هنوز مرا به خاطر میآورد...
میخواستم ببینمش اما نمیتوانستم. مادر دستم را کشید و به اتاق برد. هنوز نخوابیده بود. مرا دید و نشست؛ به زحمت. رنگ و رویش زرد شده بود. چشمانش انگار کمسو تر از همیشه شده بود. دلتنگ خندههایش بودم اما دیگر نمیخندد؛ شاید فقط چشمهایش، اگر دقت کنی. انگار مرا ندید اما دانست که پارهای از وجودش است؛ استشمام کرد. سلامم را به گرمی پاسخ گفت. مادرْ نامم آورد، نامم را تکرار کرد. بوسیدمش، مرا بوسید؛ به زحمت. هنوز مرا به خاطر میآورد.. خدا را شکر. دلتنگش بودم. دلتنگش هستم. از اتاق بیرون آمدم مزاحم نباشم؛ بیشترْ مزاحم بغضی که دنبال بهانه میگشت. این گنجها را از دست نتوان داد..
همین چندنفر، یک دست بالا بگیرید و گردن سوی آسمان بکشید و دعا کنید دردهایش دوا شود درگاه همیشه گشودهی کبریایی را کفایت است. الهی که همهی حاجاتْ روا..
ما چقدر خوشسعادت و خوشبختیم که همسایهی شماییم آقای فیروزهای!
چقدر خوشبختیم که خوشی کودکیمان پرسه زدن کنار حوض سرای شما بود، نماز مغربهای تابستانها وسط صحن، آب آبخوریهایی که ماه رمضانها خنکتر از همیشه بود، درهای بستهای که محل کنجکاوی ما بود، درب پشت حرم سیدمیرمحمد، برادر عزیزتر از جانتان که میرسید به بازار حاجی، شیشههای رنگیرنگی، شهیدحدائق که تازگیها کشفش کردیم، شهید دستغیب و بقیهی آیتالله فلانیها و بانو بهمانیهای نورٌ علی نور که کنار آقاسیددستغیباند، قبرهای زیر فرشها که بعضا حتی سنگی ندارند و بینشان زیر پای زوار شمایند، قبرهای توی دیوار که در خیال کودکی گمان میکردیم واقعا عمودی هستند[!]، کتابخانهی کوچکِ همیشه بستهی کتابهای آقای دستغیب کنار ضریح، مسجد جامع و این مسجد و آن مسجد که به حرم راه دارند، سالن ولایت، سالن کوثر، طبقهی بالا که معمولا برای غیر از خادمها و غیر از عکاس و خبرنگارها قفل بود، دوران خوش خادمی نوجوانی، تجربهی طبقهی بالا، پنجشنبهصبحها کلاس احکام و طب سنتی و اصول و چه و چه برای خادمی، بستهبندی تبرّکیها، آقای عابدی و رازها و کرامات عجیب حرم و شما، آن قبای پر اسم و کلید شما[!]، مقنعه سورمهایها و مقنعه سبزها و مقنعه قهوهای ها. چلچراغها و گلپر(چوبپر)های سبز و مشکی. شبستان امامخمینی خیلیخیلی خنک و مجلل برای بعد از پیادهرویها و تشییعها و راهپیماییهای همیشه منتهی به حرم، کبوترخانه و دانههایی که مردم کیسهکیسه تحویل میدادند، صحن همیشه خلوت امام جواد، مسجد شهدا و اعتکافها، بابالرضای معمولا شلوغ، بابالمهدی... آه بابالمهدی... بابالمهدی خونین... کنار ضریح، کنج دیوار و مسجدبالاسر... مسجدبالاسر خونین.. وحشت... جگرهای پاره.. پاره پاره.. چادر خونین.. بچهها.. جیغ.. تیراندازی.. خادمها.. غصههای داغ کرده، جگرهای ورم کرده، بغضهای تاول زده در گلو، سینههای ترک برداشته از غم، حرم، حرم...
چقدر این حرم خاطره دارد. چقدر اینجا فرشتهها نمیروند و بیایند، که خوشحال بالا و پایین میپرند! چه قم و مشهدها از این برادر گرفتیم که: "سلامتان را به خواهر میرسانیم، به برادر میرسانیم، کربلا بروم جای شما، دعا میکنم به جان شما!"
به این فکر میکنم که شما پسرِ آقای موسیبنجعفر علیهالسلام هستید. یعنی آقایی نورانی شما را در بغل گرفته، بوییده، بوسیده، صدایتان زده، شما را بزرگ کرده تا به جایی رسیدید که مردم گمان کردند سیداحمدِ خوشخلقِ خوشنویس باکمالات همان امام بعدی است! به این فکر میکنم که آقای علیبنموسیالرضا روحیفداه شما را در آغوش گرفته، شما را از ته قلب دوست میداشته، هوایتان را داشته و هوایشان را داشتید. خواهرجانتان هم که نگویم دیگر لابد چطور دلدادهی برادر بوده! من اینها را جایی نخواندهام، دلم میگوید. شما آقای فیروزهای، نواده و پسر و برادرِ معصومان هستید. یعنی ازنزدیکترینها به بهترین مخلوقان خدا. فرزندِ حبیبِ خدا. خدا میداند، شما هم میدانید که ما تنها عشق و امید و دلخوشیمان در این شهر، شمایید.
ما این حرم و صاحبحرم را از جان دوست میداریم. این گنبد با کاشیهای فیروزهای را...
مَرقومه
ما چقدر خوشسعادت و خوشبختیم که همسایهی شماییم آقای فیروزهای! چقدر خوشبختیم که خوشی کودکیمان پر
هرگاه باران به خاک اینجا میخورَد بوی بهشت بلند میشود.
"
«ما بی تو خستهایم، تو بی ما چگونهای؟»
ساحل چنین سرود
و دریا چنین شنید
در موجِ خود فرو شد و آهسته لب گزید:
«وی گوهری فزوده ز دریا چگونهای؟»
باد صبا شنید، تسلّای آب داد
بر زلف صاف موج، کمی پیچ و تاب داد
آهسته دور شد
دستی به دست ساکن آسیاب داد
تا کوه طور رفت
ساکت نشست تا برسد یک خبر ز راه
موسی بیاید این طرف و آن طرف اله..
نآمد خبر ز راه
آنگه کشید آه:
«و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونهای؟»
ابر این سخن شنید
به نظر آشنا رسید
بر خاطرش رسید سر شب گفته بود ماه:
«وی رشک ماه و گنبد مینا چگونهای؟»
خورشید صبحدم خبر از آسمان شنید
آهسته آب شد به سر کوه و میچکید:
«در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهای؟»
آتش گرفت کوه
جگرش پاره پاره شد
صبرش هزار تکهی گوشواره شد
فریاد زد چنین:
«ای درفکنده فتنه و غوغا چگونهای؟»
دور فلک ز چرخش خود باز ایستاد
تا مدتی زیاد
آنگاه گفت با همه خلق جهان که: هان!
باید دعا کنیم
او دور از این دیار، پریشانترین کس است
تنها و بیپناه و غربیانه بیکس است
باید دعا کنیم که این مس طلا شود
دفع بلا شود
و جهان حاجتروا شود
عالَم دو دست داشت، دو دست از خدا گرفت
دیگر وضو به بادهی اهل ولا گرفت
اذن از شه زمین، شه کرب و بلا گرفت
اشک از دلش چکید که:
ای التیام ما!
غربتنشینِ غفلت مردم، امام ما!
«تنها به توست زنده تو تنها چگونهای؟»
- سمآء.
هدایت شده از واضحات
گاهی اشتیاق یک تازه مسلمان از
برخی از ما کهنه مسلمانان بیشتر است.
و من دلدادهی آن ایمان تحقیقی و دل خاشعام . .