@salmanerey🇮🇷
۱۴۰۱/۸/۷
🌺 سلام علیکم
ضمن گرامیداشت سالروز ولادت حضرت عبدالعظیم(ع)
◾️و عرض تسلیت شهادت زایرین ونمازگزاران
در مضجع احمدبن موسی الکاظم(ع)
به نیابت همه شمار عزیزانی که در #کانال_و_گروه ویا تماس تلفنی،
التماس دعا داشته و حاجتمند بودند،
نایب الزیاره بودم.الحمدلله.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕌 من کجا و آستان با #کرامت
من کجا و#پنجمین نسل امامت
من کجاو بوستان پاک #حمزه(ع)
از شمیم اش #بلبلان در ناز وغمزه
من کجا و آبشارفیض #طاهر(ع)
#پاک ساز روح در پنهان و ظاهر
من کجا و دستهای پرز #حاجت
#آستان بوسان در حال عبادت
من کجا و #گونه های خیس آنان
چشمهای #در فشان مانندباران
من کجاوعطر #تسبیح ومناجات
بوی #اسپندو نوای عرض حاجات
من کجا و جلوه های #عاشقانه
#عشق و سوز و گریه های عارفانه
من کجا و #خادمی با شرافت
لطف #ارباب است،لطفی باظرافت
من کجا و نظم و نثر #شاعرانه
این زبان حال باشد، #قاصرانه
من کجا و #وصف دریای کرامت
عرض* #سلطانی*است،برنسل امامت
📝حاج ابوالفضل سلطانی
آستان حضرت #عبدالعظیم (ع)
#کربلای ایران
#قبله تهران
🔴 تو برای خدا باش
🕋 خدا و همه ملائکه اش برای تو خواهند بود!
🤲 #نماز_اول_وقت_و_رعایت_محرم_و_نامحرم
@salmanerey🇮🇷
۱۴۰۱/۹/۱۴_۸۱
✍آیت الله شیخ محمدتقی بهلول(ره) می فرمودند:
ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» میرفتیم.وقت نماز شد.
🌹مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت:
کاروان را نگهدار میخواهم «اول وقت» نماز بخوانم.
🧙♂کاروان دار گفت:
بیبی! دوساعت دیگر به فلان روستا میرسیم.
آنجا نگه میدارم تا #نماز بخوانیم.
🌹مادرم گفت: نه!
میخواهم «اول وقت» نماز بخوانم.
🧙♂کارواندار گفت:«نه مادر.الان نگه نمیدارم.»
🌹مادرم گفت: «نگهدار.»
🧙♂کاروان دار گفت:
«اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم.»
🌹مادرم گفت: «بگذار و برو.»
👤من و مادرم پیاده شدیم.کاروان حرکت کرد.
وقتی کاروان دور شد #وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟
من هستم ومادرم.
دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد وممکن است حیوانات حمله کنند.
🌹ولی مادرم با خیال راحت با کوزهی آبی که داشت،#وضو گرفت و نگاهی به آسمان کردو رو به قبله ایستاد و #نمازش_را_خواند.
😱لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد.
در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.
🎠دیدم یک دُرشکه #خیلی_مجلل پشت سرمان میآید.کنار جاده ایستاد و گفت: «بیبی! کجا میروی؟»
🌹مادرم گفت:«گناباد.»
او گفت: «ما هم به گناباد میرویم.بیا سوار شو.»
یک نفس راحتی کشیدم وگفتم: خدایا! شکر.
مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.
🎠به سورچی گفت:
« #من_پهلوی_مرد_نامحرم_نمی نشینم.»
🎠 سورچی گفت:«خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا #خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.»
🌹 مادرم گفت: «من پهلوی مرد نامحرم❌ نمینشینم!»
💚 در دلم میگفتم: مادر! بلند شو برویم.
#خدا برایمان درشکه فرستاده است...
🌹 ولی مادرم راحت رو به #قبله نشسته بود و تسبیح میگفت!
🎩آقای #فرماندار رفت کنار سورچی نشست.
گفت: مادر! بیا بالا. اینجا دیگر کسی ننشسته است.
🌹مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم.
🧙♂دربین راه از کاروان #سبقت_گرفتیم و #زودتر به گناباد رسیدیم...
🕋 اگر انسان «بندهٔخدا» شد؛
و در همه حال #خشنودی خدا را در نظر گرفت،
☂#بيمه مىشود!
و خداوند تمام امور اورا #كفايت و #كفالت مىكند.
🌼«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶
« #آیا_خداوند_برای_بنده_اش_کافی_نیست؟»
👮خادمین اداره آموزش وارزشیابی
آستان حضرت عبدالعظیم(ع)