~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿شلوار یخ زده و پاهای خونی
⚘آخرین مسئولیتش فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی میدانست که او مجروح شده است.
اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال میکرد، طفره میرفت و چیزی نمیگفت.
⚘یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند."
⚘یکی یکی بچهها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود
#شهید_سیداحمد_پلارک♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘آخرین باری که احمد میخواست جبهه برود، به مادرم گفت: «مادرجان! من دیگر بر نمیگردم. کارهایت را انجام بده، قندی میخواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن، این دفعه دیگر برنمیگردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم.»
او چند وقت قبل به زیارت امام رضا(ع) رفته بود.
⚘بعد ادامه داد: «مادر! من برای تو هیچ کاری نکردهام، ولی آن قدر تو را بالا میبرم که همه چیز را جبران کنم.»
⚘درست است که ۱۷_۱۸ سال از شهادت او میگذرد، ولی من اصلا نمیتوانم باور کنم که احمد رفته. فکر میکنم هنوز زنده است. احساس میکنم پیش خودم هست و همیشه با من حرف میزند.
✍🏻به روایت خواهر
#شهید_سیداحمد_پلارک♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘وقتی بر اثر مجروحیت در بیمارستان بستری شده بود، رفتم کنارش و به او گفتم: «احمدً آخر به ما حلوا ندادی.» در جوابم گفت: «آن قدر میروم و میآیم که یک آدم حسابی بشم.»
⚘همرزمانش تعریف می کردند: قبل از محرم، بیرق ها را میشست، تمیز میکرد، بعد پاهایش را روی سنگ های داغ میگذاشت و میگفت: «لذت میبرم! میخواهم این عذاب را تحمل کنم تا بفهمم مسئولیت چیه، نمیتوانم جواب خدا را بدهم اگر کوتاهی کنم، میخواهم بفهمم یک ذره از عذاب جهنم را!»
✍🏻به روایت خواهر شهید
#شهید_سیداحمد_پلارک♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
روزی در حالی که آقا مهدی، از خانه بیرون میرفت به او گفتم: چیزهایی را که لازم داریم بخر. گفت: بنویس. خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم، با شتاب و هراس گفت: مال بیتالمال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مهدی_باکری♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘یک بار به همراه رفقایش سر کوچه نشسته بودند، فرد مستی وارد کوچه شد و در حال مستی، داخل جوی آب افتاد. رفقایش او را مسخره کردند. ابراهیم به جای این کار، او را از جوی بیرون آورد و تمیز کرد و به خانه اش رساند.
⚘کسی ندید که ابراهیم دیگران را مسخره و عیب جویی کند. چرا که خدای خوبش، تمام انسان ها را از این کار نهی کرده است.
[وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ:
وای بر هر عیب جوی مسخره کننده! (همزه_آیه۱)]
📚خدای خوب ابراهیم
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿جریمه ی تاخیر نماز اول وقت
⚘يكى از دوستان شهيد رجائى چنين مىگويد: روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى #اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مىخواستند خود را براى اقامه #نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت:
غذا آماده است سرد مىشود، اگر اجازه مىفرماييد بياورم.
⚘شهيد رجائى فرمود: خير بعد از نماز.
وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود:
"عهد كرده ام هيچ وقت قبل از #نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز #روزه مىگيرم."
#شهید_محمدعلی_رجایی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
هوا خیلی سرد بود ؛
یک نفر داشت از سرما به خودش میلرزید..
پتویش را برداشت و روی او انداخت و گفت:
مجاهدین عراقی ودیعهی امام در دست من هستند!
#شهید_اسماعیل_دقایقی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘در جبهه دلم میخواست فرمانده لشگرم، حاج عباس کریمی را از نزدیک ببینم. روزی در سنگر نشسته بودم، سفره کوچکی جلویم باز بود و نان و پنیر میخوردم.
برادری را دیدم که از کنار سنگر میگذشت. گفتم؛ بسمالله، بفرمایید، او هم آمد کنار من نشست و نان خورد. گفتم؛ برادر، فرمانده لشگر را میشناسی؟ گفت؛ چه کارش داری؟ گفتم میخواهم او را ببینم. گفت؛ اگر کاری داری بگو، من او را میشناسم. گفتم؛ نه، میخواهم از نزدیک ببینمش.
⚘گفت باشد. هر وقت او را دیدم، نشانت میدهم. این برادر بلند شد و رفت و چند لحظه بعد دیدم یکی ازبچههای لشگربه سوی من میدود و میگوید؛ آن برادر که سر سفره بود، فامیلت بود؟ گفتم؛ نه، چطور؟ گفت: مگر او را نمیشناختی؟
گفتم : نه! گفت: او فرمانده لشگر، حاج عباس کریمی است!
📎چهارمین فرماندهٔ لشگر ۲۷ محمدرسولالله(ص)
#شهید_عباس_کریمی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سیداحمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: «قبل از این که چهلمت برسه، میام پیشت!» او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را میآورند.
⚘همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه، مقارن با چهلم شهادت محمد شکری آوردند.
#شهید_محمد_شکری♥️🕊
#شهید_سیداحمد_پلارک♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
در عملیات طریق القدس برای شناسایی مجبور بودیم چند روز در یک منطقه بمانیم. اول صبح قبل از ما از خواب بیدار میشد. مقداری آب جوش میآورد و مقداری شیرخشک که از عراقی ها غنیمت گرفته بودیم، داخل آب جوشیده میریخت. به محض اینکه بیدار میشدیم، شیرداغ آماده بود. به هر نفر یک لیوان شیر میداد. مثل یک مادر که به فرزندانش میرسد، به نیروهایش رسیدگی میکرد. بعد هم ملزومات را کنترل و کسری آن را تأمین میکرد و سر ساعت مشخص که باید حرکت میکردیم ما را به منطقه ی مورد نظر میفرستاد.
#شهید_سیدعلی_حسینی♥️🕊
📚چشم بی تاب ص۶۴
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
فرستادنم اطراف اهواز، گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. به دکتر رهنمون گفتم:« تو هم میآیی؟»
گفت: «آره. خیلی دوست دارم اطراف اهواز رو ببینم.»
راه افتادیم. از شهر که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده گفت نگه دارد. پرسیدم: «چه کار میخواهی بکنی؟»
گفت: «هیچی. برمیگردم. شما میخواهید بروید مأموریت. من که نمیروم مأموریت میروم تفریح. ماشین هم دولتی است.»
پیاده شد، ماشین گرفت برگشت.
#شهید_محمدعلی_رهنمون♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
یک دفترچه کوچک داشت، همیشه همراهش بود و به هیچکس نشان نمیداد. یکبار یواشکی برداشتمش ببینم چی مینویسد. فکرش را کرده بودم. کارهایی که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. سر کی داد زده، کی را ناراحت کرده، به کی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت.
نوشته بود که یادش باشد تو اولین فرصت صافشان کند.
#شهید_محمدعلی_رهنمون♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314