eitaa logo
روضه رضوان
1.3هزار دنبال‌کننده
612 عکس
334 ویدیو
37 فایل
از عناوین جهان مرثیه خوان ما را بس اشعار اهل بیت علیهم السلام + مقتل عربی🌷 امیر حسین سعیدی پور آیدی ما 👈 @amir_saidi کپی فقط با ذکر لینک ⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتی میان خیمه برایت دعا کنم فکری برای ناله ادرک اخا کنم برخیز و بین مرا به تمسخر گرفته اند آخر چقدر پیش تو باید نوا کنم با من مگو که جان برادر مرا مبر اصلا نمی شود که تو را جا به جا کنم دیگر عبا نمانده بچینم تو را در آن دیگر جوان به خیمه نمانده صدا کنم چشم تو را دو دست تو را ابروی تو را ماندم چطور گریه بر این ماجرا کنم از پهلوی تو نیزه کشیدن محال شد فرض محال نیزه ز پهلو جدا کنم گیرم در آورم همه را من خودت بگو با ابروان وا شده از هم چه ها کنم من هرچه زودتر به سوی خیمه می روم تا گوشواره های دختر دلخسته وا کنم من می روم به خیمه که هم بهر پیکرت هم از برای معجر زینب دعا کنم ترسم از این بود که تو پاشیده تر شوی باید تو را شبیه خودم بوریا کنم .
ای قد بلند، در دل صحرا بلند شو ای قد خمیده، ای قد طوبا بلند شو بعد از تو نیست قُوت قلبی به خواهرم بعد تو میشوم تک و تنها بلند شو از خیمه گاه تا به کنار تو آمدم ناله زدم مُدام که سقا بلند شو دور و برم ببین همه در حال شادی اند پایان بده به خنده و هورا بلند شو بنگر که دشمنان همه نزدیکتر شدند آرامش دل همه زن ها بلند شو راضی نشو که گریه کنم اینهمه در این دشتی که هست غرق تماشا بلند شو یک دشت چشمشان به من و اهل خیمه ها تا که نرفته خیمه به یغما بلند شو دست تو روی خاک ولی دست دخترم از ترس رفته است به بالا بلند شو حالا که مادرم به کنار تو آمده حداقل به خاطر زهرا بلند شو 🖋محمد حسن بیات لو
حالا که برگشتی سرت پیکر ندارد بابا رقیه طاقتی دیگر ندارد از بس که خورده سنگ و چوب و ضرب خنجر یک جای سالم این سر و حنجر ندارد سرخی چشمم را ببین از ضرب سیلی حوریه‌ات سویی به چشم تر ندارد ای گوشوار عرش! بنگر دخترت را گوشم شده پاره، دگر زیور ندارد از تازیانه بال‌های من شکسته دیگر کبوتربچه‌ی تو پر ندارد زهرا مرا بوسید در صحرا که دشمن هرگز نگوید دخترت مادر ندارد دردانه‌ات را با شهیدان هم‌سفر کن تاب جدایی از علی اصغر ندارد بس کن «وفایی» اضطرابم بیشتر شد تاب سخن دیگر دل مضطر ندارد 🖋سیدهاشم وفایی
ديگر بس است زحمتِ عـمّه نمي دهم حتي شده است مِنّـتِ ديوار مي كشم بابا تحملِ نفسم مشكلم شده از پهلوئي كه خورده زمين كار مي كشم با چوبِ خيزرانِ پدرهاي خود هنوز پيشِ خرابه دختركان گرمِ بازي اند گهواره ی علي ، گُلِ سر، كفشهاي من بابا برايشان فقط اسباب بازي اند از مجلسي كه حرف كنيزي ما شنيد احوال خواهرت چقدر ريخته به هم بايد مرتبت كنم امشب كه نيزه نيست رگهاي حنجرت چقدر ريخته به هم يك سنگ از ميان دو نيزه عبور كرد شكر خدا به جاي سرت خورد بر سرم جـان رباب، شكر خدا سنگ دومي جاي سر پسرت خورد بر سرم يك چند بار را كه خود من شمرده ام افتاده اي ز نـيزه به روي زمين شان جز نيزه دار همسفري داشتي مگر؟ بوي تو مي دهد چقدر خورجينشان پيشاني تو را كه مداوا نكرده اند قدري چكيد خون جبينت به روي من انگشتر تو داشت و زد روي گونه ام افتاد نقش روي نگينت به روي من دندانِ شيريم كه شكست، سرم شكست هر كس كه ديد روي مرا اشتباه كـرد عمّه به معجـرم دو گِره زد، كشيدنش روي مرا كشيدنِ مـعجر سيـاه كرد ** ته مانده هاي گيسوي نازم تمام شد در بينِ مُشت پيرزنـي گيـر كرده است لقمه به دست حرمله مي خورد نان ولي با پشتِ دست طفلِ تو را سير كرده است حسن لطفي
من ماندم و خونابه و پاهای زخمی روی پرو بالم نشسته جای زخمی دنبال تو شیرین ترین بابای دنیا منزل به منزل میروم باپای زخمی دیروز و امروزم پراز درد است بابا تو نیستی میترسم از فردای زخمی از بامها آتش بروی معجرم ریخت یادم نرفته سوزش و گرمای زخمی... که باعث کم پشتی موهای من شد خون لخته شد در بین این موهای زخمی یک دختر زخمی نشسته چشم بر در درانتظار دیدن بابای زخمی بابا خودت گفتی که من دنیات هستم حالا ببین جان میدهد دنیای زخمی بابا بیا درلحظه های آخر من مادر بزرگم آمده زهرای زخمی من مثل یک رود پراز خونم ولی تو ای وای من بابای من دریای زخمی با نیزه آمد پیکرت را زیر و رو کرد پاشیده ای در دشت ای صحرای زخمی درقاب چشمان کبود عمه زینب من ماندم و خونابه و پاهای زخمی... مهدی امامی
بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟ چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را بابا تو که گفتی به ما از گوشواره همراه خود بردی چرا انگشترت را با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه دیدم کبودی‌های چشم مادرت را یک روز بودم یاس باغ آرزویت حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را 🖋یوسف رحیمی
شبیهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است تمامِ هستیِ پهناورت جدا شده است غزل چگونه بگویم ز قطعه‌های تنت؟! که بیت بیتِ تو از پیکـرت جدا شده است چه سرگذشتِ غریبی گذشت از سَرِ تو! چگونه تاخت که سرتا سرت جدا شده است؟! کبوتران حرم، بال و پر نمی‌خواهند که از حریمِ تو بال و پرت جدا شده است فدای قامت انگشتِ تو که رفت از دست به این بهانه که انگشترت جدا شده است طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش می‌انِ راه ولی دخترت جدا شده است @marsieha
مرا دشمن به قصد کُشت می‌زد به جسم کوچک من مُشت می‌زد هرآن گه پایم از ره خسته می‌شد مرا با نیزه‌ای از پُشت می‌زد * توئی ماه من و من چون ستاره غمم گشته پدرجان بی‌شماره اگر روی کبودم را تو دیدی مکن دیگر نظر بر گوش پاره * بیا بشنو پدرجان صحبتم را غم تو بُرده از کف طاقتم را دو چشم خویش را یک لحظه وا کن ببین سیلی چه کرده صورتم را شاعر:سید هاشم وفایی @marsieha
نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می‌داد زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می‌داد تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه‌ات همچنان روی سر ماست ای سر روی نیزه!‌ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می‌داد دیگر آسان نمی‌توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که... به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می‌داد سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می‌داد؟ کم کم آرام می‌شوی آری، سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می‌زدم آه، درد دوری اگر امان می‌داد 🖋رضا يزداني @marsieha
آوردمت اینجا سر بابا به سختی اخر رسیدم من به تو اما به سختی این روزها خیلی سرت بابا شلوغ است آنقدر ها که می شوی پیدا به سختی گاهی به نیزه گاه در طشت طلایی یک شب بیا و بگذران با ما به سختی بوی غذای هر شب همسایه هامان آزار داده کودکانت را به سختی یادت می آید که چگونه می دویدم عمه عصایم می شود حالا به سختی چشمان من رو به سیاهی می رود حیف ای سرجدا می بینمت اینجا به سختی از آن شب زجرآور صحرای غربت بالا نمی آید نفس الا به سختی من گم شدم ای کاش پیدایم نمی کرد می لرزم از کابوس آن صحرا به سختی دور از نگاهت بی هوا با قصد کشتن تا پای جان میزد مرا بابا به سختی ما را به نام خارجی ها می شناسند بی زارم از این نامسلمانها به سختی از کوچه های سنگ دل های شامی در برده ام این جان زخمی را به سختی از بس سرم دستم دهانم درد دارد بی تاب رفتن گشته ام بی تاب سختی 🖋حسن کردی @marsieha
نم نم داره بارون میاد داره برام مهمون میاد خرابه بوی نون میاد وای وای وای داره از راه دور میاد تو طبقی از نور میاد از سفر تنور میاد وای وای وای آروم آروم از طبق بیا کنارم سر رو سرت بزارم حرف نگفته دارم چند شبه بابا یه لقمه نون نخوردم اسمتو که میبردم فقط کتک می خوردم وای وای وای حالا که اومدی بمون یه ذره لالایی بخون میخوام بخوابم بابا جون وای وای وای ما بینمون فاصله بود سهمم فقط آبله بود خنده های حرمله بود وای وای وای ربابو ببین اصلا نمیخوره آب هرروز نشسته بی تاب تنها به زیر آفتاب شبا دیگه یا خواب بچش میبینه یا خواب آب میبینه داره عذاب میبینه امان از این غریبی نبودی و اسیر شدم بابا یه روزه پیر شدم بازار شام تحقیر شدم وای وای وای الهی که اون محله ی یهودی خراب بشه به زودی خدا رو شکر نبودی عمه رو نشون میدادن از سر بام امون از این جدایی از من نپرس از من نخواه بگم از مجلس گناه از اون همه تیر نگاه وای وای وای از من سوال از تو جواب عمه کجا بزم شراب دخترای ابوتراب وای وای وای نزدیک بود امروز کنیز خونه ای شم ببین آروم نمیشم باید بمونی پیشم یا بمون و یا منم ببر بابایی با هم میریم دو تایی دیگه بسه جدایی امون از این غریبی
ای طشت یاریم‌ بده دیگر بریده ام این زهر را به قصد شفایم چشیده ام کم سن و سال بودم و پیری به من رسید مانند شمع قطره به قطره چکیده ام راضی به مردنم که نبینم‌ مغیره را! من‌ ناز مرگ‌ را به دل و جان خریده ام عمری ز کوچه رد شدم و سوخت صورتم! کوچه‌ نرفته ای‌ که‌ بدانی چه دیده ام نامحرمی به مادر من حرف تند زد جایی نگفته ام که چه حرفی شنیده ام! سنگین‌ شدست گوش حسن مثل مادرم آزرده از صدای بلند کشیده ام! ناموس مرتضی به کمک احتیاج داشت فریاد زد حسن! کمکم‌ کن خمیده ام! این تنگی نفس اثر زهر کینه نیست از کوچه تا به خانه فراوان دویده ام 🖋سید پوریا هاشمی