eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇮🇷
4.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
406 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 4.1k→4.2k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 🌴✨ گفتیم حالا که درجه سرداری گرفته، لابد با لباس و درجه میرود محل کار! فقط درجه ها را زد روی لباس؛ با اصرار لباس را پوشاندیم به تنش و با موبایل عکس گرفتیم. همان شد تنها عکسش با درجه‌ی سرداری! به حاج قاسم هم گفته بود : «این درجه را نمی‌زنم؛ با لباس بسیجی آمدم پیش شما، تا آخر هم با همین لباس با شما می‌مانم. لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ مهدی از زمان کودکی ارتباط ویژه‌ای با امام زمانش داشت. او به خوبی می‌دانست که هر کدام از ما برای آماده سازی ظهور حضرتش باید کاری انجام دهیم. او متناسب با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهده‌اش بود را انجام داد. می‌گفت: اگر الآن ما از یاران حضرت مهدی (عج) نباشیم تا او را یاری دهیم، هرگز او را یاری نخواهیم کرد حتی اگر او را با چشمانمان ببینیم. ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ از روۍ‌ عادت‌ هیئت‌ نمۍرفت‌.. به‌ قول‌ یکۍ‌ از‌ شهدا که‌ در خواب‌ به ‌ سردار گفته‌ بود: راهکار رسیدن‌ به‌ خـدا‌ و‌ شهـٰادت ‌اَشک‌ مۍ‌باشد، سید هم‌ از این‌ راهکار ‌مۍخواست‌ به‌ شهـٰدا برسد.. تویِ‌ روضه‌ها‌ اَشک‌ امانش‌ نمیداد.. عاشق‌ مناجات‌ و‌ روضه‌ بود..(: ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ ساده پوش بود دو تا پیراهن بیشتر نداشت. گاهی اوقات ما اعتراض میکردیم و میگفتیم: خب یه دست لباس نو بگیر اینا خیلی کهنه شده میگفت: دلیلی نداره همین که تمیز و مرتب باشه، خوبه،هنوز قابل استفاده است☘ ♥️🕊 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ 🍁همسر شهید مطهری می‌گفت: ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم، در این مدت نیم ساعت هم بی‌وضو نبود، و همیشه تاکید می‌کرد که با وضو باشید... 🍁استاد مطهری در نامه‌ای به فرزندش نوشت: حتی‌الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر(ص)، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه... 📚جلوه‌های معلمی استاد مطهری ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.. عصر نشده، گفت: بابا! من حوصله‌م سر رفته. گفتم: چی کار کنم بابا؟ گفت: منو ببر سپاه، بچه‌ها رو ببینم. بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره! ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ حاجے‌ میگفت: جمعـے کھ‌ در‌ آن‌ احمد‌ بود، یك‌ صفاۍِ ‌دیگر داشت.. یك‌ رونق‌ دیگرۍ‌ داشت..:) وقتـے جلسه‌اۍ براۍ‌ما‌ بچھ‌ هاۍ‌ جنگ ‌میگرفت، اولین‌ موضوعـے‌ کھ‌ تذکر‌ میداد، این‌ جلسھ‌ براۍ‌ خـداست‌ و بعد‌ پیرامون ‌آن‌ حرف‌ میزد.. لذا نقش‌ احمد در ما‌، خیلـے‌ نقش‌ مھمۍ‌ بود.. ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ مادر اقا حسین تعریف می کرد: یکی از آشناها خواب دیده رفته کربلا.. بعد زیارت امام حسین(ع) میره واسه زیارت حضرت عباس(ع) دم حرم یه آقا رو می‌بینه که تو خواب این حس رو داره که آقایی که وسط ایستاده حضرت عباس(ع)هستند و دونفر هم طرفین حضرت بودن با صورت پوشیده. این خانم شروع میکنن از حضرت عباس حاجت خواستن. حضرت هم می‌فرمایند چرا از حسین نمیخواین؟ خانم میگن بله قبل از اینکه محضر شما برسم پیش امام حسین(ع) بودم و درخواست کردم از ایشون. حضرت عباس(ع) می‌فرمایند: نه. این حسین رو میگم و به دست به فرد کناریشون اشاره میکنن. خانم بر میگردن به سمت اشاره ی حضرت و شهید حسین ولایتی فر رو میبینن... ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ 🌿یکی از رفقای هم‌ دوره‌ای حسین با انتشار این عکس نوشت: "تقریبا همیشه حسین را در همین حالت می‌دیدیم. یا درحال کار بود و یا در حالت کار. اصلا خستگی برایش معنا و مفهوم نداشت. بدن ورزیده و آماده ای داشت. درست زمانی که همه خسته بودند شوخی های حسین گل می‌کرد و به همه روحیه می‌داد. استراحت حسین ماند برای بعد از شهادتش." ♥️🕊 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ آقا مهدی عاشق دخترای با حجاب بود.. امکان نداشت یه دختر کوچولوی باحجاب ببینه و قربون صدقه اش نره.. اسمشونو میپرسید، اگه فاطمه زهرا زینب رقیه بود حتما براشون کادو میگرفت و حسابی بغلشون میکرد و ماشاءالله میگفت. آخرین بارم واسه دختره یکی از دوستای سوریه‌ایش وقتی که‌متوجه شده بود اسمش زینب هست براش یه سرویس نقره سفارش داد و با خودش برد ✍🏻به روایت همسر ♥️🕊 . . 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ یڪ بار در سرماۍ شدید جبهہ دستانم را در جیبم ڪردھ بودم آمد جلوی من ایستاد و فریاد زد:دستت رو در بیار دستانم را بیرون آوردم دوباره داد زد:دستت رو بیار باݪا دستانم مانند بید داشت میلرزید با خودم گفتم حتما مے خواهد با چوب مرا بزند دستانم را آوردم بالا بعد نگاهم به چهره‌ی‌مہربانش‌افتاد "یڪ مشت نخود چێ کشمش‌در‌ دستانم ریخت و گفت:برو بخور تا گرم بشۍ" ♥️🕊 🌱|@martyr_314
~🕊 🌴✨ 🍁از طرف بنیاد شهید دفترچه بیمه درمانی داده بودند. تاریخ دفترچه‌ام تمام شده بود که بردم عوضش کنم. دفترچه دست نخورده بود.  مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت: در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ گفتم: سواد ندارم   گفت: تو سواد نداری، دکتر چطور؟  گفتم: دکتر من در قبرستان است خط هم نمی‌نویسد. 🍁بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم. فکر کرد دوست دارم بمیرم. گفت: خدا نکند پدرجان اِن شاءالله صد سال عمر کنی، این چه حرفهایی است که میزنی؟ گفتم: من که از مردن حرف نمیزنم، گفتم دکترم در قبرستان است، وقتی مریض می‌شوم می‌روم آنجا و پسرم علی شفایم می‌دهد... 🍁علی واقعاً چنین قدرتی داشت... ♥️🕊 🌱|@martyr_314