ابالغریبالغرباء
ابنغریبالغرباء
• اول
رسیدیم بغداد. این را روحانی کاروان گفت. که البته اگر نمیگفت هم با نگاهی از پنجره به بیرون میشد این را فهمید. غربت غبار کربلا در هوای اینجا نبود. در عوض دود غلیظ تمدن آمریکایی، بغداد بنیالعباس را سیهچرده کرده بود. حجابهایی تا سر و گردن (به جز صورت!) اسلام و الباقی وا اسلاماه. بنزهای پلاک العراق- سلیمانیه و صلاحالدین و دیگر. روحانی میگفت فاصلهی بغداد تا کاظمین کم است. همین هم بود؛ حدود ده کیلومتر. و این یعنی کاظمین، مثل طفلی که به مادر شبیه شود، فرزند خلف و مشابه بغداد است در تبعیت از سیاستهای شکل ظاهر.
به هتل رسیدیم. مدیر هتل که خیلی خوب مسلط بر فارسی بود، شروع به تواصی بالرعایات برخی نکات کرد. مِنجمله که: تفتیشها میانهی بازار هستند. تلفنهمراه با خودتان نبرید که نمیدانید کجا بچپانید! اجازهی همراه داشتن تلفنهمراه را ندارید.
اگر کلیدواژههای همین جمله را میگرفتم، جلوتر از این، مبهوت نمیماندم.. بگذریم.
استراحت میکردم. توانم از هرچه که بود، تحلیل رفته بود. اعصابم هم! برق رفت؛ چند دقیقه. به این فکر میکردم که تنها یکبار میشود حرم برویم و بس. مسئول هتل سر میز ناهار، مسیر رسیدن به حرم را توضیح داد اما من هیچ نفهمیدم. آنچنان هم مایل نبودم. بالاخره مثل کوچههای کربلا یکجور گنبد را از لابهلای مغازههای قدیمی میشود دید و 'به سر به شوق او دوید'..
شب شد و وقت زیارت. 'دار و ندارم' را گذاشتم و بیرون زدم؛ با مادر. قدم به قدم بر آسفالتهای شهری میرفتیم که انگار نه انگار 'هنا بقعة متبرکة'! چیز زیادی از سیاست عراق نمیدانستم [و هنوز هم] اما سه 'صدر' میشناختم! این یکی اما هیچکدام نبود. نکند انتخاباتی چیزی در راه است؟! بنرهای مختلف از آقای فلان در حالات گوناگون و از زوایای مختلف. و سوالات مختلف از زاویهی ذهنی پرسشگر! سفر سختیاست سفری که ذوابعاد است. معنویت و مبهوتیت عتبات برای بار اول به قدری هست که آدم را به هر چیز دیگری بیتوجه کند. چه برسد به این موارد.
افتاده بودیم توی بازار و هرچه میرفتیم این رودهی دراز به آخر نمیرسید. ما شیعهها از بازار خاطرهی خوشی نداریم.. میخواستم به مادر بگویم: نکند اشتباه آمدهایم؟ که صحنهی برفکی سیاهسفید صحبتهای آقای هتلدار خاطرم آمد که: مسیر حرم از بازار میگذرد... انگار وسط بازار وکیل بودیم. دو طرف آدمها با سر و شکلهای مختلف، با لهجههای عراقی تند و مشغول روزمرگی؛ یا به عبارتی روزمردگیهای خودشان. و آنجا بود که: یک دقیقه غفلت=یک عمر پشیمانی! زرق و برق البسه و امکنه و اشربه و اغذیه و فلان و بهمان در لحظه توانایی قاپیدن 'دار و ندار' آدم بود. دار و ندار آنچه که در هتل گذاشتیم نبود؛ حالِ توجه و التفات به هدف بود که میانهی بازار به تاراج میرفت. جگرم داشت به خاطر این مسیرِ رسیدن به حرم خال میزد. غربت کاظمین روحم را منقبض کرده بود.. پلیلیست مداحیهای گوشی که نبود؛ خودم دم میگرفتم: بمیرم برات..
- سمآء.
ابالغریبالغرباء
ابنغریبالغرباء
• دوم
وقت نماز جماعت مغرب و عشاء بود. یک گوشه نشستهبودم، کنار پایهی سایهبان. آن قسمت همه ایرانی بودند انگار. دخترک سفیدروی سرخلبی روی ملحفهای سفید با یک دختر کوچکتر شبیه خودش و پسری کوچکتر از آن، بور و فرفری آنطرف دیگر ملحفه نشستهبودند. بساطشان به راه بود از انواع خوراکی. دخترک انگار 'مشکات' بود و کمی قُلدر. نخودچیها تحت مالکیت او بودند و به هرکسی هرچقدر اراده میکرد، عطا میفرمود! نگاهم هر چندثانیه از کودکانِ خانم قدبلند سفید رو، به طرف راست میل میکرد. طاقی که زیر آن، دوگنبد دوقلوی خوشرنگ، حاصل سلیقهی تدبیر خداوندِ سلیقهها عجیب منظرهای بود. هزاربار با خودم گفتم: کاش گوشیام همراهم بود..
از اول که رسیدیم، بارها رفتم و آمدم. هرکجا توانستم پا گذاشتم، با پای برهنه. ویلچرسواری دخترک و پسرکها را تماشا کردم. پیرزن کمبینای تندمزاجِ عاشق را. هرچه توانستم از آبخوریها نوشیدم و ای کاش میشد ذخیره کرد! بر موکتهای قرمز رفتم و آمدم. روی سنگهای ریز و درشت زیر موکت نهچندان تمیز کف صحن پای برهنه گذاشتم. حرم غریب بود و من بیقرار. کف راه نشستم، گوشه نشستم، هرکجا نشستم دلم آرام نگرفت. تنها حرمِ عتبات بود که غربتش بر لذتش غلبه داشت. حالم گرفته بود و هرچه بیشتر به دل شب میرفتیم، تاریکتر میشدم. انگار که در زندان ابالرضا[ع] اسیر شده باشم. انگار که زیر ظل آفتاب ظهر عراق، کنار ابنالرضا[ع] دراز کشیده باشم و چشمانتظار کبوترها نگاهم ساکن افق باشد. روایات تأیید کنند یا نه؛ غربت عینا همین حال را داشت. انگار که نتوانم هرگز به ایران برگردم، نتوانم به شاهچراغ بروم، نتوانم به مشهد و قم بروم و بگویم حرمین الکاظمین الشریفین آنقدر غریب بود که نفسم بالا نمیآمد از دلتنگی و بغض. که اشک، شرم از ابراز وجود داشت. نتوانم و به تکلف و زبان الکن بگویم که حرم دو امام معصوم، دو عزیز دلِ رضا علیهالسلام یکگوشهی این شهر پر زرق و برق است. نه محورِ آن...
نخودچیهای نمدار مشکات را توی دست گرفتم. قبل رفتنشان، نگاههای آشنای من را که دید، با لبخندی که دیگر اثری از آن قلدری نداشت، هرچه 'دار و ندارش' بود را توی دستان من خالی کرد. بیحرف و ادا.. دوباره به طرف راستم نگاه کردم. زانوهایم نمیتوانستند از آغوشم جدا شوند. آن صحنه را باید برای همیشهی عمر به خاطر میسپردم. آنجا کنار سایهبان، کمیدورتر از هیاهو، آرامش نگاه دو مولا روی قلبم میریخت. کبوترها دیگر راه زیادی تا کاظمین ندارند. بگویید کبوترهای بابارضا بیایند بالای سر دردانهی بابا...
آرشیو عکسهای سفر را نگاه میکنم. هیچ تصویری از کاظمین ندارم که پیوست کنم. اما لحظهها را، عناصر هوا علیالخصوص دلتنگی را، و فریم به فریم آن یک شب را بهتر از بقیهی سفر در خاطرم دارم.
- سمآء.
May 11
پیرمرد هفتاد و اندی سالهای است.
زنش میگفت:
پدرش مُرد؛ ندیدم گریه کند. مادرش مُرد؛ ندیدم گریه کند.
آقای رئیسی که شهید شد نشست به گریهکردن . .
روزهای عجیبی است..
خیلی عجیب. و اگر هر مقدار بر "خیلی" تأکید کنم گمان نکنم بیراه باشد. زمان روی تسمهنقالهی همیشگیاش، آهسته و پیوسته و بر مدار آسودگی حرکت نمیکند. اندکی اگر از این گردونهی بیمعنا و انتهای 'همستر' که ما را تنها دوندهی دایرهای بسته میخواهد، بیرون بیاییم و به روزها و وقایع و قلههای پیشرو نگاه کنیم این را به خوبی درک خواهیم کرد. زمان میدود و در این سرعت، غربال میکند. آنقدر سریع که دانهدرشتها نمیفهمند کِی و کجا گیر افتادند!
این روزها آسمان را که نگاه میکنی، غربت عظیمی را میبینی که از سر و روی او سر رفته و میل خروش و قیام دارد. مثل بغضی کهنه که در گلو بماند و آنقدر بر آن تلنبار شود که ناگهان بشکند...
من یقین دارم کاروان همین نزدیکیهاست. در یکی از همین قریههای حوالی، مرکبهایشان را کنار چشمهی آبی بستهاند. قریه به قریه، زاد و توشه جمعآوری میکنند؛ یار هم. اگر این روزها زیر آسمان بیایی و پرواز پرستوها را تماشا کنی درمییابی که بیقراری خاصی در دل گردون افتاده.. هستی میل دگرگونی دارد و هزارباره میگویم این حادثه حادث میشود؛ باشیم یا نباشیم. این ماییم که باید خودمان را به قافله برسانیم و الا قافله، یکجهان را منتظر ما غفلتزدهها نمیگذارد..
چشم شهید، این روزها را مینگریست. روی خاکهای فکه، کنار اروند، روی تل خون نشسته بود و در افق، روزگاری را میدید که رود پرخروشی در آن جاری خواهد شد. عدهای ثابتقدم در آن غسل شهادت میکنند و مهیای فتح جهان میشوند، و عدهای سستقدم در آن غرق...
این روزها باید دقیقتر، از پشت عینکِ آوینیشهید این جمله را هزاربار خواند که:
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید که اهل سرعت باشند؛
و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند…
#گیومه
مَرقومه
روزهای عجیبی است.. خیلی عجیب. و اگر هر مقدار بر "خیلی" تأکید کنم گمان نکنم بیراه باشد. زمان روی تسم
"
هان.. سرعت چیست؟ سرعت در چه چیزی؟
سرعت در بیدار شدن. در جلو افتادن از مُد. در تغییرات اساسی و کنار گذاشتن تسویفها(به تعویق انداختنها). در شناخت و فهم حقایق. در حرکت به سمت حقیقت..
خدا میداند که وقت بازی و سرگرمی نیست. تا کِی به هر ساز و آواز تازه به حرکت دربیاییم و به هرچیزی که مُد میشود روی بیاوریم؟ کدام یکی پایدار ماند؟! این چرخهی بیمغز "همستر" -که تمامیِ خاکسترهایی که روزی شعلهور میشوند و روز دیگر فرو مینشینند را در بر میگیرد- در آخر عدهای را بهعنوان قربانی میان میلههای خود رَنده میکند، عدهای را مثل تهماندهای به بیرون پرتاب میکند، و عدهای را هم البته به خوشبختی[!] میرساند؛ میخورند و میخوابند و سپس میمیرند! همینقدر پوچ؛ بیهیچ سرمایهی حقیقی...
مَرقومه
؛
ما از این مردان "شرف" آموختیم . .
«دیوان عالی انتاریو» کانادا، خطوط هوایی بینالمللی اوکراین (UIA) را به دلیل «اهمال کاری» مسئول حادثه سقوط پرواز شماره ۷۵۲ دانست و حکم داد که این شرکت هواپیمایی از نظر قانونی مسئول پرداخت غرامت کامل به خانوادههای قربانیان این سانحه است.
ما یادمان نمیرود؛
نه تهمتها را، نه مردانگیها را، نه مردانِ شجاعِ میدان را، و نه کاسبی کردنها با این قضایا را ...
عاقبت که حق به حقدار میرسد همیشه؛ ولی بیچاره و نگونبخت کسی که این میان 'بیآبروی حقیقی' میشود!
آن روزها همه این خبر را شنیدند و هرکس چیزی گفت. حالا اما نباید اجازه داد حقیقتِ ماجرا مکتوم بماند..