#یک_داستان_یک_پند ۳۵۶
سالها پیش شبی شهرستان مهمان مادر بودم. طبق روال، ساعت یازده شب خوابیدم. بعد از اذان صبح بیدار شدم ولی سنگینی عجیبی داشتم که نمیتوانستم برای نماز صبح بیدار شوم. خاطری میگفت: بخواب! هنوز تا طلوع آفتاب فرصت داری! خوابیدم به ناگاه بیدار شدم و طلوع آفتاب را دیدم.
شب بعد حس کردم باید زودتر بخوابم. ساعت ده شب خوابیدم و علیرغم هیچ نیازی به خواب، باز همانطور خواب ماندم. اتفاق بسیار نادر و عجیبی برایم بود، بسیار ناراحت و اعصابم خورد شده بود. از حقتعالی استغاثه کردم تا گناهی را که موجب این سلبِ توفیقام شده بود به من نشان دهد. به ناگاه ماجرا را فهمیدم چون میدانستم هرچه هست در این چند روز بوده است.
ادامه دارد. 👇
🌸🍃