#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
بقره آیه ۱۸۶
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند.
➥ @sheikh_kafi | شیخ احمد ڪـافی
#داستان_شب
💭عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله. مریدی به او گفت: چرا این همه
استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
💭جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک
الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره
آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟ گفتند: مال
شما نسوخته… گفتم: الحمدلله…
💭 پس من راضی شدم به اینکه دکان او سوخته
بشود و دکان من سوخته نشود بعد به خودم
گفتم: "اولاتهتم للمسلمین سری"
(تو غصه مسلمین در دلت نیست؟)
و من سی سال است که دارم استغفارِ آن
الحمدلله را میگویم"
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟!
#داستان_آموزنده
#داستان_آموزنده
🔆مرگ ذلت بار ابولهب
🌾ابورافع گويد: من غلام عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بودم ، خانواده ما يعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام كرديم ولى عباس ايمان خود را پنهان مى داشت .
🌾وقتى كه جنگ بدر پيش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شركت كرد ولى ابولهب عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
🌾در جنگ بدر بسيارى از سران كفر، كشته شدند و بقيه با شكست مفتضحانه به مكه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى كنار زمزم ، تيركمان مى ساختم ، در محل كارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نيز نزد من نشسته بود، و خوشحال بوديم كه خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پيروزى مسلمانان رسيده است ، در اين ميان ناگهان ديدم ابولهب در حالى كه پاهايش را به زمين مى كشيد، نزد ما آمد و پشت به ما كرد و نشست .
🌾در اين هنگام گروهى آمدند و فرياد مى زدند اين ابوسفيان است كه به پيش مى آيد، ابولهب تا ابوسفيان را ديد، صدا زد ((بيا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است )).
🌾ابوسفيان نزد ابولهب نشست و جريان جنگ بدر را شرح داد و گفت : مسلمانان ، بزرگان ما را كشتند و ما سخت از دست آنها شكست خورديم و گروهى از ما را اسير كردند، سوگند به خدا در عين حال سپاه خود را سرزنش نمى كنم ، زيرا ما در اين جنگ مردانى سفيدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بين آسمان و زمين مى ديديم كه در برابر آنها هيچ كارى نمى شد انجام داد.
🌾در اين هنگام گفتم : آنها فرشتگان بودند.
ابولهب آنچنان از شنيدن اين سخن ناراحت شد كه برخاست و ضربه محكمى به صورتم زد كه نقش بر زمين شدم و مرا به باد كتك گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را كشيد و محكم بر سر ابولهب زد، به طورى كه شكاف عميقى در سر ابولهب پيدا شد و گفت : حال كه مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او اين چنين بدرفتارى مى كنى ؟
🌾ابولهب برخاست با كمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از اين جريان بيش از هفت شب نماند كه از دنيا رفت و دق مرگ شد.
بيمارى واگير ((عدسه )) پيدا كرد، مردم اين بيمارى را مانند طاعون مى دانستند و جراءت نمى كردند نزد بيمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
🌾دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسيدند كنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زياد مى شد، سرانجام مردى از قريش نزد پسران ابولهب آمد و گفت : آيا شما خجالت نمى كشيد، چرا بدن پدرتان را بر نمى داريد، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسيم خود نيز به اين بيمارى گرفتار شويم ، او گفت : من شما را كمك مى كنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشيدند، سپس بى آنكه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بيرون آوردند و به دورترين نقاط مكه بردند و به زمين گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و كلوخ به روى بدن وى ريختند تا بدن زير آن سنگ ها و كلوخ ها پنهان گرديد.
🌳🪴🌳🪴🌳🪴
#داستان_آموزنده
🔆كيفر نيرنگ و بى اعتنائى به مؤمن
💫محمد بن سنان گويد: در محضر حضرت رضا (ع ) بودم به من فرمود: در دوران بنى اسرائيل (قبل از اسلام ) چهار نفر مؤمن ، با هم دوست بودند، روزى يكى از آنها به خانه اى كه آن سه نفر ديگر براى كارى در آن اجتماع كرده بودند رفت و در زد، غلام بيرون آمد (و به دروغ ) گفت : آقايم در منزل نيست .
💫آن مؤمن رفت ، غلام به خانه بازگشت ، صاحب خانه گفت : چه كسى بود؟ غلام گفت فلان كس بود، شما را مى خواست ، گفتم : در خانه نيست .
💫صاحب خانه و دو نفر حاضر در مجلس ، به غلام اعتراض نكردند، انگار كه دروغى واقع نشده است و به صحبت خود ادامه دادند.
💫فرداى آن روز آن مرد مؤمن ، صبح زود به نزد آن سه نفر آمد، ديد با هم مى خواهند به باغى بروند، به آنها گفت : من هم به همراه شما مى آيم ، گفتند مانعى ندارد، ولى از جريان روز قبل از او عذرخواهى نكردند (كه مثلا شما تشريف آورديد و متاءسفانه ما در خانه بوديم و معذرت مى خواهيم كه غلام به شما دروغ گفت و شما رفتيد) با توجه به اينكه او يك فرد تهيدست و مستمند بود.
💫بهر حال چهار نفرى به سوى باغ و كشتزار روانه شدند، مقدارى كه راه رفتند ناگهان قطعه ابرى آمد و بر سر آنها سايه افكند، آنها خيال كردند كه نشانه باران است ، شتاب كردند كه باران نخورند ولى ديدند ابر به نزديك سر آنها آمد، يك منادى در ميان ابر، صدا زد اى آتش اين ها (اين سه نفر) را بگير، من جبرئيل هستم ، آتش از ميان توده ابر، فوران كرد و آن سه نفر را به كام خود برد، ولى آن مؤمن مستمند (چهارمى ) تنها و ترسان ماند، از اين جريان در شگفت شد و علت را نمى دانست ، به شهر بازگشت و به محضر يوشع بن نون (وصى حضرت موسى ) رسيد و جريان را از اول تا آخر بيان كرد و علت آن را پرسيد.
يوشع گفت : خداوند پس از آنكه از آنها راضى شد بر آنها خشم نمود به خاطر آن كارى كه با تو كردند.
💫او عرض كرد: مگر آنها با من چه كردند، يوشع جريان را گفت .
آن مرد گفت : من آنها را بخشيدم يوشع گفت : اگر قبل از عذاب آنها را مى بخشيدى سودى به حال آنها داشت ولى اكنون سودى ندارد و شايد پس از اين (در عالم پس از مرگ ) به آنها سودى ببخشد.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
🌳🪴🌳🪴🌳🪴
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔆الگوى زندگى براى همه
دو همسر مهربان ، على و فاطمه عليهماالسلام ، كارهاى خانه را بين خود تقسيم كردند.
حضرت فاطمه عليهما عهده دار شد كارهاى داخل خانه را انجام دهد؛ خمير درست كند، نان بپزد و خانه را جاروب كند و...
و على عليه السلام نيز عهده دار شد كارهاى بيرون از خانه را انجام دهد؛ هيزم آورد و مواد خوراكى تهيه كند و...
روزى على عليه السلام به فاطمه عليهاالسلام گفت :
فاطمه جان ! چيز خوردنى دارى ؟
زهرا عليهاالسلام پاسخ داد:
نه ، به خدا سوگند! سه روز است ، خود و فرزندانم حسن و حسين گرسنه ايم .
على : چرا به من نگفتى ؟
فاطمه : پدرم رسول خدا مرا نهى كرده كه از شما چيزى بخواهم و مى فرمود:
هرگز از پسر عمويت چيزى مخواه اگر چيزى آورد بپذير وگرنه از او تقاضايى مكن !
على عليه السلام از خانه بيرون آمد در راه با مردى مواجه شد و مبلغ يك دينار از او قرض كرد تا غذايى براى اهل خانه تهيه كند، در آن هواى گرم مقداد پسر اسود را آشفته و پريشان ديد.
پرسيد: مقداد! چه شده است ؟ چرا در اين وقت از خانه بيرون آمده اى ؟
مقداد: گرسنگى مرا از خانه بيرون كشانده است . نتوانستم گريه فرزندانم را تحمل كنم .
امام عليه السلام : من نيز براى همين از خانه بيرون آمده ام و من اكنون اين دينار را وام گرفته ام ، آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم . آنگاه پول را به مقداد داد و خود دست خالى به سوى خانه برگشت . وارد خانه كه شد، ديد رسول خدا نشسته و فاطمه هم مشغول خواندن نماز است و چيزى سر پوشيده در بينشان هست . فاطمه كه نمازش را تمام كرد، چون سر پوش را از روى آن چيز برداشت ، ديدند ظرف بزرگى پر از گوشت و نان است .
پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد:
فاطمه جان ! اين غذا از كجا برايت آمده است ؟
فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بى حساب روزى مى دهد.
در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:
مى خواهى داستانى كسى را كه مانند تو و فاطمه بوده است ، بيان كنم ؟
عرض كرد: بلى .
فرمود:
مثل تو مثل زكريا است ، در محراب وارد مريم شد و غذايى نزد او ديد از او پرسيد:
مريم ! اين غذا از كجا است ؟
پاسخ داد:
از جانب خدا است و خداوند هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
آنان يك ماه از آن ظرف غذا خوردند و اين ظرف همان است كه حضرت قائم (عج ) در آن غذا مى خورد و اكنون نزد ما است .
📚ب : ج 14، ص 198 و ج 43
🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!*
🟤 ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگری ميروم و دوباره زندگيیام را میسازم!
🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك میكرد و در فكر گريز بود!
و و و ...
🟠 اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه میرساند، با نوكش قطرهيی آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟ پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟
🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!
📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید.
.