هدایت شده از گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌹ابراهیم خیلی حجب و حیا داشت.☺️هیچوقت ندیدم جلوی یک بزرگتر پایش را دراز کند.😍
🍃مهر 1360 بود که سمیه به دنیا آمد🌷 و ابراهیم بدلیل احساس مسئولیت فوق العاده ای که داشت👌، فقط روز تولد سمیه پیش ما بود😊 و روز بعد دوباره به کامیاران بازگشت.🚙
🌺ابراهیم برخودش با مردم بومی عادی و به شدت عاطفی بود ☺️و مردم واقعا دوستش داشتند😘. به شکلی که حتی لباس مردم بومی آنجا را میپوشید🍃🍁 و به زبان آنها صحبت میکرد.💙
🌷آن زمان حقوق ما حدود دوهزار تومان بود. 🍂یادم میآید که تا آخر برج معمولا چهارصد تومان پول داشتیم.😌 یک روز که ابراهیم از سرکار آمده بود 🚶به او گفتم خریدی را انجام دهد 🙏ولی ابراهیم گفت: «👈یک قران هم پول ندارم.»📍 بعدها دوستانش گفتند که ابراهیم یک پسر جوان را دیده بود 🌹که روزنامه منافقین را میفروخت😡 و از طرفداران آن ها بوده است😡؛ اما بعد که با آن پسر صحبت کرده است🍂 متوجه شده بود آن پسر یک طرفدار ساده است و به دلیل مشکلات اقتصادی😞 چنین کاری را انجام میدهد😚. 🌷ابراهیم هم به او مبلغی پول داده 🌺و برایش بلیط تهیه کرده بود و او را روانه خانه اش کرد.🚍
🌸قبل از عید 1361 بود که به ابراهیم اصرار کردم🙏 من را با خودش به کامیاران ببرد🚙 و او نیز پذیرفت☺️. در کامیاران کنار ساختمان 🚪سپاه یک ساختمان شخصی بود که 4 اتاق داشت 🏣،در سه اتاق دیگر پیشمرگان کُرد مسلمان بودند 🌹و یک اتاق را به من و ابراهیم و سمیه دادند.🏚 وقتی در آنجا مستقر شدیم من همیشه سعی میکردم حتی با وجود بچه کوچک در ماموریت ها همراهش باشم. 💐چون همیشه این احساس را داشتم که ابراهیم را خیلی زود از دست میدهم😔. 🌺ابراهیم برای من همچون معلمی بود که با صحبت هایش در مسیر ماموریت، راه را به من نشان میداد. 👌🍃بعضی از مسئولین ایراد میگرفتند😡 و به ابراهیم میگفتند: « گروهکها بالاخره یک روز همسرت را به اسارت میگیرند😏.» ابراهیم همیشه به من میگفت:🌷 «من تو را با خودم به ماموریت میبرم تا سند زنده ای برای مظلومیت بچه های کردستان باشی👌 و بگویی که بچه های کردستان چه زجری کشیدند.😢
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🌷
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌺
#قسمت_هفتم🍃
#ادامه_فردا_شب🌹
🌹اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800