#قصه_کودکانه
#قصه_کوتاه
شلی یک حلزون کوچولو بود که در یک باغ زیبا زندگی می کرد.
شلی خیلی خوشحال بود و دوست داشت با پروانه ها بازی کند و پرنده ها را تماشا کند.
در زمستان، شلی داخل صدفش می خوابید و تا بهار منتظر می ماند.
یک روز، شلی از خواب بیدار شد و دید که بهار آمده است. گل ها به سمت خورشید می چرخیدند و زنبورها گل ها را می بوسیدند.
شلی خیلی خوشحال بود که بهار آمده بود.
شلی از صدفش بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد.
او یک برگ بزرگ و سبز دید.شلی به برگ نزدیک شد و روی آن نشست.
شلی خیلی خوشحال بود که روی برگ نشسته بود و گلهای بهاری را تماشا میکند.
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
D_Aroosaky235-MashineKochakeSorati-www.MaryamNashiba.Com.mp3
زمان:
حجم:
1.98M
🎧داستان های عروسکی
#قصه_کودکانه
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
D_Aroosakyمداد نق نقو - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.12M
🎧داستان های عروسکی
#قصه_کودکانه
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
کانال قصه های کودکانهآش سبزی_صدای اصلی_505907-mc.mp3
زمان:
حجم:
4.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 آش سبزی
خرگوش خاکستری ، سنجاب کوچولو، خرس قهوه ای، طوطی زیبا و آهوی مهربون همه دور هم جمع شده بودن؛ آخه چند روزی بود که از آقا لاک پشته خبری نبود
آقا لاک پشته هر روز می اومد و به
اونا شعر و قصه های تازه یاد میداد ..
🌸 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که در هنگام نیاز به هم دیگه کمک کنن...
🌸🍂🍃🌸
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
#قصه_کودکانه
🌼مثل باباجون سعید
خورشید طلایی روی سر ریحانه میتابید. ریحانه همراه مامان توی صف بنزین بودند. ریحانه ساکت بود و چیزی نمیگفت. داشت سعی میکرد جمله روی دیوار را بخواند.
مامان به او نگاه کرد و گفت: «چی شده دخترم؟ چرا ساکتی؟»
ریحانه، لبهایش را جمع کرد و گفت: «دلم برای باباجون سعید خیلی تنگ شده! جنگ کی تموم میشه؟ مگه قرار نبود امتحانات تموم شد بریم مسافرت؟»
مامان به صف طولانی بنزین نگاه کرد. جواب داد: «باباجون یه قهرمانه دخترم! آتشنشانها همیشه قهرمانن! اونا با شجاعت دارن به مردم کمک میکنن و نجاتشون میدن. ما نباید ناراحت باشیم، باید دعا کنیم که زودتر از ماموریت برگرده.»
ریحانه آه کشید. به سرمشق خانم مربی نگاه کرد. باید یک گل قرمز میکشید. دفتر را بست و تکان داد تا کمی خنک شود.
پوف محکمی کرد و گفت: «من جنگ رو دوست ندارم.» سرش را بالا گرفت و ادامه داد: «منم دوست دارم مثل بابا یه قهرمان باشم و به مردم کمک کنم!»
مامان دست ریحانه را گرفت و گفت: «آفرین دختر قشنگم! همه ما میتونیم توی این شرایط به هم کمک کنیم، حتی تو هم میتونی یه قهرمان باشی.»
ریحانه کمی فکر کرد و با نگاه جدی پرسید: «باباجون آتیش رو خاموش میکنه و مردم رو نجات میده، من چیکار کنم؟»
مامان هنوز داشت فکر میکرد که ریحانه گفت: «خیلی گرمه مامان! تشنمه!»
مامان به مغازهای که همان نزدیکی بود اشاره کرد و گفت: «بنزین که زدیم برات از اون مغازه آب میخرم.»
بعد از بنزین زدن مامان ماشین را کناری پارک کرد. ریحانه همراه مامان از ماشین پیاده شد.
ریحانه به ماشینهای منتظر توی صف نگاه کرد. دختری همسن خودش، داخل یک ماشین برایش دست تکان داد و لبخند زد! ریحانه هم لبخند زد. توی یک ماشین دیگر یک پسر کوچولو داشت گریه میکرد.
ریحانه کمی ایستاد یک دفعه فکری به ذهنش رسید. رو به مامان کرد و با صدای مهربان گفت: «مامان! میشه یه بطری بزرگتر بگیریم و به اون بچهها هم آب بدیم؟»
مامان لبخند زد و گفت: «چه فکر قشنگی! چند تا هم لیوان میگیریم. راستی دیدی تو هم میتونی یه قهرمان باشی؟»
ریحانه از خوشحالی بالا و پایین پرید و دست مادر را گرفت. با هم به طرف مغازه رفتند.
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
#قصه_کودکانه
🌿🍄 آقای زرافه 🍄🌿
چند روزی بود که آقا زرافه به جنگل آمده بود. حیوانات با دیدن او پا به فرار می گذاشتند و می رفتند.
به خاطر این که ازش خیلی می ترسیدند. آن روز زرافه کمی برگ درخت خورد و راه افتاد. همین طور که می رفت، به خرگوش و دوستانش رسید.
سنجاب و راسو تا زرافه را دیدند فرار کردند و به خرگوش گفتند: خرگوشک، بدو فرارکن. خال خالی می خواد تورو بخوره. خرگوشک برگشت و زرافه را دید. او شنیده بود که چند روزی است حیوانات از دست زرافه فراری هستند. خرگوشک اصلا نترسید فقط کمی عقب رفت.
سنجاب به راسو گفت: وای خرگوشک گیر افتاد. بریم حیوانات جنگل را بیاریم و با هم خرگوشک را از دست این غول نجات بدیم. کمی بعد حیوانات جمع شدند از دور خرگوشک را دیدند که نزدیک زرافه بود. فیل گفت: پشت سر من بدوید با هم بریم سر این غول گردن درازو خرگوش را نجات بدیم. آن ها هم همین کار رو کردند.
فیل با خرطومش داد بلندی کشید و به طرف زرافه دوید، حیوانات دیگر هم پشت سرش حرکت کردند. فیل بلند داد زد: برو کنار که می خواهیم به حساب این غول برسیم. خرگوش دید که ای وای! دوستانش چه با سرعت به طرف آن ها می آیند.
خرگوشک رو به روی آن ها ایستاد و گفت، صبر کنید. صبر کنید. فیل با شنیدن این حرف گفت: چی شده؟ما این غول را می خواهیم از بین ببریم. خرگوشک گفت: این غول نیست.زود قضاوت نکنید. این زرافه مهربون اومده در جنگل بمونه. می تونه برای شما از برگ درخت بلند برگ و میوه بچینه. تازه گفته که می تونه با بچه ها بازی کنه تا شما به کاراتون برسید.
همه به زرافه نگاه کردند ،با حرف های خرگوشک مهربانی را در چشمان زرافه دیدند. دو قطره اشک از چشمان زرافه چکید و حیوانات جلو رفتند و دست دوستی به زرافه دادند.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
👶🏻 👶🏻
کانال قصه های کودکانهآرزوی ستاره کوچولو_صدای اصلی_54218-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.65M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼آرزوی ستاره کوچولو
🌸شب بود و همه مردم در خواب بودند، ماه آسمان به ستاره ها گفت همه چشم هایتان را ببندید تا یک قصه خوب از خورشید خانوم برایتان بگویم.
ستاره کوچولو اما خوابش نمی برد، بیدار ماند و منتظر شد تا خورشید را ببیند. ماه به ستاره کوچولو گفت...
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
👶🏻 👶🏻
کانال قصه های کودکانهمشکل چراغ راهنما_صدای اصلی_56785-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.55M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🚦مشکل چراغ راهنما
🚕توی یک شهر شلوغ که پر از ماشین بود، یک چراغ راهنمایی بود که کارشو دوست نداشت و دلش میخواست یک ماشین بشه.
چراغ راهنمایی سر چهار راه با حسرت تاکسی ها رو نگاه میکرد و همیشه وقتی تاکسیها به چهاراه میرسیدند چراغ را برایش سبز میکرد. یک شب چراغ راهنمایی خواب دید که یک تاکسی شده و...
🌸🌸🌸🌸
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
کانال قصه های کودکانهمشکل چراغ راهنما_صدای اصلی_56785-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.55M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🚦مشکل چراغ راهنما
🚕توی یک شهر شلوغ که پر از ماشین بود، یک چراغ راهنمایی بود که کارشو دوست نداشت و دلش میخواست یک ماشین بشه.
چراغ راهنمایی سر چهار راه با حسرت تاکسی ها رو نگاه میکرد و همیشه وقتی تاکسیها به چهاراه میرسیدند چراغ را برایش سبز میکرد. یک شب چراغ راهنمایی خواب دید که یک تاکسی شده و...
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
کانال قصه های کودکانهیه شاخه گل_صدای اصلی_507449-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.38M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌹یه شاخه گل
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
#قصه_کودکانه
🌼عنوان: دوستان اعماق دریا
روزی بود، روزگاری بود، در اعماق آبهای نیلگون اقیانوس، دلفین بازیگوشی به نام "نیلو" زندگی میکرد. نیلو همیشه مشغول کشف گوشه وکنارهای جدید بود و از شنا کردن میان مرجانهای رنگارنگ و موجهای خروشان لذت میبرد. یک روز، هنگام گشت وگذار، متوجه ماهی کوچکی به نام "نوشا" شد که به دام تور ماهیگیران افتاده بود. نوشا با چشمانی پر از ترس تقلا میکرد، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، تور بیشتر دور بدنش میپیچید.
نیلو بدون معطلی به سمت او شنا کرد و گفت: «نگران نباش، کمکت میکنم!» اما تور محکم بود و نیلو به تنهایی نمیتوانست آن را پاره کند. در همین فکر بود که لاکپشت پیری به نام "کاسکو" را دید که آرام از کنار صخرهای عبور میکرد. کاسکو با لاک بزرگ و سبزش شناخته شده بود و همه او را به خردمندی اش میشناختند.
نیلو فریاد زد: «کاسکو! کمک کن! نوشا گیر افتاده!»
لاکپشت با آرامش خاصی نزدیک شد و گفت: «نگران نباشید، با هم میتوانیم این تور را باز کنیم.»
کاسکو با منقارش شروع به بریدن طنابها کرد، نیلو هم با پوزه اش تور را میکشید و نوشا با حرکات سریع خود را از بین حلقهها رها میکرد. پس از چند دقیقه تلاش، نوشا آزاد شد و با خوشحالی فریاد زد: «ممنونم! فکر میکردم همهچیز تمام شده...»
کاسکو لبخندی زد و گفت: «دریا همیشه به یاری دوستانش می شتابد، به شرطی که با همکاری یکدیگر مشکلات را حل کنیم.»
نیلو با شور و هیجان پیشنهاد داد: «بیایید با هم دوستان خوبی باشیم و از موجودات دیگر هم محافظت کنیم!»
از آن روز به بعد، نیلو، نوشا و کاسکو تبدیل به سه دوست ناگسستنی شدند. آنها با هم به گشت وگذار می رفتند، به ماهیهای کوچک کمک میکردند و حتی گاهی لاکپشتهای جوان را از خطرات اقیانوس آگاه میکردند.
و اینگونه بود که در اعماق دریا، دوستی و همکاری، تاریکترین مشکلات را به روشنایی امید تبدیل کرد...
پایان
🦋🌼🌸🦋
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛
کانال قصه های کودکانهمهمونی و یک بازی تازه_صدای اصلی_58228-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.45M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌼 مهمونی و یک بازی تازه
🤱 من یک مادرم ❤️
┏━━ °•🍃🍃•°━━┓
http://eitaa.com/joinchat/3613917194Cba4bbb4c6b
┗━━ °•🍃🍃•°━━┛