زیاد پیش میآمد
نصف شب برویم مزارِ شهدا
میگشت قبر آماده و خالی پیدا میکرد
و داخلش میخوابید
بعد به خودش نهیب میزد:
محمد!
تصور کن از دنیا رفتی
گذاشتنت توی قبر
خروار ها خاک ریختن روت و رفتن
تک و تنهایی...
ملائکه سئوال و جواب هم اومدن
اگه ازت بپرسن محمد خون جگری!
چه کار کردی؟
چی آوردی با خودت؟
چه جوابی داری بهشون بدی؟
ساعتی بعد میآمد بیرون
زانو میزد روی زمین
و از ته دل اشک میریخت
دستانش را میگرفت بالا
رو به خدا و میگفت:
خدایا دستام خالیه میبینی؟!
چیزی ندارم...
همه امیدم به لطف و رحمت توئه :)
#شهیدمحمدخونجگری
🌱|@martyr_314