باربارا صحبت رو شروع کرد در حالی که مهدی چشم به زمین داشت و مادرش هم سرتاپای مهدی رو می پایید. باربارا از علاقه ش به مهدی گفت و چیزایی که قبلاً درباره ی عشقش به مهدی و تغییر وضعیت زندگی مهدی در آمریکا در صورت همراهی با او، گفته بود، دوباره تکرار کرد و آخرش هم گفت: عزیزم من اون روز آمده بودم که در مورد جواب پیشنهادم ازت بپرسم اما تو تصادف کردی و همه چیز پیچیده و موکول شد به پس از خوب شدن حال تو و ترخیصت از بیمارستان و حالا دوست دارم نظرتو بدونم تو هیچ وقت نظرتو در مورد من نگفتی. خواهش میکنم مخالفت نکن. شارلوت از لحن التماسی دخترش حیرت زده بود و دلخور بهش گفت: باربی این چه طرز صحبت کردنه!؟ قوی باش دختر! مهدی فشار زیادی رو روان و قلب خودش حس میکرد. زبان تو دهنش مثل چوب خشکی بی حرکت مونده بود. با خودش گفت باید تمومش کنم اگه الان تموم نشه معلوم نیست بعدش چی بشه! مهدی با لکنت بریده بریده شروع به گفتن کرد: من .... من .... هیچ حسی به شما نداشت .... اگر .... بخواهم ازدواج کنم با زنی ازدواج میکنم که ..... که با مردان دوست نبود .... با مردان دیگر رابطه ی جنسی نداشت .... من اولین .... اولین مرد زندگی او باشم ..... کسی ..... که ..... لباس های خوب بپوشد .... با شرم باشد .... مهربان باشد ..... ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۱۷ اسفند
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
۱ فروردین
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۶) مهدی نمی تونست مقصودشو اون طوری که درنظرش بود ، بگه و نمیدونست کلمه های باحیا و پاکدامن و باحجاب رو چطوری ترجمه کنه. کلمه ها رو در حدی که بلد بود در جمله ی انگلیسی چید و گفت: می خواهم با زنی ازدواج کنم که باحیا و پاکدامن و باحجاب باشد (I want to marry a Decent, chaste and hijaby girl). باربارا با ابروهای بالا رفته و چشمای گرد شده از تعجب، به چشمای محجوب مهدی نگاه می کرد و منظورشو خوب متوجه نمی شد. وسط صحبت ها مهدی دوید و پرسید: منظورت چیه؟! مهدی ادامه داد: من نمیخواهم در آمریکا بمانم پدرم میخواهد به ایران برگردد و من همراه او میروم و میخواهم در لحظات پایان زندگی در کنار پدرم باشم. جوابی برای این صحبت ها به ذهن باربارا نمیرسید. تا حالا بیشتر تصوراتش درباره ی مهدی خلاف واقع از آب دراومده بودن و خودشو در برابر مردی می دید که اصلاً نمیشناختش. بعد از تموم شدن صحبتهای مهدی، در حالی که بغض کرده بود به یقه ی مرتب پیراهن اتو کشیده ی کرم رنگ مهدی زل زد و پرسید: ممکنه توضیح بدی منظورت چیه؟! یعنی تو منو دوست نداری؟! مهدی که در تنگنای سختی گرفتار شده بود و دوست داشت سریع تر ماجرا ختم به خیر بشه، گفت: من میخواهم با دختری باکره ازدواج کنم که پیش از ازدواج اصلاً دوست پسر نداشته باشد و رابطه ی جنسی نداشته باشد! با مردان بیگانه نخندد و الکل ننوشد و مهربان باشد. من فکر نمیکنم شما این گونه باشید ... من .... به شما علاقه ندارم .... شما فرد دلخواه من نیستید. شما ..... قبل از تموم شدن صحبتش صدای سیلی در گوشش پیچید در سمت چپ صورت سوزش حس کرد. باربارا که اشک در چشماش موج م یزد به صورتش سیلی محکمی زده بود. صدای سیلی نرگس رو از آشپزخونه به هال کشوند و شارلوت دست رو دهنش گذاشت و هین بلندی کشید. باربارا وسط اشک های جاری رو گونه ش با صدای شبیه فریاد گفت: احمق، عقب مانده ی قرون وسطایی، من به تو لطف کردم و از شر هزینه های وحشتناک بیمارستان خلاصت کردم اما تو .... تو پسره ی بیشعور آشغال از آرزوهای احمقانه ی خودت به من میگی؟! به من میگی دختر رویایی زندگی تو نیستم؟! تو سیاه سوخته ی کوتوله ی بی ریخت فکر کردی کی هستی! مطمئن باش دختر تخیلی که در ذهنت داری اصلاً وجود نداره! این صحبت ها مهدی رو عصبانی کرد اما با سختی خشمشو سرکوب کرد و با حرف و لحنی که تلاش می کرد خشم باربارا را بیشتر نکنه، گفت: در ایران هست زیاد هست! دختران آمریکایی از نوجوانی با مردان رابطه ی جنسی دارند. آنها قابل اعتماد نیستند. آنها به خانواده خیانت میکنند و طلاق می گیرند. من وفاداری و اعتماد می خواهم. شارلوت مثل دخترش خیلی عصبانی بود و از جا بلند شد و به باربارا گفت: بیا بریم. گفتم مراقب باش. این عقب مانده که در عصر شتر و الاغ گیر کرده به درد تو نمیخوره! تو میتونی بهترین و زیباترین و ثروتمندترین مردها رو کنارت داشته باشی نه این احمق قرون وسطایی! باربارا هم از جا بلند شد و روبه روی مهدی وایساد و با خشم بیشتری بهش خیره شد و گفت: برو در ایران ازدواج کن تو شانس زندگی در بهترین کشور با بهترین امکاناترو داشتی. میتونستی به آسانی اقامت ایالات متحده بگیری. اقامتی که به خاطرش سالانه 50 میلیون نفر از سراسر جهان در لاتاری شرکت میکنن و شانس بسیار کمی دارن. تو شایستگی بودن در کنار زنی هنرمند، زیبا، خوشتیپ و جذاب رو نداری بیچاره! تو یه احمق کودن هستی! ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۱ فروردین
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
۴ فروردین
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۷) نرگس کنار مبلی که مهدی روش نشسته بود، وایساده و با خشم شدیدی به اون دو زن زل زده بود. پوست لب هاشو می جوید و صدای نفس های عمیق ممتدش به گوش مهدی هم می رسید. دوست داشت باربارا رو کتک می زد و عواقب بی احترامی به مهدی رو به باربارا نشون می داد. اما به احترام خونه ی عمو و پرهیز از دردسر جدید، به سختی خودشو کنترل می کرد و دندوناشو رو هم می فشرد. باربارا و شارلوت متوجه شدت خشمی که از چشمای نرگس بیرون می زد و به طرفشون میومد بودن. اونا دیگه دلیلی برای موندن در اون خونه نداشتن و مهدی رک گفته بود علاقه ای به باربارا نداره و هیچ چی هم نمی توانست اونو به باربارا علاقه مند کنه. باربارا سرخورده و خشمگین و غمگین و شارلوت هم با روان درهم ریخته و ناراحت از سر ناچاری از اون خانه رفتن و از دنیایی که مهدی در اون سیر می کرد و زندگی می کرد، فرار کردن. اون دو زن که از خونه رفتن، خشم نرگس مثل انبار باروتی که بهش گلوله ی توپ شلیک شده باشه، منفجر شد و داد زد: بیشعورها .... عوضیها ..... آشغال ها .... اومدن تو خونه عمو بهمون توهین میکنن .... گفتم که اینا نه شعور دارن نه شخصیت نه اخلاق. گفتم ازدواج با این سلیطه ی هرزه ی هرجاییِ نفهم، عاقبت نداره! بفرما اینم از رفتارش! .... اصلاً برادر من آشغالی مثل تو رو دوست نداره مگه زوره؟! بدو بدو دوست پسرشو ول کرده اومده خودشو بندازه به برادر من! منتظره برادر نجیب و پاک من بگه چشم هرچی شما بگی! زهی خیال باطل ..... زهی حماقت و جهالت و .... مهدی دستی به صورتش کشید‌ و وسط حرف خواهرش پرید و با لحن متأسف گفت: ولش کن هرچی بود کلاً تمام شد. بهتره دیگه پشت سرشون حرف نزنی کار خوبی نیست. وقتی به ایران برگردیم از یادت میره خواهر جان. بهتره آمادهی رفتن بشیم. مهدی که انتظار اون برخورد رو از باربارا نداشت احساسات دوگان های رو تجربه می کرد. از یه طرف خوشحال بود که وسوسه های دختر چشم آبی که خود دختر بهش عشق می گفت، قلبشو نلرزوند و از طرف دیگه نسبت به باربارا احساس دِین داشت چون در گرفتن حقش کمکش کرده بود. صحبت های خواهرش که تأکید می کرد باربارا فقط وظیفه ای که به گردنش بوده رو انجام داده و هیچ لطف اضافه ای بهشون نکرده، کمی اونو دلگرم می کرد. اون شب دانیال به خونه پدرش برای دیدن نرگس و مهدی که حالا در اونجا در حال استراحت بود، اومد و سلامتی مهدی رو به او و نرگس تبریک گفت. زمان حضور دانیال، نرگس در دل دعا می کرد او دوباره پیشنهادشو مطرح نکنه و اونو از یاد برده باشه. اما برخلاف انتظارش موقعی که در آشپزخونه سرگرم شستن ظرف های غذای شام بود، دانیال به آشپزخونه اومد و به کابینت کنار یخچال سفیدرنگ تکیه داد و دوباره حرفا و پیشنهاد گذشته شو تکرار کرد. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۴ فروردین
✍ رمان زیبای ✈️ نویسنده: با ما همراه باشید هرگونه کپی برداری از رمان حرام و تضییع حق الناس است و نویسنده به هیچ عنوان رضایت ندارند 🔴 کانال منو درسام  سروش @s_mano_darsam ایتا @manodarsam
۸ فروردین
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۸) نگاه نرگس از کنار سینک ظرفشویی تا دیوار اوپن آشپزخانه گذشت و به مهدی و عموش که در هال در حال تماشای تلویزیون و صحبت بودن، رسید و موقعی که مطمئن شد که مهدی اونو و دانیال رو نمی بینه، چشم به کابینت داد و به دانیال گفت: آقا دانیال شما خیلی به ما کمک و لطف کردی اگه شما کمک نمیکردی اصلاً موفق به پیگیری شکایت نمیشدم و در دادگاه هم نمیتونستم از برادرم دفاع کنم. من و مهدی به خاطر این همه لطفت خیلی ازت ممنونیم. اما .... اما .... باید بگم فرهنگ ایرانی و فرهنگ آمریکایی تفاوت زیادی داره. یکی از تفاوتها هم اینه که در ایران دوست بودن یه دختر و پسر کار خیلی زشتی محسوب میشه. در ایران دخترها و پسرها حق ندارن با جنس مخالف دوست بشن و رابطه داشته باشن. دانیال دست هاشو جلوی سینه درهم گره کرده و متحیر پرسید: چرا؟! این یک رابطه ی عادی و طبیعی است! آیا زن و مرد اجازه ندارند صحبت کنند؟! نرگس لب پایینشو گاز گرفت و گونه هاش سرخ شدن و جواب داد: نه. در ایران صحبت محترمانه و رسمی خانم ها و آقایان مشکلی نداره. اما در فرهنگ ما روابط صمیمانه و جنسی زن و مرد تنها در صورت ازدواج پذیرفته شده و غیر از ازدواج اصلاً پذیرفته نیست. - اگر دو نفر همدیگر دوست داشته باشند باید چه کنند؟! + میتونن ازدواج کنن! اگه پسری واقعاً دختری رو دوست داشته باشه با اون ازدواج میکنه و مسئولیتهای زندگی با اونو میپذیره! نه اینکه اونو تنها برای مسائل جنسی بخواد و بعد از مدتی هم رهاش کنه! - فکر نمیکنید این اعتقادات شما بسیار سختگیر، متعصب، قدیمی و عقبمانده هستند؟! + نه اصلاً! احترام به شخصیت یک انسان هیچ وقت قدیمی و عقب مانده نمیشه! اسلام معتقده باید به خانمها احترام گذاشت یعنی باید خانم رو با همهی شرایط خوب و بد حتی زمانی که پیره و توانایی جنسی نداره، بخوای و این تنها با ازدواج میسره. به هر حال در فرهنگ ما دوستی دختر و پسر پذیرفته نیست و من هم فرهنگ کشورم رو کاملاً قبول و باور دارم! نرگس اجازه نداد صحبت او و دانیال طولانی بشه و مهدی هم متوجهش بشه و به دانیال فهماند که نمیخواد باهاش دوست بشه و روابط اونا در حد رابطه ی خویشاوندی و با همون احترام های معمولی قبل باقی میمونه. دانیال باورهای نرگس رو نمی فهمید و اونو درک نمیکرد و از خودش می پرسید چرا نرگس حاضر نیست سبک زندگی عصر جدید رو بپذیره و لذت های معمول و عادی در بین جوانان رو قبول نمیکنه. او نمی تونست فهم و درک عمیق و درستی از تعهدات اخلاقی و دینی ارزشمند از نظر نرگس و تقیدات و حدود پذیرفته شده ی او، داشته باشه . دانیال اون شب به نرگس و مهدی نشونی و شماره تماس آپارتمانشو داد و گفت خوشحال میشه از اونا تو خونه ش پذیرایی کنه. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۸ فروردین
🔵 داستان نویسنده: ✈️ آخرین آرزو (قسمت ۱۲۹) مهدی بعد از ترخیص از بیمارستان، خونه نشین شد و نرگس به بیمارستان برای مراقبت از پدر می رفت. حال ایرج نسبت به روزهای اول اومدنش به بیمارستان، بهبودی نداشت و سرفه های زخمیش زیاد شده بود و نفس کشیدنم براش سخت تر شده بود. از موقع اومدنش به بیمارستان، دکترها 8 بار معاینه ش کرده بودن و ۴ بار هم آزمایشها و عکسهای مختلفی از بدنش گرفته شد اما نتیجه همونی بود که در آلمان بهش گفته بودن و او در بیمارستان روزگار رو سر می کرد بدون اینکه به بهبودیش خوشبین یا امیدوار باشه. تنها اتفاق های خوب دوران بستریش در اون بیمارستان، توجه اطرافیان به او و علاقه ای که پرستار هلن مونتگمری به او و رفتارش پیدا کرد و همین طور علاقه مندی ژولی دوبوار به باورهای او بود که این علاقه مندی منجر به تغییر دینش شد و این تغییر دین باعث استعفای تحمیلی از طرف مدیریت و رفتنش برای همیشه از اون بیمارستان برای همیشه شد. بیمارای دیگه بستری در اون اتاق هم متوجه قرائت های ایرج بودن و با اینکه صداش آروم بود، اما گوش های هم اتاقی ها برای شنیدن صدای قشنگش تیزتر بودن. بالاخره کاسه ی صبر ایرج لبریز شد و قفل دهنش باز شد و دو روز بعد از ترخیص مهدی از بیمارستان، به نرگس گفت: بابا جان خودت می بینی وضع من اینجا هیچ تغییری نکرده و بی خودی بیشتر از دو ماهه بستریم و پول هایی که شما با زحمت بدست آوردین رو باید برای تخت بیمارستان و آزمایش و عکس به اینا بدین. بهتر نیست برگردیم؟! تا حالا هرچی خرج کردین بسه دیگه. من از اینجا خسته شدم و شرمنده ی شما هم هستم. دلم میخواد تو خاک کشورم خودم بمیرم. حرف های ایرج خنجر شد و در قلب نرگس نشست. او خودشم میدونست پدر از واقعیت تلخی صحبت میکنه و هزینه های بیمارستان از حد پیش بینی اونا خیلی بیشتر شده بود و مدت بستری پدر در بیمارستان که قرار بود یه ماه قبل تموم شه ، حالا یه ماه بیشتر هم طول کشیده . نرگس تصمیم گرفت به خونه عمو بره و با مهدی صحبت کنه تا برای ترخیص سریعتر پدر از بیمارستان اقدام کنن. اون روز قبل از اینکه از بیمارستان خارج بشه، به واحد ترخیص بخش رفت و به انگلیسی ناقص به مرد مسئول اونجا که در حال خوردن قهوه و گفتن و خندیدن با پرستاری خانم بود، گفت: (لطفاً صورت حساب آقای علیزاده) دیدن نرگس خنده رو از لبای مرد جمع کرد و دفاتر جلوشو بررسی کرد و نگاهی هم به اوراق داخل یکی از زونکن های تو قفسه ی پشت سرش انداخت و بعد به نرگس گفت: 345 هزار دلار. شنیدن این عدد چشمای نرگس رو گرد و مغزشو قفل کرد و به سرعت از بیمارستان بیرون رفت و خودشو به منزل عموش رسوند. ادامه دارد ...... 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mano_darsam ایتا 👇👇 ‌@manodarsam
۸ فروردین