eitaa logo
مَرقومه
143 دنبال‌کننده
111 عکس
15 ویدیو
4 فایل
|روز نامه « باران صبح روی ورق‌های دفتری.. » ‌ مُراودات: https://daigo.ir/secret/655313215 |ریحانه شناوری
مشاهده در ایتا
دانلود
"
مَرقومه
میان عکس‌ها قدم می‌زدم، بلکه جای تنگِ دل، وا شود. روزهایی که در این شهر گذشت را مرور کردم. دیدم هربار آمدم، دل‌داده‌تر بازگشتم. از همان کودکی، وقتی صبح زود، پیاده از خیابان خلوت پر از کبوتری می‌گذشتیم و حرم مقابل بود؛ همان لحظه دل در گرو افتاد و کار تمام گشت. این کافی بود که سال‌ها بعد، با تمام وجود حس کنم ضریح، مرا به خود می‌خواند و از چند قدمی، به آغوش می‌فشارد. این حرم، حال دیگری دارد. بارها بی‌اختیار زبانم می‌رفت و می‌آمد میان فاطمه‌ها(س). یک‌بار فاطمه‌ی معصومه[س] می‌گفت و ده‌بار فاطمه‌الزهرا[سلام‌الله‌علیها].. حرم را از گوشه‌ای که نگاه کنی بی‌شباهت به حرم سیده‌‌زینب[س] نیست. گفتم سیدة‌زینب، یادم آمد هردو خواهرانی هستند که با جانشان پشت سر امامِ زمانشان به راه افتادند تا حق ولایت او را، و حق خواهری خود را، ادا کنند. پیاده‌پای پا‌به‌پای برادر دویدند تا حقْ پشت‌بند اشربه‌ی عیّاشان اموی و عباسی بلعیده نشود. مبلّغ راه برادر شدند. یکی قبل از برادر و دیگری بعد از برادر، رهِ ناهموار سفر به جان خریدند که حامی برادر باشند. کاروان به همین شوق به راه انداختند و هرکجا کاروان نشست، از راه حق‌پوی برادر گفتند. خواهرها از عمق دل برای برادر می‌سوزند. خواهرها جایگاه دیگری در قلب برادرها دارند که هیچ‌کس ندارد. خواهرها، راه خوبی تا امام هستند؛ تا خودِ بهشت. ما هر زمان عزم خراسان می‌کنیم، می‌بینیم رویمان چرکین و سیاه است و این‌گونه نمی‌توان به محضر سلطان رسید؛ پس قم تطهیرگاه و محل دریافت اذن است برای ما. عوارضی قم، جواز عبور دل‌های ماست.
ما گمان می‌کردیم دنیای آدم بزرگ‌ها جدی‌تر از این حرف‌ها باشد. گمان می‌کردیم آدم بزرگ‌ها واقعا بزرگ باشند. اما هرچه پیش می‌رویم می‌بینیم همه‌چیز کوچک‌تر و حقیرتر از حد تصور است! بسیاری از دغدغه‌ها، بسیاری از هدف‌ها، بسیاری از دویدن‌ها، بسیاری از خواسته‌ها، بسیاری از ظرفیت‌ها و روح‌ها.. می‌پنداشتیم که بزرگ‌تر‌ها از چیزهایی غصه‌دار می‌شوند که واقعا ارزش غصه خوردن دارد. در چاله‌هایی گیر می‌کنند که واقعا چاهند. از چیزهایی می‌رنجند که واقعا دردناک است. از چیزهایی می‌گویند که واقعا ارزش دارند. * «من خیلی دوست دارم زودتر بزرگ بشوم! کودکی.. بد نیست اما بزرگ بودن را می‌خواهم تجربه کنم.» کودکی‌ام با شوق فراوان این را می‌گفت. «نه عزیزکم؛ بزرگ بودن آن‌قدرها هم که فکر می‌کنی خوب نیست. کودکی خوب است، کودکی...» دخترعمو حرف دلش را زد. و ذهن من تا امروز پیوسته میان این دو جمله می‌پیمود. هرچه از دنیا دید را بر این ترازو گذاشت. گاهی آن کفه پایین رفت و گاهی این یکی. * -کودکی خوب است یا بزرگ‌سالی؟! +تا تعبیر ما از هرکدام، چه باشد! کودکی را باید بزرگ کرد، به قامت رشید عقل و فهم رساند و به لباس حکمت و ایمان آراست. و بزرگ‌سالی.. اگر آدم بزرگ‌های امروزِ اطرافمان باشند، همان کودکی بِه! آدم بزرگ‌هایی که دغدغه‌شان رفاه بیشتر است بی‌آنکه بدانند این رفاه را برای چه می‌خواهند و چگونه تا ابد می‌خواهند با خود همراه کنند؟ که دغدغه‌شان بیشتر داشتن از این و از آن است. که زندگی‌شان ففط "تفاخر و تکاثر" است. آدم‌بزرگ‌هایی که ظاهر زندگی‌شان 'مُد' و باطن زندگی‌شان پوچی است. آدم‌بزرگ‌هایی که هم‌قفس 'همستر‌ها' هستند! در دایره‌ای می‌دوند و می‌دوند، بی آنکه از جای خود حرکت کرده باشند. آدم بزرگ‌هایی که از کوچکترین چیزها می‌رنجند، بخشش ندارند و کینه، جنس قلبشان است. تفریحشان صحبت از دیگران است، عیب‌جویی و ایرادگیری.. این، نه آن بزرگ‌سالی بود که ما گمان می‌کردیم! این‌ها از آن کودک‌های سرگرم بازی، کوچک‌ترند. چرا که بازی کودک در جای درست خود قرار دارد، اما بازی اینان نه! بزرگ‌سالی چه بود؟ چه هست؟ ما اگر نخواهیم در شهربازی آن بزرگ‌ترهای کودک‌سال بازی کنیم؛ پس کجا زندگی بگذرانیم؟ مگر دنیا جز همین است؟ یعنی همه‌چیز همین‌گونه است؟! نه... از آدم بزرگ‌ ها باید گفت؛ آدم حسابی ها!
هنوز مرا به خاطر می‌آورد... می‌خواستم ببینمش اما نمی‌توانستم. مادر دستم را کشید و به اتاق برد‌. هنوز نخوابیده بود. مرا دید و نشست؛ به زحمت. رنگ و رویش زرد شده بود. چشمانش انگار کم‌سو تر از همیشه شده بود. دلتنگ خنده‌هایش بودم اما دیگر نمی‌خندد؛ شاید فقط چشم‌هایش، اگر دقت کنی. انگار مرا ندید اما دانست که پاره‌ای از وجودش است؛ استشمام کرد. سلامم را به گرمی پاسخ ‌گفت. مادرْ نامم آورد، نامم را تکرار کرد. بوسیدمش، مرا بوسید؛ به زحمت. هنوز مرا به خاطر می‌آورد.. خدا را شکر. دلتنگش بودم. دلتنگش هستم. از اتاق بیرون آمدم مزاحم نباشم؛ بیشترْ مزاحم بغضی که دنبال بهانه می‌گشت. این گنج‌‌ها را از دست نتوان داد.. همین چندنفر، یک دست بالا بگیرید و گردن سوی آسمان بکشید و دعا کنید دردهایش دوا شود درگاه همیشه گشوده‌ی کبریایی را کفایت است. الهی که همه‌ی حاجاتْ روا..
ما چقدر خوش‌سعادت و خوش‌بختیم که همسایه‌ی شماییم آقای فیروزه‌ای! چقدر خوش‌بختیم که خوشی کودکی‌مان پرسه زدن کنار حوض سرای شما بود، نماز مغرب‌های تابستان‌ها وسط صحن، آب آب‌خوری‌هایی که ماه رمضان‌ها خنک‌تر از همیشه بود، درهای بسته‌ای که محل کنجکاوی ما بود، درب پشت حرم سیدمیرمحمد، برادر عزیزتر از جانتان که می‌رسید به بازار حاجی، شیشه‌های رنگی‌رنگی، شهیدحدائق که تازگی‌ها کشفش کردیم، شهید دستغیب و بقیه‌ی آیت‌الله فلانی‌ها و بانو بهمانی‌های نورٌ علی نور که کنار آقاسیددستغیب‌اند، قبرهای زیر فرش‌ها که بعضا حتی سنگی ندارند و بی‌نشان زیر پای زوار شمایند، قبرهای توی دیوار که در خیال کودکی گمان می‌کردیم واقعا عمودی هستند[!]، کتاب‌خانه‌ی کوچکِ همیشه بسته‌ی کتاب‌های آقای دستغیب کنار ضریح، مسجد جامع و این مسجد و آن مسجد که به حرم راه دارند، سالن ولایت، سالن کوثر، طبقه‌ی بالا که معمولا برای غیر از خادم‌ها و غیر از عکاس و خبرنگار‌ها قفل بود، دوران خوش خادمی نوجوانی، تجربه‌ی طبقه‌ی بالا، پنجشنبه‌صبح‌ها کلاس احکام و طب سنتی و اصول و چه و چه برای خادمی، بسته‌بندی تبرّکی‌ها، آقای عابدی و رازها و کرامات عجیب حرم و شما، آن قبای پر اسم و کلید شما[!]، مقنعه سورمه‌ای‌ها و مقنعه سبزها و مقنعه قهوه‌ای ها. چلچراغ‌ها و گل‌پر(چوب‌پر)های سبز و مشکی. شبستان امام‌‌خمینی خیلی‌خیلی خنک و مجلل برای بعد از پیاده‌روی‌ها و تشییع‌ها و راهپیمایی‌های همیشه منتهی به حرم، کبوترخانه و دانه‌هایی که مردم کیسه‌کیسه تحویل می‌دادند، صحن همیشه خلوت امام جواد، مسجد شهدا و اعتکاف‌ها، باب‌الرضای معمولا شلوغ، باب‌المهدی... آه باب‌المهدی... باب‌المهدی خونین... کنار ضریح، کنج دیوار و مسجدبالاسر... مسجدبالاسر خونین.. وحشت... جگرهای پاره.. پاره پاره.. چادر خونین.. بچه‌ها.. جیغ.. تیراندازی.. خادم‌ها.. غصه‌های داغ کرده، جگرهای ورم کرده، بغض‌های تاول زده در گلو، سینه‌های ترک برداشته از غم، حرم، حرم... چقدر این حرم خاطره دارد. چقدر اینجا فرشته‌ها نمی‌روند و بیایند، که خوشحال بالا و پایین می‌پرند! چه قم و مشهدها از این برادر گرفتیم که: "سلامتان را به خواهر می‌رسانیم، به برادر می‌رسانیم، کربلا بروم جای شما، دعا می‌کنم به جان شما!" به این فکر می‌کنم که شما پسرِ آقای موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام هستید. یعنی آقایی نورانی شما را در بغل گرفته، بوییده، بوسیده، صدایتان زده، شما را بزرگ کرده تا به جایی رسیدید که مردم گمان کردند سیداحمدِ خوش‌خلقِ خوش‌نویس باکمالات همان امام بعدی است! به این فکر می‌کنم که آقای علی‌بن‌موسی‌الرضا روحی‌فداه شما را در آغوش گرفته، شما را از ته قلب دوست می‌داشته، هوایتان را داشته و هوایشان را داشتید. خواهرجانتان هم که نگویم دیگر لابد چطور دلداده‌ی برادر بوده! من این‌ها را جایی نخوانده‌ام، دلم می‌گوید. شما آقای فیروزه‌ای، نواده و پسر و برادرِ معصومان هستید. یعنی ازنزدیک‌ترین‌ها به بهترین مخلوقان خدا. فرزندِ حبیبِ خدا. خدا می‌داند، شما هم می‌دانید که ما تنها عشق و امید و دل‌خوشیمان در این شهر، شمایید. ما این حرم و صاحب‌حرم را از جان دوست می‌داریم. این گنبد با کاشی‌های فیروزه‌ای را...