eitaa logo
|🟥🟥🟥 مرصاد 🟥🟥🟥|
2.6هزار دنبال‌کننده
99.6هزار عکس
65.2هزار ویدیو
411 فایل
بصیرت تشخیص حق از باطل نیست بصیرت تشخیص حق از حق نماست 🔴 هدف کانال مرصاد جهادتبیین براساس رهنمودهای مقام معظم رهبریست. @marsad ➤‏჻჻჻✺ 🔴 مشتاقانه پذیرای انتقادات سازنده شمائیم: https://eitaa.com/sa_re_mi
مشاهده در ایتا
دانلود
دشمن بعثی برای درهم شکستن مقاومت گروهی از آزادگان کم سن و سال و ایجاد تبلیغات علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی و تاثیر گذاری بر روحیه رزمندگان اسلام، اقدام به تدارک برنامه های تبلیغی در اردوگاهی که این نوجوانان اسیر اسارت خود را سپری می کردند نمود. ازجمله راه اندازی مدرسه (که هیچ وقت به حول قوه پروردگار و مقاومت آزادگان شکل نگرفت) آوردن خبرنگار به آن اردوگاه و توزیع لباس شیک بین آزادگان و ... یکی از روزهای سخت اسارت که با این اقدامات دشمن شرایط کاملا اسارت در اسارت شده بود . گروهی خبرنگار (واقعا قلم به مزد) وارد اردوگاه شدند. درمیان این گروه زن خبرنگار هندی تبار و شاغل در کانال چهار تلویزیون فرانسه نیز حضور داشت که از همه افراد آن گروه کار بلد تر بود و برای انجام مصاحبه اش طراحی صحنه و کارگردانی نیز می کرد. او گروهی از آزادگان را در آسایشگاهی نشاند و دور آسایشگاه چرخی زد. سپس جلوی کوچکترین ودر عین حال چغرترین آزاده نشست.شاید کار خدا بود که مهدی طحانیان را انتخاب کرد. او تا اینجای کار طبق برنامه پیش رفت اما با طرح اولین سوال هم برنامه ریزی بعثیها و خانم خبرنگار واربابانش نقش برآب شد.‏ ‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | 💡شبکه نفوذ
🔰راز درخت کاج به قلم معصومه رامهرمزی شهید 14 ساله زینب(میترا) کمایی به سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛ پدرش به نام­ های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد.خانواده کمایی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، به اصفهان رفتند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان مقاومت می کردند؛ زینب در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت پایۀ سوم راهنمایی را گذراند.زینب با آن که در «شاهین­ شهر» غریب بود اما فعالیت­های مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی، برنامه های خودسازی را نیز لحظه ­ای فراموش نمی­کرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک هفته­ای­ این دانش آموز، مؤید این مطلب است.فعالیت های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین نماز مغرب اسفند­ ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند.پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.«راز درخت کاخ» نتیجه گفت وگو با مادر شهیده زینب کمایی است. در این کتاب مادر این شهیده برای اثبات مظلومیت دخترش در جریان ترور منافقین، بیماری و شرایط نامطلوب جسمی خود را از یاد برده و با انگیزه بالایی به سوالات نویسنده پاسخ می گوید. 💡شبکه نفوذ
🔰زیبای خفته به قلم مریم سادات سیدطاهرالدینی جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور ۱۳۴۹ در اصفهان به دنیا آمد. از هفت سالگی کار کرد. تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی به جبهه رفت. در تیرماه ۱۳۶۷ در شلمچه دچار موج گرفتگی شد و حدود یک ماه بعد وارد عالم بی‌هوشی شد. دوران بی هوشی او هجده سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه می‌افزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود. این زیبای خفته در اردیبهشت سال ۸۴ به جمع همسنگران شهیدش پیوست و با پدرش برای همیشه وداع نمود. البته پدر نیز سال‌های دوری را نتوانست تحمل کند و سرانجام در سال ۱۳۹۲ به فرزند شهیدش ملحق گشت. مقام معظم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در چهاردهمین سال بیهوشی محمدتقی طاهرزاده، بربالینش حاضر شد، دست برپیشانی‌اش کشید و این جملات نغز را ادا کرد: محمدتقی، محمدتقی! می‌شنوی آقاجون؟ می‌شنوی عزیز؟ محمدتقی می‌شنوی؟ می‌شنوی؟ در آستانهٔ بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما! خوشا به‌حالت، خوشا به‌حالت، خوشا به‌حالت، خوشا به‌حالت. | يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم | 💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی
🔰آخرین نماز در حلب به قلم مومن دانشگر بخشی از کتاب: عباس دانشگر در اواخر مهرماه ۱۳۹۱ فعالیت خود را در کانون «اندیشهٔ مطهر» و نیز بخش مستندسازی مرکز شهید آوینی آغاز کرد و مدتی نیز به‌عنوان دبیر مشاوران جوان فرماندهی در دانشگاه فعالیت می‌کرد. او در اواخر بهار ۱۳۹۲ در دفتر سردار اباذری مشغول به کار شد.عباس با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعهٔ بسیار، موفق شد بنیه‌های اعتقادی و اخلاقی خود را روزبه‌روز مستحکم‌تر کند و محیط کار، نوع مسئولیت خطیر، و رفتن به مأموریت‌های فراوان به‌همراه سردار اباذری، با وجود سن کم از او مردی دلاور ساخت.از دست‌نوشته‌های مناجات‌گونهٔ او با خداوند متعال برمی‌آید که در او تحولی درونی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا می‌دید و از اعمال روزانهٔ خود حساب می‌کشید. او در ۲۸ بهمن‌ماه ۱۳۹۴ دخترعموی خود را به همسری برگزید و عقد موقتی بین آن‌ها خوانده شد. چند صباحی از دوران نامزدی آن‌ها نگذشته بود که عباس عزم سفر به سوریه کرد و سرانجام برای مبارزه با دشمنان تکفیری در ۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۵ به جبههٔ مقاومت در سوریه پیوست. آخرین مسئولیت او در حلب سوریه، فرماندهی گروهان بود.او سرانجام عصر روز ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ در حالی که بیست‌وسومین بهار زندگی‌اش را می‌گذارند، در روستای هویز در حومهٔ جنوبی شهر حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید. | يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم
از متن کتاب: او همواره در آرزوی شهادت، عرصه‌های نبرد را تجربه کرده بود. از فیاضیه و فارسیات تا مرصاد. حتی منافقین هم در مرصاد تاب ایستادگی مقابل او را پیدا نکردند. جنگ تمام شد و احمد‌، ردّ کاروان رفته‌ی شهدا را با نگاهی اشکبار رصد می‌کرد. او اکنون پدرِ دو فرزند بود. آسان نیست برای فرماندهی که یاران همرزمش را شهید ببیند و بعد ببیند که فرصت شهادت از دست رفته است. خودش در یک سخنرانی می‌گوید: «خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ روزی نیست که از واماندگی از این کاروان، غبطه و حسرت نخورم...» اما خواست خدا بود که او بماند. ‏‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
معرفی کتاب فراخوانده کتاب فراخوانده نوشته‌ی سید علیرضا مهرداد، روایتی‌ مستند از زندگی و زمانه‌ی سردار شهید حسین قاینی فرمانده‌ی گردان رعد است. در بخشی از کتاب فراخوانده می‌خوانیم: رسیدیم به یک سبزه‌زار. حسین موتور را پارک کرد و رفت داخل سبزه‌ها دراز کشید. حدود دو ساعت آن‌جا بودیم. من کنارش نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. حسین دراز کشیده بود و از روزگار می‌گفت. درد دل می‌کرد. احساس کردم دارد وصیت می‌کند. از مسائل اجتماعی گفت و از خانواده‌اش. از مسائل سپاه و درگیری و سیاست‌ها گلایه‌ها کرد. از زمانه و روزگار گفت و گفت و گفت. من فقط نگاهش می‌کردم. تمام این صحنه‌ها و خواب‌ها، جلو چشمم بود. روزی که از قرارگاه بدر سوار وانت شدند، فکر کردم نکند دوباره حسین را نبینم. ماشین از تپه‌ای بالا رفت و ناپدید شد. تا آخرین لحظه نگاهش کردم. حسین از پیشم رفت.» عملیاتی که بعدها به والفجر 3 شهرت یافت، در منطقه‌ی عمومی مهران، ارتفاعات قلاویزان و سلسله‌ ارتفاعاتی آغاز شد که بلندترین قله‌اش به کله قندی معروف بود. علی مولوی، محمدعلی ذاکریان و حسین هر کدام در جایی جدا از دیگری خدمت می‌کردند. علی مولوی فرمانده سپاه کاشمر بود، ولی دلش تاب نمی‌آورد. وقتی شنید می‌تواند در قالب یک گروه از فرماندهان سپاه، برای بازدید مناطق جنگی به جبهه برود، به‌ سرعت خودش را به منطقه‌ی عملیاتی والفجر ۳ رساند. ‏‪| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |