eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
3.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
375 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 3.9k→4k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
اذان‌ نماز رو ڪه‌ گفتن‌ رفتم‌ سراغ‌ فرمانده بهش‌ گفتم‌ روحانی‌ نداریم بچه‌ها دوست‌ دارن‌ پشت‌ سر شما نماز رو به جماعت‌ بخونن😃 فرمانده مون قبول نمی‌کرد می‌گفت: پاهام‌ ترکش‌ خورده و حالم‌ مساعد نیست 🤕 یه‌ آدم‌ سالم بفرستین‌ جلو تا امام‌ جماعت بشه بچه‌ها گوششون‌ به این‌ حرفا بدهکار نبود 😬 خلاصه‌ با هر زحمتی‌ شده فرمانده رو راضی ‌کردند ڪه امام‌ جماعت‌بشه 😅 فرمانده‌ نماز رو شروع‌ڪرد و ماهم بهش اقتدا ڪردیم بنده‌ خدا از رکوع و سجده‌هاش‌ معلوم بود پاهاش‌ درد می‌ڪنه وسطای‌ نماز بود ڪه یه‌ اتفاق‌ عجیب‌ افتاد وقتی‌ می‌خواست‌ برا رڪعت‌ بعدی‌ بلند بشه انگار پاهاش‌ درد گرفته‌ باشه،یهو گفت: یاابالفضل‌ و بلند شد نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم،همه زدیم زیر خنده😂 فرمانده‌مون می‌گفت: خدا بگم چیڪارتون‌ ڪنه!😒 نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️ 🌱|@martyr_314
عازم جبهه بودم یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد😃 مادرش برای بدرقه ی او اومده بود خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد بهش گفتم: مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم دعای مادر زود مستجاب میشہ😇 در جواب گفت: خدا نڪنه مادر الهی صد سال زیر سایه‌ی پدر و مادرت زنده بمونی... الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن میده!😐 🌱|@martyr_314
_محمد پاشو!!! _دِ پاشو چقدر مےخوابے؟! +چتہ نصفہ شبے؟بذار بخوابمـ...😒 -پاشو،من دارمـ نماز شب میخونمـ😃 کسے نیست نگامـ کنہ!!!😕 از جمله ترفندهای برای بیدار کردن دوستانش برای نماز شب😂 🌱|@martyr_314
بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می شد مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم دیدم رزمنده‌ای می گوید: اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می روم پرسیدم: چه شده؟ قضیه چیه؟ همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه اسلام در خطر است آمدم اینجا می‌بینم جانم در خطر است!!😅😅 🌱|@martyr_314
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی‌شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می‌کردند یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت "حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع" افتاد😶 از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😁 نه می توانستیم بخندیم،نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤕 بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم😂 🌱|@martyr_314
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟ گفت: بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت: جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده‌ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه‌های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود: چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره دوتاشون ازدواج کردن یکیشونم یکی دو ماهشه😂 🌱|@martyr_314
هوا خیلی سرد بود از بلندگو اعلام ڪردند جمع شوید جلوۍ ٺدارڪاٺ و پٺو بگیرید فرمانده گردان با صدای بلند گفت: ڪۍ سردشه؟ همہ جواب دادند: دشمن فرمانده گفت: احسنٺ،احسنٺ معلوم میشھ هیچڪدوم سردٺون نیست بفرمایید برید دنبال ڪارٺون پٺویی نداریم ڪھ بھ شما بدهیم داد همھ رفٺ بھ آسمان،البٺھ شوخی بود😄 🌱|@martyr_314
حرف‌شهادت‌ڪہ‌پیش‌مےآمد یڪےمےگفت: اگر‌من‌شهید‌شوم،نگران‌نماز‌و‌روزه‌هایم ڪہ‌قضا‌شده‌اند‌هستم😢 و‌یا‌نگران‌سرپرستےخانواده‌ام‌هستم🥺 و... نوبت‌معاون‌گردان‌رسید همہ‌گفتند: تو‌چے؟ چیزےبراےگفتن‌ندارے؟ پاسخ‌داد: اگر‌من‌شهید‌بشوم،فقط‌‌غصہ‌ے ۳۵‌روز مرخصےراڪہ‌نرفتہ‌ام‌مےخورم🤕 از‌آن‌میان‌یڪےپرید‌و‌قلم‌وڪاغذی‌آورد وگفت: بنویس‌ڪہ‌بدهند‌بہ‌من قول‌مےدهم‌این‌فداڪاری‌را‌بڪنم و‌بہ‌جاےتو‌بہ‌مرخصےبروم😂 🌱|@martyr_314
غذا می‌خورد... جویده و نجویده لقمه اول را که می‌گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود پشمک را به این سرعت نمی‌خوردند که او غذا می‌خورد با هم رفیق بودیم گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زنده‌ای و خفه نشده‌ای😢 سری تکان داد و به بغل دستی‌اش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨 او هم با دست زد روی شانه‌اش که کارت را بکن چیز مهمی نیست بیخودی دلش شور می‌زند😂😂 🌱|@martyr_314
تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجار‌ها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته مان سر درنیاورند پشت بی‌سیم باید با کد حرف می‌زدیم گفتم: حیدر حیدر رشید چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید بعد صدای کسی آمد: - رشید بگوشم - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا،من درخدمتم -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم - رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند! - چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟ - بابا از همان‌ها که سفیده - هه هه نکنه ترب میخوای - بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس میخوای! کارد می‌زدند خونم درنمی‌آمد هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم! 🌿•|به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان|• 🌱|@martyr_314
بعد از دایر شدن مجتمع‌ های آموزشی رزمندگان در جبهه اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل می‌پرداختیم یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند بعد از توضیع ورقه‌های امتحانی مشغول نوشتن شدیم‌ خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد همه بدون توجه،سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند دوستم ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهید! همه خندیدند و شیطنت دشمن را جدی نگرفتند😁😄 🌱|@martyr_314
تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه‌ها با ما بود جیب‌هایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع می‌کردیم و همراه تابوت می‌فرستادیم یکبار یکی از جنازه ها توجه‌مان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می‌کنند کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید که می‌خواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅 🌱|@martyr_314
قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود تیربارچی بود و هیچ گاه مسئولیتش را ترک نمی کرد به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان،عقب صف می ایستاد در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال‌هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده‌ها بود. یک شب فرمانده گردان حوالی این محل برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنها عقب کشیدند پس از استقرار کامل،صدای خنده بچه‌های عقب صف،کم کم به جلو رسید تیربارچی کوتاه قد،برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود😂😂 🌱|@martyr_314
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 🌱|@martyr_314
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نمی‌آیی برویم نماز؟ پاسخ می دهد: نه،همینجا می‌خوانم آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت اما او هم جواب داد: خود خدا هم در قرآن گفته: إن الصلوة تنهاء...تنها،حتی نگفته دوتایی،سه تایی😬 و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد،به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید گفت: گفته تن‌ها یعنی چند نفری،نه تنها و یک نفری... و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند😁 🌱|@martyr_314
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحری بهش می‌رساند ولي يك هفته نشده خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجی رسيده بود او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد يكی يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه ابراهيم با چند نفر ديگر كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند برای اولين بار خدا خدا می‌كردند سرلشكر ناجی سر برسد ناجی در درگاهِ آشپزخانه ايستاد نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد ولی اولين قدم را كه گذاشته بود و تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد پای سرلشكر شكسته بود و می‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند تا آخر ماه رمضان بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند☺️😅 🌱|@martyr_314
طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند... شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی! مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال! تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😀 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا! نامرد چرا رفتیییی؟😭 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده می‌کشید😫 یکی غش می‌کرد😑 در مسیر بقیه بچه‌ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت رو روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد‌رضا و گفت: محمدرضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد‌رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه‌ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه می‌خندیدیم😂 خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم 🌱|@martyr_314
هرچی می‌گفتی چیز دیگری جواب می‌داد غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند بعد از عملیات بود،سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد گفتم: راستی فلانی کجاست؟ گفت: بردنش"هوالشافی" شصتم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان بعد پرسیدم: حال و روزش چطوره گفت: "هوالباقی" می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم😂😶 🌱|@martyr_314
دوتا بچه بسیجی غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدن گفتم: این کیه؟ گفتن: عراقی گفتـم: چطوری اسیرش کردید؟ مےخندیدند😆 گفتن: از شب عملیـات پنهان شده بود تشنگی فشار آورده بود با لباس بچه‌های خودمون آمده بود ایستگاه صلواتی و شربت گرفته بود پول داده بود! اینجوری لو رفته بود.. و هنوز مےخندیدن😂 🌱|@martyr_314
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣاﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﺧﺎصی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮکسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ‌ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😢 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍخوﯼ بفرﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰن ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –آﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ🥲 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ😃 بعد ﺩﻋا ﮐﻪ چرﺍﻏﺎﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂 ﺑﭽـﻪﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮفتند😉 🌱|@martyr_314
دوره آموزشی باهم بودیم پسر باصفایی بود بعد از سازماندهی من به منطقه غرب اعزام شدم او به جنوب وقتی از هم جدا می‌شدیم گفت: تورو خدا شهید شدی ما رو بی‌خبر نزاری! اطلاع بده باشم خودمو برای مراسم می‌رسونم گفتم: شما هم همینطور!😂 🌱|@martyr_314
فرمانده روز اول نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت کہ بعضےها ترسیدند ضامنش را نکشیده بود بعد بہ آن‌ها گفت: بچہ ننہ‌ها برگردید عقب پیشِ نـنہ‌تان شما به درد جنگ نمےخورید یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت یکے از همین بچه نـنہ‌ها رفتہ بود چند تا سنگ آورده بود انداخت روے سقف توالت کہ فلزے بود و صداے زیادے درست شد فرمانده آمد بیرون بہ یك دستش شلوار بود و دست دیگرش را گرفتہ بود پشت سرش یك نفر روے خاکریز نشستہ بود مےگفت: برگردید عقب پیش نـنہ‌تان شما بہ درد جنگ نمےخورید و مےخندید😂😂 🌱|@martyr_314
خاﻧﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﻻﯼِ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺮﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﯿﻬﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻡ؟🤔 ﺭﮒ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺬﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﺬﺍﺭﻡ! ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﺁﺭﻩ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﯼ!😑 ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟😍 ﺩﯾﺪﻡ ﺷﯿﻄﻨﺘﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺪﺟﻨﺴﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﺣﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ!☺️ ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ از ﺗﻮ بهتر نبود ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ😕😂 🌱|@martyr_314
سقا به همه آب می‌داد و می‌گفت بعد از خوردن آب یه جمله بگید که تا حالا کسی نگفته باشه قضیه جالب شد یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر یزید» اون یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر صدام» اما یکی از اون وسط گفت: «سلام برحسین(ع)؛لگد بریزید» این یکی از همه جالب‌تر بود 🌱|@martyr_314
اما مگر میشد با آن تکه‌هایی که می‌آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد! مثلاً یکی می‌گفت: واقعاً این که می‌گویند نماز معراج مؤمن است این نماز را می‌گویند نه نماز من و تو را! دیگری پِی حرفش را می‌گرفت که من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.. و سومی: مگر می‌دهد پسر!🤔 و از این قماش حرفا... و اگر تبسمی گوشه لبمان می‌نشست بنا می‌کردند به تفسیر کردن: ببین ببین! الان ملائک دارن قلقلکش می‌دهند!😂 و اینجا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می‌شد😁 خصوصاً آنجا که می‌گفتند: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😳 و خودشان جواب می‌دادند: خوب لابد با دستکش قلقلک می‌دهند!😂 🌱|@martyr_314